به گزارش حوزه افغانستان باشگاه خبرنگاران جوان، «ناصر فرخاد» از شاعران پیشکسوت مهاجر افغانستانی مقیم مشهد سالهای متمادی است که در بستر بیماری به سر می برد و کمتر کسی سراغی از او گرفته است.
«بصیراحمد حسین زاده»، نویسنده و خبرنگار افغانستانی به تازگی در مشهد به دیدارش رفته است و حال و هوای این شاعر مهاجر را طی یاداشت اختصاصی بازگو کرده است.
در این یاداشت آمده است: چند روز پیش زنگ تلفنم به صدا در آمد، شماره ناشناس بود، وقتی جواب دادم از آن طرف صدای خسته مردی را شنیدم که در تکلم مشکل داشت و نمیتوانست به خوبی صحبت کند، خیلی با مشکل خود را معرفی کرد و گفت: «من ناصر فرخاد هستم و شماره تلفن آقای کاظمی را لازم دارم...»
ناصر فرخاد شاعر جوانی بود که من برای اولین بار حدود 25 سال پیش در جلسه شاعران مهاجر او را دیده بودم و بعد از آن دیدار دیگر هیچگاه او را ندیدم و به این گمان بودم که او در ایران نیست. همیشه فکر میکردم که یا در هرات زندگی میکند و یا به اروپا رفته است.
اما وقتی روز گذشته صدای خسته او را شنیدم متعجب شدم، او در این سالهای متمادی در مشهد و در همین بیخ گوش ما زندگی میکرده است. صدای او احساس غریبی را از سالهای دور در دلم زنده کرد.
از فرخاد خواستم که آدرس منزل خود را بدهد، به سختی چند کلمه ای گفت: «من نمیتوانم صحبت کنم» و گوشی را به دست یکی از اعضای خانواده خود داد و آدرس منزلش را گرفتم.
روز گذشته به سراغش رفتم، زنگ منزلش را زدم خودش با سختی درب منزل را به رویم باز کرد.
مردی را در مقابل خود دیدم که هیچ شباهتی با آن جوان رشید و خوش قد و بالایی که 25 سال پیش دیده بودم نداشت. در شگفت شدم از بازی روزگار و چرخ کژمدار.
جویای احوالش شدم گفتم: «شما در مشهد بودید و ما خبر نداشتیم.»
دیدم اشک در چشمانش جمع شد و در حالی که اصلا نمیتوانست صحبت کند به سختی چند کلمهای بر زبان آورد و گفت: بلی، ها. من سالها است که سکته ناقص کرده ام و یک دست و پای من حس ندارد و در تکلم هم به شدت مشکل دارم و در چند سال اخیر دردهای زیادی را تحمل کردم کسی هم در این سالها سراغی از من نگرفته است. اما به هر حال خدا را شاکرم و راضی هستم به رضای او...»
چهره اش خیلی تغییر کرده بود و اصلا نمیتوانستم باور کنم که این ناصر فرخاد است.
راستش از خودم خجالت کشیدم که چگونه این شاعر همشهری من در طول این سالها با این بیماری سخت در این مشهد دست و پنجه نرم کرده است و من از او بیخبر بوده ام. حقیقتا حالم از خودم به هم خورد.
این هم یکی از برکات زندگی در غربت است، دلت میخواهد کسی را که دوست داری ببینی، ولی آن قدر با مصایب و مشکلات گوناگون دست به گریبانی و آنقدر در روزمرگی احمقانه و کسالت بار غرق شدهای که خودت را نیز از یاد میبری.
راستی چرا در این سالها این همه جلسه شعر و شاعری و سمینار و جشنواره برگزار شده است و کسی از او یادی نکرده است؟
چرا ناصر فرخاد از یاد همه ما رفته است و سالهای متمادی کسی درب خانه اش را نزده و جویای احوالش نشده است؟ به راستی چرا سرنوشت هنرمند و شاعر و نویسنده در جامعه ما چنین است؟
بگذریم که زمانه ناسپاس ما از این نا سپاسی در حق هنرمندان، شاعران و نویسندگانش بسیار کرده است.
دیدار با ناصر فرخاد مرا حقیقتا اندوهگین ساخت، دستم را به عنوان خداحافظی به طرفش دراز کردم و چنان اندوه تلخی در من سرازیر شد که چاره را فقط در خداحافظی دیدم.
شعرهای منتشر نشده خود را که سالهای پیش سروده بود در اختیارم قرار داد. یک دوبیتی که در سالهای جوانی سروده بود و در همان سالها با خط خودش آن را کتابت کرده بود از میان سرودههایش بیرون کشید و در حالی که آه عمیقی از درون قلبش کشید با سختی تمام آن را برایم خواند:
از شرم این که چشم به چشمم نیفکنی
کردی نهان به دست، دو چشم سیاه خویش
یک بوسه خواستم زلب می پرست تو
دندان زدی به قهر لب بوسه خوا خویش
مجموعه اشعار خود را به من سپرد و گفت که با استاد کاظمی برای انتشار آنها هماهنگی کرده است. اشعار او را گرفتم و با او خداحافظی کردم و به او قول دادم که با هماهنگی استاد کاظمی شعرهایش را منتشر کنیم.
دوستان، مسئولان فرهنگی و هنری و اهالی سیاست و کیاست، ناصر فرخاد هموطن ما و شما در همین مشهد زندگی میکند و سالها است که غیر از چهاردیواری آپارتمان کسی را ندیده است، انتظار زیادی نیست اگر فقط یکبار به سراغش برویم و جویای احوالش شویم.
بخشی از زندگی نامه ناصر فرخاد و چند سروده او در سالهای گذشته در کتاب تذکره شعرای قرن 13و 14 حوزه ادبی هرات با عنوان «کاج ها هنوز ایستاده اند» منتشر شده است که برای آشنایی بیشتر با این شاعر دردمند عینا نقل میکنم.
«محمد ناصر صابری فرخاد فرزند علی اصغر فرزند محمد حسن به سال 1333 خورشیدی در شهر هرات متولد شد، دیپلم خویش از دبیرستان جامی هروی در هرات به دست آورد.
خودش این گونه خود را معرفی کرده است: «از آنجایی که شعر و شاعری میراث ارجمدی از نیکان پر تلاش این مرز بوم بوده است و اشعار فارسی جز لالاییهای مادران با احساس و خوش قریحه مردم ما بوده من از از آوان کودکی به شعر ذوق و علاقه داشتم و همیشه زمزمه آرامش بخش مادرم که میگفت« دلی دارم چو مینای شکسته..» به گوشم طنین میافکند.
بعد ها که بزرگتر شدم احساس کردم چیزهایی میتوانم بنویسم که مثل شعر باشد، لذا بدون توجه به تمسخر بزرگترها به راهم ادامه دادم. بعدها با شاعران شهر خویش آشنا شدم و دست به تجربههای بیشتر در زمینههای شعری زدم؛ دیوانهای متقدمین را خیلی مطالعه کردم و از بزرگان خیلی چیزها یاد گرفتم تا این که در حلقه شعر استاد فدایی راه یافتم و خود مدتی در زمینه شعر صاحب ادعا گردیدم ولی خیلی زود ادعای خویش را پس گرفتم چون شاعر شدن و ادعای شاعری خیلی هم آسان نیست.»
و این همه سروده از ناصر فرخاد که در همان سالهای دهه هفتاد سروده شده است:
دگر به گریه ابر بهار و خننده گل
به پرتگاه طبیعت چه اعتماد مرا
من از صحاری خشک زمین نمی ترسم
نهیب زوزه این باد گرم صحرا سوز
سکوت سرد مرا هیجگه نلرزاند
خسوف تیره مه را نمی توان دیگر
به چوب کاری مسهای پوچ میرایی
زدود از رخ ماه
که این سیاه شب بدسگال دیو نژاد
به باغ روشن مهتاب نقره گون
از خشم
غبار تیره ابر هراس می ریزد
انتهای پیام/
منبع فارس