به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ یکی از نیروهای یگان ویژه صابرین از لشکر 25 کربلا که موقتاً از قافله شهدای خانطومان جا ماند. ماند تا بار دیگر در جبهه تأمین امنیت مرزهای کشورمان نقشآفرینی کند و در همین وظیفه و کسوت نیز 18 تیرماه 96 در نوار مرزی شمال غرب کشور به شهادت برسد. برای گفت و گو با خانواده شهید علیجانی کیلومترها راه پیمودم تا به روستای ساحلی باقر تنگه از توابع بابلسر رسیدم. میثم علیجانی فقط دو ماه مانده بود تا پدر شود و هنوز فرزندش را ندیده بود که آسمانی شد. وقتی به خانه ویلایی پدر شهید قدم گذاشتم اهل خانه به استقبالم آمدند. از کنار باغچه حیاط گذشتم و به خانهای پا گذاشتم که معنویت حضور شهید را میشد از در و دیوارش احساس کرد. آنچه میخوانید حاصل همکلامیام با پدر، مادر و همسر شهید مدافع مرزهای وطن و جانباز مدافع حرم میثم علیجانی است که از نظرتان میگذرد.
فاطمه حسن پور، مادر شهید
من چهار فرزند داشتم که میثم فرزند دومم بود. 21 فروردین 1366 روزی بود که خداوند میثم را به من امانت داد. همسرم پاسدار بود و زمان جنگ تحمیلی به صورت داوطلب به جبهه میرفت و در عملیات آزادسازی خرمشهر حضور داشت. پسرم از بچگی به شهادت و لباس پاسداری علاقه داشت. سال 1385 پاسدار شد و از ابتدا در یگان ویژه صابرین لشکر 25 کربلا خدمت کرد. مشوقش شدیم که راه پدرش را ادامه بدهد. همزمان درسش را هم ادامه داد و لیسانس جغرافیای نظامی گرفت. میثم دو بار به سوریه اعزام شد. 21 فروردین 95 که سالروز تولدش بود در منطقه خانطومان سوریه ترکش به چشم، گوش، سر و دو پایش اصابت کرد و مجروح شد. او که به ایران منتقل شد، دوستانش 16 اردیبهشت در کربلای خانطومان به شهادت رسیدند. همرزمانش میگویند میثم زمانی که مجروح شده بود تا آخرین لحظه سنگرش را حفظ کرد. فرمانده گفت بیا عقب، نرفت. صبح که بچهها رفتند سنگر را تحویل داد حالش وخیم بود و در بیمارستان جراحی شد.
خانواده ما مذهبی هستند. میثم از همان کودکی نماز میخواند. از هفت سالگی روزه میگرفت. هیچ وقت موسیقی حرام گوش نمیداد. ما در عروسیهایمان هم موسیقی حرام نداریم. میثم عاشق مسجد بود. ذاتاً بچه خوبی بود. تکتیرانداز بود و از دوستانش شنیدم خیلی شجاعت داشت. رفتارش طوری بود که همکارانش میدانستند شهید میشود. طوری زندگی میکرد که انگار سالها زندگی میکند و باز طوری زندگی میکرد که انگار فردا میخواهد شهید شود. میگفت دعا کنید شهید شوم. خیلی کار میکرد. به کار کشاورزی علاقه داشت. بعد از شهادتش متوجه شدم فعالیت و کار زیادش به خاطر کمک به خانوادههای بیبضاعت بود. وقتی پسرم کودک بود همراه پدرم به جنگل اطراف روستایمان میرفت. پدرم برایش تمشک میکند. اما چند تمشک بیشتر نمیخورد و بقیه را برای خواهرش میآورد. خیلی مهربان بود. بزرگتر که شد همینطور باگذشت و مهربان بود. نمیگذاشت کسی جلویش غیبت کند. از کسی کینه به دل نمیگرفت.
میثم آن قدر خوب و مظلوم بود که حیف بود غیر از شهادت از دنیا برود. لیاقت شهادت را داشت. از بچگی حرفگوشکن بود. خیلی کمک حالم بود. برای ما و عمهها و مادربزرگش نان میخرید. بچه فعالی بود. بزرگتر که شد تا من جلوتر از او وارد اتاق نمیشدم قدم برنمیداشت. هیچ وقت به من نمیگفت برایش فلان کار انجام بدهم. همیشه با وضو بود. نمازش را اول وقت میخواند. یک جوری معلم اخلاق بود و با ایمانش برای همه الگو بود.
از من بپرسند میثم به کدام یک از معصومین بیشتر علاقه داشت میگویم به حضرت زهرا(س). با تأسی به همان بزرگوار نیز حجب و حیای خوبی داشت. هیچ وقت از خودش حرف نمیزد. همکارانش بعد از شهادت از شهامتهای میثم تعریف کردند. به او میگفتیم دنبال جانبازیات برو ولی نمیرفت. در بیشتر عملیاتها فرمانده بود. در سوریه فرماندهی گروهان ناصرین را برعهده داشت.
همیشه خداحافظیاش مدل خاصی بود. کوچه ما یک پیچی دارد تا سرپیچ که میرفت برمیگشت لبخند میزد و خداحافظی میکرد. آخرین خداحافظیاش همیشه در ذهنم است. فکر نمیکردم آخرین بار است که پسرم را میبینم. چون داخل ایران بود، خیالم راحت بود و میگفتم امن است و سالم برمیگردد. فکر نمیکردم به شهادت برسد. پسرم 18 تیرماه 96 ساعت 16 در شمالغرب کشور به شهادت رسید. نیم ساعت بعد به برادرش خبر دادند. تا اذان مغرب ما چیزی نمیدانستیم. دو روز بعد پیکرش را آوردند و در گلزار شهدای روستای باقر تنگه، کنار شهدای جنگ تحمیلی طبق وصیتش به خاک سپردند.
شبی که میخواست به سوریه برود عازم کربلا بودیم. به ما نگفته بود قصد رفتن به سوریه را دارد. دو روز بعد که کربلا بودیم تماس گرفت که الان سوریه هستم. دلم خیلی شکست. به امام حسین(ع) گفتم خیلی شرمنده شما و خواهرت هستم. شما جانتان را در راه اسلام دادید، پسر من هم برای دفاع از حضرت زینب (س) رفته است. از سیدالشهدا خواستم پسرم سالم برگردد. همان زمان که در کنار ضریح امام حسین(ع) برای پسرم دعا میکردم میثم در خانطومان مجروح شد. به ایران که برگشتم شرمنده امام حسین(ع) شدم. من خیلی به پسرم وابسته بودم. از کوچکی به او میگفتم عسلم، بزرگ که شد بچههای دیگرم تا میثم وارد اتاق میشد میگفتند عسلی مادر آمد. هر روز او را میدیدم و طاقت دوریاش را نداشتم. موقعی که شهید شد آن قدر صبور و آرام شدم که عجیب است.
صادق علیجانی، پدر شهید
من متولد 1341 هستم. قبل از انقلاب که دانشآموز بودم در تظاهرات ضد رژیم شاه حضور داشتم. انقلاب که پیروز شد سال 60- 59 وارد سپاه شدم. سال 61 تا سال 63 داوطلبانه به جبهه رفتم. یک بار هم دوران دانشآموزی به جبهه اعزام شدم. یکی از برادرانم هم رزمنده بود و پسرخالهام یوسف جعفری از روستای بیشه سر بابل در دفاع مقدس به شهادت رسید. روحیه شهادتطلبی در خانواده ما وجود داشت تا اینکه پسرم تصمیم گرفت وارد سپاه پاسداران شود. این پسر الگوی همه ما بود. سال خمسی داشت که بعد از شهادتش متوجه شدیم. طبیعی است انسان وابسته به فرزندش است. وقتی که میثم مجروح شده بود به او گفتم بگذار زمان بگذرد، مجروحیتت التیام پیدا کند بعد برو. اما گفت پدر تا زمانی که حرم حضرت زینب(س) امنیت نداشته باشد ما باید برویم. زمانی که سوریه بود خواب دیدم میثم شهید شده است. بعد از سه روز خبر آوردند مجروح شده، آن موقع کربلا بودیم. از بیمارستان زنگ زدند که میثم بستری است. یعنی به اصرار بچههای فاطمیون به ما اطلاع داده بود که مجروحیت دارد. وقتی به عیادتش رفتیم یکی از همرزمانش گفت بچه شیر تربیت کردی! در نابودی اشرار سر نترسی داشت. پیشاپیش رزمندهها حرکت میکرد. از سوریه که برگشت خیلی نسبت به همرزمانش احساس دلتنگی میکرد. از اینکه شهید نشده افسوس میخورد. وقتی به شهادت رسید پدر شهید مدافع حرم سید رضا طاهر از بابل آمد و گفت میثم وقتی زخمی شد به نزدم آمد و گفت شما سید هستی به پسر شهیدت بگو برایم دعا کند شهید شوم. حالا نوبت من است که به میثم بگویم سلام مرا به پسرم برساند.
فکر میکنم دست خدا روی قلبمان است و عنایت خود شهید است که این قدر تحمل کردیم. عجیب است چطور در نبودش آرام شدیم. دغدغه خانوادههای شهدا این است که خون شهدا پایمال نشود. همه به انقلاب و ولایت فقیه وفادار باشیم و دل دشمن را شاد نکنیم. پسرم یک دستنوشتهای برای شهید محمد منتظر قائم که همرزمش در یگان ویژه صابرین بود و سال 90 در درگیری با اشرار در شمالغرب کشور به شهادت رسید، نوشته بود به این مضمون: زمان غریبی است که ملکوتیان برای زیارتت همه به صف شده و این خاکیان آلوده غافل از این مهمانی که تو گرفتهای، از این فیض بیبهرهاند. ما را بپذیر و در این مهمانی راهم ده که بیاندازه محتاج عنایتت هستیم. من تو را زیاد نمیشناسم ولی نمیدانم چرا بین این شهدا بیشتر بر دلم نشستهای شاید به خاطر چهره آرام توست که مرا به سوی خود میکشاند و مرا تاب تحمل نیست.
الهه ملابراری، همسر شهید
متولد سال 1375 هستم. سال 91 ازدواج کردم و الان 21 سال سن دارم. از طریق خانم یکی از همکاران آقا میثم با هم آشنا شدیم. برایم مهم بود با کسی که ازدواج میکنم مذهبی باشد. علاقه داشتم با یک پاسدار زندگی کنم. با صحبتهایی که با آقا میثم داشتم متوجه ایمان قوی او شدم. بعد ازدواجمان مدام از دوستان شهیدش میگفت. میدانستم شغل او طوری است که در معرض خطر است. من هفت ماهه باردارم و فرزندم هنوز به دنیا نیامده است. فرزندم پدرش را ندید، اما از همسرم اسطورهای برایش میسازم و دوست دارم پسرم هم شهید شود. چون میثم میگفت پسرم باید طوری تربیت شود که شهید شود. شجاعت همسرم را برای فرزندم تعریف میکنم. میثم خیلی شجاع بود. در خانطومان چهار نفر از تکفیریها محاصرهاش میکنند، آن قدر شجاع بود که سه نفرشان را به درک واصل میکند و یک نفر از ترس فرار میکند. میثم در خانه خیلی خوشاخلاق و شوخطبع بود. به پدر و مادرش احترام میکرد. همیشه میگفت دست پدر و مادر را باید بوسید. این کارش را افتخار میدانست. برای آینده پسرم خیلی حرف داشت. میگفت چطور تربیتش کنیم که شهید شود. پنج سال از زندگی مشترکمان نگذشت که شهید شد. ولی خیلی چیزها از همسرم آموختم. من دانشجوی الهیات هستم و ایشان از نظر علمی هم به من کمک میکرد.
بار آخر به شهید گفتم من باردارم الان نرو. گفت میروم و زود برمیگردم. برای به دنیا آمدن بچه میآیم. خیالم را جمع میکرد و نمیگذاشت نگران شوم. میثم هر وقت عکس دوستان شهیدش را که در خانطومان به شهادت رسیدند میدید، خیلی بیتابی میکرد. سعی داشت جلوی من گریه نکند ولی من متوجه بودم. از همدورهایهای میثم، شهید مدافع حرم محمد تقی سالخورده و شهید مبارزه با گروهک تروریستی پژاک شهید محمد منتظر قائم بودند که علاقه زیادی به این شهدا داشت. از وقتی از خانطومان برگشت برای شهید سالخورده بیتاب بود. برای رفتن میثم به مأموریتهایش مخالفت نمیکردم. همیشه ته دلم راضی بود. هرچند برای یک خانم دوری از تکیهگاه زندگیاش سخت است. ولی خب همه مشکلات را تحمل میکردم و اعتراض نمیکردم. دلتنگش میشدم اما میثم میدانست ته دلم رضایت دارم. سوریه رفته بود خواب دیدم از ناحیه گردن مجروح شده است. بعداً خبر مجروحیتش را آوردند. سالروز تولدش یعنی 21 فروردین جانباز شد و هیچ گاه پیش من حرف از رفتن و شهید شدن نمیزد. همیشه میگفت برمیگردم. با شناختی که از دین داشت علاقهمند بود برای دفاع از اسلام برود. دفاع از دین برایش مرز نداشت. اولین باری که به سوریه اعزام شد خیلی خوشحال بود. میگفت حضرت زینب(س) اسممان را جزو مدافعان حرمش ثبت کرد. هرچند در سوریه شهید نشد، ولی عاقبت شهادت را برای خودش خرید.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/