اخم کرد و پیشانیاش در هم فرو رفت، صورتش عبوس شد و نگاهش نافذ و پراقتدار.
مثل همیشه قوی بود و پرزور، ابهتش سراسر وجودم را فرا گرفت، اما کودک بودم و جسور، دلم میخواست دنیا را فتح کنم.
بیآنکه بدانم دنیای امروز من حاصل خم شدن مرد خستگی ناپذیر و پیشانی چین خورده و دستان پینه بسته پدر است.
پدری که آغوش مهربانش غمها را میزداید و سایهاش دلگرمیام میدهد.
کوه رنج است و گنجینه پرمهر و وفا، مظهر ایستادگی و فداکاری است.
تنها هدایتگر کشتی نجات در این امواج طوفانی روزگار است که مرا به ساحل آرام رویاهایم میرساند که ای کاش همه دختران و پسران سرزمینم شیرینی این کرامت را بچشند.
میدانم که امروز خیلی از آنها رو به آسمان با اولین بزرگ مرد زندگیشان درد و دل میکنند، چون امروز دیگر دست مهربانی نیست که بر گیسوی پریشان دختر کشیده شود و قامت رعنای پسر را ببیند، آنها در اوج آسمان پرکشیدند.
پدرانی که برای دفاع از این مرز و بوم بار سفر بستند و رفتند تا آسمانی شوند، پدران مدافع حرم هم دیگر امسال نیستند، آنها هم به آسمانیها پیوستند.
رضوانه چهار سالی ایست که رو به آسمان با پدر سخن میگوید.
کوثر هم به تازگی بابا گفتن را یاد گرفته، اما خبری از بابا نیست و باید با یاد و خاطرهاش سر کند.
کوچک مرد شهید علی شبیب محمود هم پس از شهادت پدر اولین شب را بر مزار وی می گذراند.
آنان رفتند و بسوی آسمان پرکشیدند اما یاد و راهشان برای همیشه در ذهنها حک شد.
یادداشت از ندافاضلی
انتهای پیام/ف