به گزارش
حوزه ازدواج و خانواده گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان؛ سفره هفتسین را چیدند، آینه و قرآن را مثل رسم همه ایرانیها با احترام بر سفره گذاشتند. مادر موقع تحویل سال تمام حواسش به قاب عکس فرزند جوانش بود که حالا برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) بندهای پوتینش را محکم کرده بود.
خانهای ساده و کوچک در شهرستان پاکدشت، وارد کوچه که میشوی عکس جوانی خندان حواست را پرت میکند. خیره میشوی به نامش، سعید خواجه صالحانی. اگرچه هنوز 20 روز نیست که آسمانی شدنش را به تماشا نشستهاند اما مادر هنوز استوار است و پدر با استقبال به ما خوشامد میگوید.
پدر نمیداند از پسر چه بگوید، بغض حنجرهاش را نشانه میرود تا سخت بگوید: از خوبیهای سعید هر چی بگم کم است. پسرم یک پهلوان برای خودش بود. لبخند از روی لبانش دور نمیشد و تمام محل به خاطر رفتار خوبش او را دوست داشتند. اخلاق، ایمان و ولایت مداریش خاص بود و برای ما حکم یک معلم را داشت، که از او درس های زیادی آموختیم.
اشک در چشمان پدر حلقه زده. سعی دارد صبرش را بلند کند تا بی قراری وجودش عیان نشود : 4 بار به سوریه اعزام شد. هیچ وقت مانع راهش نشدم چون واقعا نسبت به راهی که میرفت شناخت و آگاهی داشت. هر وقت که میرفت تماس میگرفت و از حالش ما را خبردار میکرد. یکبار که در سوریه بود، ما به کربلا مشرف شدیم. تماس گرفت و به من گفت؛ بابا از امام حسین (ع) بخواه که من شهید بشم. چنین دعایی برای یک پدر سخت است اما من درخواست پسرم را انجام دادم.
صدای گریه مادر شنیده میشود. دلش هوای پهلوانش را کرده، نگاهم را به سمت او میبرم، سکوت میکند و بعد میگوید: سعید فرزند دومم بود. به یکدیگر خیلی وابسته بودیم. قرار بود بعد از عید که میآید برایش به خواستگاری بروم. میخواستم امسال دامادش کنم. هنوز سهمیه فسنجانش در یخچال مانده ... .
مادر ادامه میدهد: میخواستیم سعید را در شب تولدش غافلگیر کنیم. خواهران و برادرش میخواستند برای او کیک بخرند. اما ما شب تولد سعید با کیک تولدش به استقبال پیکر او رفتیم.
سعید راهش را انتخاب کرده بود، میگفت من به خاطر حضرت زینب(س) می روم.
مادر است دیگر هر چقدر هم قوی باشد باز هق هقش را از زیر چادرش هم میتوان شنید.
پدر از روز 4 فروردین میگوید، روزی که قاصدی از سعیدش خبر میآورد: دو روز بود که سعید نه تماس گرفته و نه خبری از او بود. کمی نگران بودیم تا اینکه روز چهارم عید آقای سرلک دوست پانزده ساله سعید تماس گرفت و گفت که میخواهد به همراه خانوادهاش به عید دیدنی بیاید. با اینکه قصد سفر داشتیم اما کمی زمان را به عقب انداختیم. آمدند و از سعید صحبت شد. اینکه چند روز است تماس نداشته و نگران هستیم. اینکه فقط بدانیم حالش خوبه برای ما کافی است. گفتم از سعید خبر نداری ؟ گفت سعید تیر خورده. وقتی این جمله را گفت، پیش خودم گفتم سعید شهید شد. هنوز مطمئن نبودم اما آقای سرلک گفت که سعید شهید شده است.
دوست دارم شبیه برادرم شوم
وقتی پدر این ها را میگوید شانه های محمد حسین 12 ساله تکان میخورد. با برادرش دنیای عجیبی داشت: اصلا برایم غیر باور بود که دیگر برادر ندارم. یک شب سعید به خوابم آمد و گفت "محمد حسین من زندهام، من همینجام" صبح که از خواب بیدار شدم وقتی بنرهای تسلیت و تبریک را دیدم کمی جا خوردم... سعید تنهام گذاشت. من میخواهم راه او را ادامه بدهم، حتی به شهادت هم فکر کردم. دوست دارم شبیه برادرم شوم.
جعفر سرلک پانزده سال زندگیاش را با سعید گذرانده است. نمیداند کجای خاطرات را بگوید که حالش را دگرگون نکند: گفته بود تا سال شهید راهچمنی، خواهد رفت اما نمیدانستم آنقدر حرف و عملش با هم یکی باشد. موقع سال تحویل که همه ما سر سفره هفت سین کنار خانوادههای خود بودیم، سعید و دوستانش در مقابل توپ و گلوله ها بودند. ما آجیل میخوردیم و آنها ترکش، سعید به خاطر ترکشی که به پهلوها و سفید رانش خورده بود خونریزی زیادی داشت و به شهادت رسید.
نمیداند سر کدام خاطرات را بگیرد که دلش را آرام کند. بر سر مزارش نشسته و با او حرف میزند: سعید داداشم، هنوز یه وقتایی حواسم نیست و شمارتو میگیرم که باهم بریم باشگاه. هرکی من و تو شهر میبینه میگه پس داداشیت کو؟! خجالت میکشم بگم تو رفتی و من جا موندم. سعید میگن برای نجات دو نفر دیگه موندی تا اونا رو برگردونی عقب... میگن مردونه جنگیدی... آفرین داداشم... خیالت راحت حواسم به خانوادت هست، برای محمدحسین برادری میکنم. آقا سعید شهادتت مبارک.
چشمانش به خاک زل زده. روزهای رفاقت و برادری جلوی چشمانش میگذرد.
روایت زندگی دلیر مردان مدافع حرم، اگرچه بخشی از آن حزن انگیز است و غمبار اما آدمی به خود میبالد که معاصر شده است با انسان هایی که راه آسمان را نشانه رفتهاند.
سعید خواجه صالحانی نخستین شهید مدافع حرم در سال 96 است. او در 8 فروردین 1368 به دنیا آمد و 4 فروردین 96 در سوریه به شهادت رسید.
گزارش از محبوبه بابارحیم
انتهای پیام/