به گزارش خبرنگار
حوزه هنرمندان گروه فضای مجازی باشگاه خبرنگاران جوان؛ حمید داودآبادی، نویسنده دفاع مقدس، با انتشار پست هایی در صفحه اینستاگرامش روایتی از تنها خواسته شهید علی ابوالفضلی در جمکران را منتشر کرد؛ خواسته ای که نمایانگر ارتباط نزدیک این شهید با خدا دارد.
تیر 1364، تهران -بیمارستان شفا یحیائیان
چند روزی بود"حسین معظمی نژاد"که درعملیات والفجر مقدماتی مجروح، قطع نخاع و اسیر شده بود، در تبادل اسرا همراه تعدادی دیگر از مجروحین آزاد شده بود. آنها را در بیمارستان شفا یحیائیان بستری کرده بودند.
یکی از هماتاقیهای حسین، جوانی بود اهل محمودآباد مازندران؛ با همان طروات و صفای شالیزارهای شمال. فهمیدم نامش "علی ابوالفضلی" است و درعملیات والفجر مقدماتی - زمستان 61 در فکه - اسیر شده است.
سیزده چهارده سال بیشتر نداشته که گلولهای شکمش را دریده بود.طی سه سالی که اسیر دست نوادگان یزید بود، دکترهای بیوجدان بعثی، هیچ اقدامی برای خارج کردن گلوله از بدنش انجام نداده بودند.گلوله در شکمش جا خوش کرده بود و پاهایش فلج شده بودند. عفونت هم برای خودش پیش میرفت.سرانجام عراقیها لطف کردند! و او را با اسرای خودشان تبادل کردند و تحویل دادند.
یک روز پدر و مادر علی آمدند برای ملاقات.ظاهراً محل را برای ورودش آذین بسته بودند و همه اشتیاق زیارتش را داشتند.
آن روز سهشنبه،باهم رفتیم جمکران. ساعت از یک و نیم بامداد گذشته بود که راه برگشت را در پیش گرفتیم. من و علی آخر اتوبوس کنارهم نشسته بودیم؛او روی صندلی چرخدار با پاهای متورم و من روی صندلی اتوبوس. با دلی شکسته مینالید.
چشمانش را پردهی اشکی گرفته بود. از دوستانش میگفت که شهید شدهاند.از این که تا ابد باید با بدنی مجروح زندگی کند.از این که دیگر نمیتواند به جبهه برود و سرانجام حرف آخرش را زد،گفت:"ببین حمید، بذار راحتت کنم .من میگم خدا منو دوست نداره،چون اگه دوستم داشت،من امشب کلی بهش التماس کردم که من رو هم ببره پیش خودش.من طاقت اینجا موندن رو ندارم. میدونی؟نمیخوام بمونم، مگه زوره؟ گه دوستم داره، باید من رو هم مثل رفیقام ببره. مثل همونایی که توی عملیات جلوی خودم شهید شدند. نه این که بذاره با این همه داغ و درد بمونم. من امشب همهاش از خدا خواستم که بذاره منم برم.اگه من رو برد، باورم میشه که خدا هنوز دوستم داره" هیچ جوابی نداشتم بدهم. همهی خواسته علی در جمکران این بود. خواستهی نابجایی هم نبود.
مرداد 1364 - پادگان دوکوهه
کاشکی آن روز نرفته بودم تبلیغات گردان. کاشکی نامههای من گم شده بودند.
آغازین روزهای مرداد سال 64 بود. اولین نامه را که دیدم، سریع آدرس فرستنده را نگاه کردم. از بیمارستان شفا بود. از حسین معظمینژاد. خوشحال شدم. بلافاصله بازش کردم و کاش باز نمیکردم. حسین نوشته بود: "حمید جون، پنجشنبه گذشته قرار بود چند تا از مجروحین از جمله علی ابوالفضلی رو ببرند آلمان برای مداوا. صبح روز سهشنبه، موقع اذان صبح، وقتی پرستاراومد علی رو برای نماز بیدار کنه، هرچی صداش کرد، جوابی نشنید. دکترا اومدن بالای سرش، ولی علی شهید شده بود ..." بغضم ترکید. گریهام درآمد. سوختم. عجب دل پاکی داشت علی ابوالفضلی. عجب انسانهایی یافت میشوند. چقدر با خدا ندار بود که به این سرعت بهش ثابت کرد که دوستش دارد. او که چندسال در اسارت دشمن سالم مانده بود، چند روز پس از آزادی، یک هفته پس از آن که در جمکران به خدا التماس کرد، شفایش را گرفت و رفت، ولی ما هرچی التماس میکنیم ... لااقل آن همه آذین بندی برای خوش آمد پیکر مطهرش بهکار آمد.
شهید "علی ابوالفضلی" متولد: یکشنبه 15/11/1346 محمودآباد. شهادت: سهشنبه 25/4/1364 تهران بیمارستان شفا یحیائیان. مزار: مازندران، محمودآباد، گلزار شهدای تکیه ابوالفضلی