در پنج سالگی اذان میگفت. در همان سن برای نخستین بار روزه گرفت. سال 1351 دیپلم گرفت و به خدمت سربازی رفت. رسیدگی به نیازمندان را رسالت خویش میدانست.
وی پس از پایان دوران سربازی، سال 1354 به عنـوان کتابدار در آموزش و پرورش کرمان استخدام شد. یک سال بعد ساواک که به فعالیتهای مذهبی و سیاسیاش مشکوک شده بود، او را زیر نظر گرفت. محمد ناچار در تاریخ 15 مهرماه 1356 برای ادامه تحصیل راهی کانادا شد، تا در محیطی آزادتر به فعالیتهای ضد رژیم استبدادی ادامه دهد. او در کانادا عضو انجمن دانشجویان مسلمان شد و توانست نقش موثری در شناساندن ماهیت ضد مردمی رژیم شاهنشاهی به عهده بگیرد.
وی در امر چاپ، پخش و تـوزیع اعلامیههای حضـرت امام (ره) در کشور کانادا و آمریکا مشارکت داشت و بـارها تـوسط عـوامل سـاواک و پـلیس آن کشورها تحت تعقیب قرار گرفت. سرانجام با پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن 1357 محمد طائی به ایران بازگشت.
کمی بعد به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و جهت تشکیل سپاه بارها به شهرهای مختلف استان سفر کرد و نهایتاً به عنوان مسئول روابط عمومی سپاه کرمان مشغـول به کار شد. محمد طائی در تاریخ 59/9/13 در کردستان بـا دهان روزه به دیدار معبودش شتافت.
خاطرات رمضان
پنج ساله بود. همه در یک اتاق کوچک زندگی میکردیم. ماه مبارک رمضان آهسته و آرام برای خوردن سحری بیدار میشدیم. در سکوت، بدون آنکه برق اتاق را روشن کنیم، سفره را میانداختیم. محمد کوچولو خوابیده بود و دلمان نمیآمد مزاحم خوابش شویم.
همین که کنار سفره مینشستیم، سرش را از زیر پتو بیرون میآورد. بلند میشد و پس از شستن دست و صورت کنار سفره مینشست و سحری میخورد.
روزهاش را تا ظهر افطار نمیکرد. با وجود آن که هوا گرم بود، امکان نداشت حتی یک جرعه آب بنوشد. روزه کلهگنجشکی میگرفت.
روزه در آمریکا
هنگام اقامت در آمریکا از انجام واجبات غافل نمیشد. ماه مبارک رمضان با تابستان گرم و شرجی مقارن شده بود و محمد روزه میگرفت و فعالیتهای روزانه را در آن هوای گرم انجام میداد. خیلی سخت است در آمریکا باشی، تابستان باشد، هوا گرم باشد و روزه بگیری. کاری که محمد توان انجام آن را داشت.
غذای افطارش را بخشید
ماه مبارک رمضان بود. غذایی را که برای افطارش آورده بودند، برداشت و حرکت کرد. آن روز حقوق هم گرفته بود. وقتی به خانه یکی از مستمندان رسید، تمام حقوقش را روی قابلمه غذا گذاشت. در زد. در باز شد. مردی ظاهر شد. پول و غذا را به او داد و گفت: تصور نکنی پول را بدون حساب و کتاب به تو میدهم، فعـلا به صورت قرض قبول کن تا وقتی پولدار شدی آن را پس بدهی. برای اینکه آن فرد خجالت نکشد، این حرفها را زد.
امروز مدتی درگیر مسائل شخصی بودم نمی توانم نهار سپاه را بخورم
سالهای 58 و 59 معمولا نهار را در محل کار می خوردیم. قبل از ظهر، یکی از همکاران نهار را از آشپزخانه سپاه میآورد. بعد از اقـامـه نمـاز سفره را پهـن می کـردیم، دور سفره می نشستیم و نهار می خوردیم .
یک روز که طبق معمول سفره را انداختیم، محمد بلند شد. گمان کردم مثل همیشه روزه است. نهار خوردیم و مشغول کار شدیم . کمی بعد یکی از دوستان با سینی چای وارد اتاق شد و آن را روی میز گذاشت. محمد به طرف میز رفت و استکان چای را برداشت.
با تعجب پرسیدم: مگر روزه نیستی ؟! پاسخ داد: نه، نیستم. گفتم: چرا نهار نخوردی ؟
سکوت کرد. من هم اصرار کردم. وقتی متوجه شد دست بردار نیستم، گفت: قانوناً نهار سپاه را افرادی می خورند که از صبح تا بعد از ظهر یکسره کار می کنند. گفتم: تو هم از صبح در محل کار بودی. گفت: بله بودم ولی امروز مدتی درگیر مسائل شخصی و خانوادگی شدم بنابراین تمام وقت برای سپاه کار نکردم و نمی توانم نهار سپاه را بخورم.
آخرین ماموریت محمد شهید شد
به سپاه خبر رسید افراد ضد انقلاب در یکی از روستاهای اطراف مهاباد حضور دارند. بچهها آماده مقابله شدند. لباس رزم پوشید. نوار تیربار را به کمر بست، پتویی برداشت و عقب ماشین پرید.
به طرف جاده بوکان رفتیم. محمد روزه داشت. اغلب روزها روزه میگرفت. هنوز به محل درگیری نرسیده بودیم، گفتم: چرا در حال ماموریت روزه گرفتهای؟! گفت:اشکالی ندارد، اگر تا اذان ظهر برنگشتیم، افطار میکنم. به پتویی که همراهش بود، اشاره کردم و پرسیدم: چرا پتو برداشتهای؟ گفت: اگر یکی از بچهها مجروح شد، او را روی پتو میگذاریم و عقب می آوریم. این آخرین ماموریت محمد بود و همان روز شهید شد.
آهستـه شهادتین را گفت و شهید شد
ضد انقلاب بر تپه استراتژیک مشرف بر مهاباد مسلط شده بـود. تپـه اهمیـت سـوقالجیشی داشـت و بـاید آن را پس میگرفتیم.
به اتفاق گروهی از دوستان به طرف تپه رفتیم. محمدمهدی کازرونی و محمد طائی همراهمان بودند. کازرونی و چند نفر دیگر با آتش مسلسل پوشش ایجاد کردند. من و محمد جلو رفتیم، تعدادی از افراد ضد انقلاب از روی تپه تیراندازی میکردند. به محمد گفتم: شما تیراندازی کنید تا مشغول شوند. شاید بتوانم پیشروی کنم.
روی زمین نشست و به سوی تپه نشانه رفت. من هم در پناه آتش او جلو رفتم. کمی بعد ناگهان تیری که از تپه شلیک شده بود، به صورتم خورد. شدت خونریزی به قدری زیاد بود که قادر به ادامه عملیات نبودم. با کازرونی تماس گرفتم و عقب آمدم.
چند لحظه بعد آمبولانس رسید. سوار شدم. چشمم به محمد افتاد. بیهوش کف آمبولانس خوابیده بود. تیر به شکمش خورده بود.
به بیمارستان ارتش مهاباد رفتیم. زخمها را پانسمان کردند. محمد گاهی به هوش میآمد و دوباره از حال میرفت. قرار شد به ارومیه منتقل شویم. چهار ساعت بعد هلیکوپتر رسید. من و محمد را به هلیکوپتر انتقال دادند. در آن لحظه بیهوش نبود. کیسه خون را به دستش وصل کردند. چیزی نمیگفت، حتی ناله هم نمیکرد، ولی از حالت چهرهاش میتوانستم بفهمم که درد میکشد. هلیکـوپتر به پرواز در آمد. لحظه به لحظه حال محمد بدتر شد. رنگ صورتش تغییر کرد. نگاهش را به من انداخت و گفت: ضعف شدیدی دارم. کمک کن شهادتین بگویم.
روزه بود، روز قبل هم روزه گرفته و افطار چیزی نخورده بود. سحر هـم غذای درست و حسابی نبود و به همین دلیل دچار ضعف شد. گفتم: طاقت بیاور، چیزی به ارومیه نمانده.
آهسته شهادتین را به زبان آورد و با آرامش به سوی معبودش پر کشید.
کتاب افطار سرخ به خاطرات شهید محمد طائی میپردازد.
منبع:دفاع پرس
انتهای پیام/