دختر جوان با خوردن آب انار مسموم به مواد، بیهوش شده بود و به نامزدش التماس می‌کرد به کسی درباره علت این اتفاق چیزی نگویم. فکر می‌کردم همه‌اش از سر نگرانی و عشق است اما وقتی خواهر دختر مصدوم آمد، واقعیتی را بازگو کرد که تازه فهمیدم چه ساده لوحانه فریب آن مرد هراسان را خورده بودم...

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،   مأموریت؛ کاهش هشیاری زن جوانی در خیابان حسین آباد محله... بود. بلافاصله پس از دریافت گزارش اعزام شدیم.وقتی به نشانی اعلام شده رسیدیم، پسر جوانی به سمت آمبولانس دوید و ما را به خانه‌ای راهنمایی کرد.هراسان و مستأصل بود. بسرعت وارد اتاق شدیم. آن پسر جلوتر از ما رفت و با دستش دختری را نشان داد که بیهوش روی زمین افتاده بود. با نگرانی گفت: «نامزدم از هوش رفته، نجاتش بدهید...»کنار بیمار روی زمین نشستم. همان‌طور که مشغول معاینه بودم از پسر جوان درباره علت بیهوشی نامزدش پرسیدم.
-«چه شد که این خانم به این حال افتاد؟»
-«باورکنید نمی‌دانم. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که نفهمیدم چه بلایی سرش آمد.»
پس از این سؤال و جواب کوتاه؛ دست به کار شدم و علایم حیاتی، تنفس، نبض و فــــــــــشار دختر نیمه جان را گرفتم. شک نداشتم که او مسموم شده و علایم هم نشان می‌داد مواد مخدر او را به این روز انداخته است.
به سرعت با اتاق فرمان تماس گرفتم و با دستور پزشک داروی لازم را آماده و به او تزریق کردم. در همان حال از نامزدش توضیح بیشتری خواستم. اما کلمات بریده بریده و هیجان و آشفتگی زیادش نشان می‌داد موضوعی را پنهان می‌کند. چند لحظه‌ای به سکوت گذشت که پسر جوان رو به من کرد و گفت: «خواهش می‌کنم از تشخیص‌ات چیزی به خانواده نامزدم نگو!!!»
با این حرف دیگر مطمئن شدم موضوع یک مسمومیت اتفاقی با مواد نیست. به همین دلیل تنش عجیبی سراسر وجودم را گرفته بود و نمی‌دانستم باید چه کار کنم. در همان حال ناگهان خواهر بیمار وارد خانه شد. او بعد از اینکه خودش را پزشک معرفی کرد و کارت نظام پزشکی‌اش را نشان داد، کنار ما نشست و از من شرح حال خواست.سنگینی نگاه پسر جوان را حس می‌کردم اما به هر حال آن زن پزشک بود و وظیفه‌ام حکم می‌کرد واقعیت را به او بگویم. پسر جوان آشفته شده بود و خواهر نامزدش هر چه بیشتر توضیح می‌دادم عصبی‌تر و ناآرام‌تر می‌شد.با آن شرایط منتظر ماندیم تا دارو اثر کند و دختر جوان هشیاری‌اش را به دست آورد. وقتی او چشم‌اش را باز کرد خانم دکتر به سمت او خم شد و گفت: «به من بگو، بیرون چیزی خوردی؟»دختر جوان نای حرف زدن نداشت. با صدای آرام گفت: «نه باور کن. فقط یک لیوان آب انار!»تازه متوجه شدم آن همه خواهش و تمنای پسر جوان برای چه بود.
همانطور که بیمار را برای انتقال به آمبولانس آماده می‌کردیم، خانم دکتر گفت: «در آزمایشات قبل از عقد خواهرم و نامزدش(در این لحظه نگاه خشمگینی به پسر جوان کرد و رو برگرداند!) فهمیدیم که این آقا معتاد است و پدرم حاضر نشد برای این ازدواج رضایت دهد. اما حالا او کارش به جایی رسیده که می‌خواهد خواهرم را معتاد کند...»چند دقیقه بعد پدر و برادرهای دختر جوان رسیدند و حسابی او را ادب کردند. در آن لحظات آنقدر احساس تنفر از رفتار آن پسر وجودم را گرفته بود که فقط تماشاگر آن صحنه‌ها بودم. البته حس تنفر آن پسر آن موقع نسبت به من کمتر نبود. چون وقتی نگاهش به من افتاد در حالی که چشمانش از خشم قرمز شده بود، گفت: «همه اینها تقصیر تو است. مرد نیستم اگر بگذارم زنده بمانی...»آدم درستی نبود و می‌توانست برایم دردسر شود اما ترجیح دادم بی‌توجه از کنارش رد شوم.بیمار را به بیمارستان منتقل کردیم و به پایگاه برگشتیم.چند روز گذشت. ماجرای آن روز را فراموش کرده بودم که از اتاق فرمان اورژانس خبر دادند از من شکایت شده و سریع به مرکز فوریت‌های اورژانس بروم.وقتی وارد مرکز شدم آن جوان را دیدم. او حق به جانب و خشمگین مدعی بود من  میانه او و خانواده همسرش را به هم زده‌ام و زندگی‌اش را خراب کرده‌ام و باید به خاطر دخالتم در زندگی خصوصی‌اش، پاسخگو باشم.من سکوت کرده بودم اما همکارانم که از موضوع خبر داشتند برای او توضیح دادند که اگر بخواهد مزاحم تکنیسین اورژانس شود از او به خاطر تهدید یک امدادگر شکایت خواهد شد و اینکه به نفع خودش است که دردسر درست نکند. او که این شرایط را دید از ترس اینکه خودش به دردسر نیفتد عقب نشینی کرد و با نارضایتی اورژانس را ترک کرد.
... آن اتفاق گذشت اما آنقدر رفتار آن پسر با نامزدش قبیح بود که هنوز بعد از مدت‌ها نمی‌توانم چهره او را فراموش کنم.
 
منبع:ایران
 
انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.