به گزارش خبرنگار گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از کرمان، شهید "قاسم سلاجقه " فرزند سهراب، در یکم خرداد 1345 در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود، وی تمام لحظات پُربار عمرش را صرف خدمت به خلق الله کرد و در این راه نیز جاودانه شد.
راوی: اسماعیل سلاجقه، برادر همسر شهید
قرائت همیشگی زیارت عاشورا پس از نماز صبح
همیشه افسوس گذشته را با خود داشت. میگفت: عجب! از قافله خوبان جا ماندیم.
قاسم، انسانی منظم و همیشه مرتب و یک نظامی معنوی بود. با همه صلابتی که داشت، خیلی وقتها برای گذشته و جدایی از دوستان شهیدش گریه میکرد.
به لطف خداوند، هشت سال متوالی، سال تحویل را با قاسم در حرم امام رضا بودیم. در یکی از این سفرها، من جلو بودم و قاسم پشت سرمان. نزدیک غروب رسیدیم فیض آباد. با خودم گفتم: «می رویم تربت نماز میخوانیم.» مقداری از راه را که رفتم، دیدم قاسم نیامد، نگران شدم، ماشینش وانت بود، گفتم شاید مشکلی پیش آمده. برگشتم. قبل از پلیس راه فیض آباد ماشینش را داخل پارکینگ دیدم. پیاده شدم، دیدم قاسم آقا نمازش را خوانده و دارد زیارت عاشورا میخواند! عصبانی شدم. گفتم: مرد حسابی، فکر همراهیانت را نکردی؟ میدانی از کجا برگشتم؟!
لبخندی زد و گفت: «حاجی نماز خواندم.» داد زدم: «مرد مؤمن این چه کاریه؟! نمازت درست، نمیشد زیارت عاشورا نخوانی؟» گفت: «امروز صبح نخوانده بودم.» این قضیه گذشت.
بعد از شهادت قاسم، روزی یکی از همکاران قاسم، بقچهای آورد که لباسهای فرم قاسم اتو زده و تا زده داخلش بود که از انفجار هواپیما، جان سالم به در برده بود. بقچه را باز کردم و جیبهای قاسم را میگشتم که یادداشتی داخل جیب لباسش دیدم که روز قبل از شهادتش یادداشت کرده بود:
« در خط فاو که بودم، خیلی دلم میخواست لحظاتی قبل از اذان صبح بیدار باشم و نماز و زیارت عاشورا بخوانم، اما توفیق یار نمیشد. شب سومی که با همین افکار خوابیدم، نزدیک اذان صبح دیدم کسی روی شانه ام زد و گفت: «بلند شو!» گفتم: «کیستی برادر؟ بگذار بخوابم!» گفت: «پاشو! همانم که میخواهی برایش زیارت بخوانی!» پریدم، نگاهی به اطرافم انداختم، دیدم همه آرام خوابند. ساعت را نگاه کردم دیدم بیست دقیقه به اذان صبح است. برخاستم وضو گرفتم، نماز خواندم و زیارت عاشورایی که هنوز به عمرم نخوانده ام را خواندم. من از آن روز بر خود واجب کرده ام که هر صبح زیارت عاشورا بخوانم، اگر هم موفق نشدم، حتماً قضای آن رابه جا آورم.»
یک لحظه برگشتم به روزی که بین راه مشهد، سرش داد زدم که چرا معطل کردی و گفت: «امروز زیارت عاشورایم را نخوانده بودم.»
احساس مسئولیت نسبت به نظام و وطن
هر وقت با هم بودیم، تا دیروقت شب مینشستیم و حرف میزدیم. یکی از همین شبها گفتم: «وقت جنگ میگفتی کشورمان در خطر است و ناموسمان. این درست. حالا که سالها از جنگ گذشته و زندگی تو روی آرامش را به خود نمیبیند! یا سر این شهر و آن شهری و یا این بیابان و آن بیابان! این هم شد زندگی؟!»
گفت: «همه ایران سرای من است؛ و مهمتر از ایران، اسلام وطن من است و هر کجا پای ناامنی و خیانت و دشمن باز شود، باید ایستاد.»
احساس مسئولیت در قبال حیوانات
همسرش برای زیارت رفته بود سوریه. منزلشان تلفن نداشت. زنگ میزد منزل ما، و ما قاسم را خبر میکردیم، میآمد منتظر میماند تا ارتباط برقرار شود. گاهی چند بار زنگ میزد و قطع میشد. یک روز که بعد از چند بار ارتباط برقرار شد و با خانمش صحبت میکرد، پسر کوچکی داشت که جوجه اردکی را که در منزل ما بود، گرفته بود و گلویش را میفشرد، نزدیک بود که خفه اش کند. تا چشم قاسم به این صحنه افتاد، گوشی را گذاشت و اردک را نجات داد. گفتم: «مرد حسابی به این سختی تلفن وصل شد و تو به این راحتی قطع کردی؟» گفت: «جان شیرین خوش است. اگر ادامه میدادم، اردک جانش را از دست میداد.»
آرزوی شهادت
هر جا که بود با صدای اذان خودش را به مسجد و نماز میرساند. قرآن زیاد تلاوت میکرد. از شهید مغفوری زیاد یاد میکرد و از اخلاقش میگفت. کمربند مشکی کاراته داشت، بچههای مسجد امام هادی شهرک شهید ایرانمنش را جمع میکرد و آموزش کاراته میداد. چهره متبسمی داشت. کوهنوردی زیاد میرفت. عصای دستم بود. هر جا که در میماندم، قاسم را صدا میزدم.
برای جبران الطافش میگفتم: «تنها میتوانم دعایت کنم. بگو چه آرزویی داری؟» میگفت: «شهادت» به مزاح میگفتم: «در باغ شهادت را بستند، کلیدش را رفیقانت شکستند! چیز دیگری بخواه.» میگفت: «دعا کن راه شهادت باشد، لظف خدا همیشه جاری است، در دیگری میگشاید.»
راوی: محمد امینی، فرمانده وقت تیپ ادوات
گاهی در مأموریتهایی که با هم بودیم و طول میکشید، برای خانواده و فرزندانش دلتنگ میشد. صحبت دلتنگی که به میان میآمد، میگفت: «خیلی دلم برای دیدار خانواده ام تنگ شده و امنیت خانوادهها مهمتر از دلتنگی است. ما مسئول حفظ امنیت مردممان هستیم. هیچ چیز نباید مانع تلاش ما در این زمینه شود.»
وجود با محبتی بود. به زن و بچههای اشرار فراری توجه میکرد و میگفت: «این بیچارهها که تقصیری ندارند، اینها هم مثل دیگران ایرانی اند و مسلمان و باید در سایه رأفت نظام اسلامی زندگی کنند.»
اگر فرصت داشت بعد از هر نمازی، زیارت عاشورا میخواند و خیلی وقتها اشک همراهیش میکرد.
راوی: خواهر شهید
اگر از برخوردی یا مطلبی عصبانی میشد، بلافاصله وضو میگرفت. هر کدام از ما هم از کسی یا چیزی عصبانی میشدیم، میگفت: «وضویی بگیر و بیا.» وضو میگرفتیم، میآمدیم کنارش، ما را مینشاند و حرفهایی میزد که آب میشد بر آتش غضب و عصبانیتمان.
راوی: حسین کاظمی، دوست و همرزم شهید سلاجقه
کمک به دیگران
وجودش وقف خدمت بود. در قید مکان و زمان هم نبود که حالا این کار در شأن من نیست یا حالا وقت این کار نیست و یا اینجا محل مناسبی نیست. یک سفر که در شهرستان رابر مهمان ایشان بودیم، عصر رفتیم به سمت صحرا و طبیعت، بین راه چند زن میانسال را دیدیم که مشغول علف بریدن بودند، علفکاری بزرگی بود. خیلی خسته به نظر میرسیدند. رو به من کرد و پرسید: «علف بری بلدی؟» گفتم: «احتمالاً»
رفت سراغ خانمها، حال و احوالی کرد و دو تا داس از آنها گرفت و شروع کردیم به بریدن علفهای یونجه. یک ساعت طول کشید تا تمام زمین را صاف کردیم و علفها را دسته دسته کرد. خانمها با تبسمی رضایت مندانه، دعای خیر میکردند.
راوی: امینی، فرمانده عملیاتی منطقه
زدن به دل خطر، تنها برای امنیت مردم
قرار بود برویم به منطقه جنوبی کرمان، شهرستانهای قلعه گنج و منوجان، و به یکی از سران اشرار و گروهش تأمین دهیم. قاسم مرخصی بود، رفتیم رابر ایشان را سوار کردیم و رفتیم قلعه گنج. شروری که قرار بود بیاید و با هم گفتگو کنیم، نیامده بود. پیام داده بود که دو نفر از پاسدارها را بفرستید فلان جا پیش چریکهای من و آنجا بمانند، تا من بیایم پیش شما.
یعنی اول گرویی میخواست. شرط سختی بود، چون هیچ اعتمادی به برگشتشان نبود. در این شرایط، دو نفر باید دوطلب رفتن میشدند. اولین داوطلب قاسم سلاجقه شد. خیلی نگران رفتنشان بودم. گفتم: «وصیتنامه هایتان را بنویسید. بی پرده بگویم شما دارید به دل خطر میزنید. احتمال هر اتفاقی هست.» سریع دست به کار شدند و وصیت نامه هایشان را نوشتند. راه افتادند به سمت بارانداز آن گروه اشرار. شب رسیدند. وقتی رفتند، دلم میلرزید و با خودم میگفتم: «با دست خودم بچهها را فرستادم درون لانه دشمن. چه بر سرشان بیاید، خدا میداند.» شب سختی گذراندیم تا فردا که سرکرده اشرار آمد. خیالمان راحت شد.
راوی: سعادت فر، دوست و همرزم شهید
شجاعتی که مثال زدنی بود
منطقهای به نام اورتین در جنوب قلعه گنج کرمان، سالها در دست اشرار و خوانین بود و از سوی فرمانده لشکر، دستور بر پاکسازی این منطقه صادر شد. عملیات آغاز شد. ستون با آرامش و بدون تیراندازی به سمت منطقه در حرکت بود، قرار بود حتی المقدور کاری کنیم تسلیم شوند و تلفات نگیریم. اشرار مسلح بالای دره مستقر بودند و ما در دامنه شیب در حال حرکت. ناگهان ستون ما با چند خودرو از اشرار رودرروی هم قرار گرفت. غافلگیر شدیم. دستور هم این بود که در درگیری پیش قدم نشویم. لحظاتی را ساکت و بی تحرک ماندیم که رگبار تیر از طرف اشرار سکوت را شکست. من و شهید استرآبادی اول ستون و جلوی ماشین و قاسم بالای ماشین بود. با گلوله به اشرار، سینه استرآبادی شکافته شد و به شهادت رسید. بچهها پناه گرفتند و سازمان ستون از هم پاشید.
قاسم مثل عقاب از بالای ماشین پرید و خودش را به مینی کاتیوشایی که عقب ستون بود رساند. تنظیم و هدف گیری با مینی کاتیوشا در آن لحظات کار سختی بود ولی ناگهان صدای غرش مینی کاتیوشا بلد شد. اولین گلوله قاسم کنار ماشین سرکرده اشرار فرود آمده و قاتل ۷۴ انسان بی گناه را به درک واصل کرد. گلوله دوم که فرود آمد، اشرار پا به فرار گذاشتند. با این اقدام شجاعانه قاسم، ستون ما جان سالم به در برد.
راوی: همسر شهید
شرط عقد: تا پایان جنگ نمیخواهم درگیر امور زندگی شوم
روز داوزدهم بهمن سال هزار و سیصد و شصت و شش، من و قاسم عقد بستیم که محرم وجود و محرم راز هم باشیم و عهدمان را عقد بستیم و محکم کردیم. دو روز از این عهد و عقد بیشتر نگذشت که دیدم قاسم ساک به دست وارد خانه پدرم شد و هنوز شرم داشتم که به صراحت حرف بزنم و از ذهنم گذراندم که «کجا قاسم آقا؟! چه وقت سفره؟ چرا بی خبر؟»
خودم را گوشه در گرفته بودم تا ببینم قاسم چه میگوید. گفت: «آمده ام خداحافظی کنم. خدا بخواهد عازم جبهه ام!» صورتم سرخ و دنیا روی سرم آوار شد. یعنی چه؟! به این زودی؟! من که هنوز یک دل سیر با او حرف نزده ام! قاسم متوجه حال خرابم شد. لبخندی زد و گفت: «دختر دایی، شرطمان را یادت رفت؟!» خداحافظی کرد.
بغض گلویم را میفشرد و اشک مجال دیدنش را میگرفت. مادرم در حالی که ظرف آبی پشت سر قاسم میریخت، گفت: «پشت سر مسافر گریه شگون نداره دختر. پناه به خدا ببر!»
از خانه که فاصله گرفت، در دلم آشوبی افتاد و یاد شرطهای قبل از عقدمان افتادم که گفت: «من تا پایان جنگ نمیخواهم درگیر امور زندگی شوم. میخواهم با خیال آسوده در میدان نبرد و دفاع از دین و میهنمون باشم. تو با این موضوع مشکلی نداری؟» فکری کردم و گفتم: «هر چی بابام بگه.»
صحبت از شهادت و رشادت و جانبازی شد، من فقط میگفتم: «هر چی بابام بگه.» وقتی این جمله را میگفتم، قاسم میخندید.
این جا هم شرطمان را یادآور شد و با همان لبخند آشنا، خداحافظی کرد و رفت.
شهید قاسم سلاجقه در اوج آسمان جاودانه شد
سرانجام این شهید والامقام در 30 بهمن ماه سال 81 در منطقه ی سیرچ کرمان به مقام شهادت نائل آمد.
در این واقعه، 276 نفر از پاسداران، جمعی از لشکر 41 ثارالله، عوامل پرواز و فرماندهان ستاد مشترک سپاه در 30 بهمن ماه سال 81 در سانحه برخورد هواپیمای سپاه با ارتفاعات سیرچ کرمان پروازی آسمانی را در تاریخ ایران ثبت کردند که به مناسبت تقارن عید غدیر با این سانحه از این شهدا با نام "شهدای غدیر" یاد میکنند.
محل دفن
پیکر مطهر شهید "قاسم سلاجقه"، هم اکنون در گلزار شهدای کرمان، قطعه 9، ردیف 3 و قبر اول آرمیده است.
روحش شاد، یادش گرامی و راهش پررهرو باد.
انتهای پیام/ب
گزارش از: آذر عسکرپور