به گزارش خبرنگار گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از اصفهان ، اضطراب، ترس، شادی یا شاید ترکیبی از آن، اصلا بهتر است بگویم حسی مبهم از چشمان همه به گوش می رسد، نگاهمان را از هم می دزدیم تا معمولی به نظر برسیم اما برخلاف قدم هایمان که آرام آرام از جا برداشته می شود، تپش قلب ها تند تند ما را به هم لو می دهد، گویی خدا قلب ها را برای مچ گیری در سینه ها قرار داده است.
به ساختمانی می رسیم، برای ورود باید زنگ بزنیم تا در به رویمان باز شود. به نظر، همه چیز سر جای خودش قرار دارد. همه یک شکل لباس آبی پوشیده اند با دمپایی های زرد، آبی و گاها سفید. محیط ساکت است. آبی پوش ها 45- 50 ساله یا کمی بیشتر هستند. هم سن و سال هایی که علاوه بر سن، هدفی مشترک داشته اند.
نوارهای رنگی در کف سالن و راه پله ها جهت می دهند، به انتهای رنگ که می رسی، قفل درهای ورودی، نفست را می گیرد اما پس از ورود با دیدن آن همه آدم اهل دل زیر یک سقف، نفست جا می آید. در هر سالن آدم هایی با خصوصیات مشترک تر کنار هم قرار گرفته اند.
نگاهم سالن اول را دور می زند می گویند در این سالن، لباس آبی ها هر از چندگاهی به طور موقت برای خوب شدن حالشان به اینجا سر می زنند. به محض ورود، از روی صندلی های کنار سالن بلند می شوند و در سلام پیش دستی می کنند. شرمندگی از همین جا آغاز می شود و پس از لحظاتی لرزش های بی امان یکی از آنها لرزه به انداممان می اندازد. همه چیز سرجای خودش قرار دارد آنها با سوغاتشان از دیار مردانگی از ما استقبال می کنند.
اسامی اتاق ها را یکی یکی می خوانم؛ غذاخوری، اتاق پزشک، ایزوله و در انتهای سالن نمازخانه و اتاق سکوت. آنها در سکوت به خدایشان چه می گویند؟ نکند شکایت ما را نزد خدا ببرند؟ ایزوله برایمان سؤال می شود و جوابش چیزی شبیه سلول انفرادی.
چرا اینجا پر از تناقض است. سلول انفرادی برای انسان های اهل دل، آدم های آزاد از دنیا اما در قید قفل های بسته درهای ورود و خروج، آبی پوش های مهربان اما گاهی خطرناک.
در بین رفت و آمدها، صدای گریه مردی که دست هایش قلاب شده اند به نرده های پنجره و نگاهش به حیاط، مغزم را فلج می کند، گریه های یک مرد در حضور دیگران یعنی به نقطه صفر رسیده است یعنی طاقتش تاب شده است یعنی کمک می خواهد و یعنی وقتی مردی گریه می کند دردی جانسوز دارد. با دقت نگاه می کنم، همان آبی پوشی ست که با لرزش، رقصی از فداکاریهایش را برایمان به نمایش گذاشت.
پاهایم به سمت او می رود اما زبانم یاری نمی کند به زور حرف می زند و علت گریه را می پرسد« دلتنگم، دلم تنگ میشه برای خانواده ام، اما خب وقتی حالم خراب می شود باید بیام اینجا، درسته که میرم و میام ولی این چنین زندانی بودن پشت این نرده ها و درهای بسته آزارم می دهد»مگر بیرون می رید؟«فقط یک ساعت مشخص تو روز » هنوز اشک ها بر روی صورتش جولان می دهند.
مرد می پرسد، چرا آزادانه رفتی که اکنون این چنین پشت نرده ها، زندانی بیماری هایت شوی« باید می رفتیم، اگه نمی رفتیم الان وضعیتمون مثل سوریه بود، میومدند تو خاکمون» ابروهایش کمی در هم می رود و با تأسف سخن می گوید« اما خدا لعنت کنه صدام، جوون هامون نابود کرد» سی سال زندگی کردن با بیماری های اعصاب و روان، با دارو با لرزش های مداوم حتی گفتنش هم صبر می خواهد و شجاعت. زبانم لکنت گرفته است و حرفی برای گفتن ندارد خداحافظی می کنم. کمی آن طرف تر آبی پوش دیگری برای دوستان خاطره ای شیرین از آن دوران می گوید و دیگری از قصه غصه دار تکراری درصدهای پایینی که برای برخی جانبازان رقم خورده است.
به ساختمان کناری می رویم و سالنی که آدم هایش دست و پا داده اند تا دست و پا زدن دین، مملکت و ناموسشان را نبینند، اینها برای کاردرمانی، ورزش و گذران اوقات به اینجا سر می زنند. تخت ها کنار هم چیده شده اند با ملحفه های گلبهی. یکی روی تخت دراز کشیده و چایی هم می زند، دیگری تشک ویلچر را درست می کند تا زخم بستر نگیرد اما دلاور مردی روی ویلچر، رو به دیوار نشسته، نکند پشت کرده است به ما؟ نکند سر آشتی ندارد با دنیای ما؟ اما نه آنها با وجود نقص عضو هنوز هم دنیا را زیباتر از ما می بیینند رنگ سیاه را از زندگیشان حذف کرده اند تا انعکاس رنگ های دیگر را با وضوح بیشتری ببینند. این را از صفحه های شطرنج میز وسط سالن هم می شد حدس بزنیم. صفحات شطرنج آنها سفید و سبز بود. آنها با تاریکی میانه ای ندارند.
به بالاترین طبقه می رسیم نوارهای سبز روی دیوار، بیماران حاد را نشان می دهند کسانی که خانه دائمی شان اینجاست، قفل در باز می شود یکی سجده رفته است، یکی ایستاده و دیگری چهارزانو نشسته با ورود ما از جا بلند می شوند و باز هم در سلام پیشی می گیرند، مهربانند شاید مهربان تر از آبی پوش های طبقه های زیرین. مرد مهربان ترینی از اتاق بیرون می آید قد کوتاهی دارد و کتفش خم شده است با تسبیحی بر گردن پس از سلامی گرم عطر صدایش فضا را پر می کند« برای سلامتی آقا امام زمان صلوات» پس چرا اینها با این همه بیماری حالشان از حال دل ما بهتر است؟ چرا؟
در قسمت آنها حیاط خلوت بزرگی می بینم و خوشحال می شوم از اینکه اینجا به راحتی نفس می کشند با ورود به حیاط خلوت حالم دگرگون می شود اینجا دیگر زبانم باز شده است دلم می خواهد بلند خدا را فریاد بزنم چرا که دورتا دور حیاط خلوت با میله های فلزی محصور شده است و آبی پوش ها در آن زندگی می کنند. آنچه سریعا برای ذهنم تداعی می شود قفس است. آنها رفتند جنگیدند تا ما آزادانه زندگی کنیم و خودشان در قفس زندانی شوند! اینها چرا این چنین مهربانند و چرا این چنین برای ما از خودگذشتگی کردند؟ میزان قدرشناسی ما با حجم عظیم ایثار آنها برابری می کند؟
ذهنم در هم گره می خورد، اینجا در مرکز توانبخشی و روانبخشی جانبازان به دنبال اشتراک هایمان با آبی پوش می گردم، شاید اولین نقطه اشتراک ما با آنها این است که هر دو اسیریم ما در زندان هوس ها و آنها اسیر بیماری ها.
دومین نقطه اشتراک تنهایی است، آنها به اجبار از فرط بی کسی، دلتنگی و تنهایی به کیوسک های تلفن سالن ها پناه می بردند،
حتی یکی از آنها نمایشی شماره می گرفت، گویی آن طرف کسی جوابگویش نبود ولی امید به درمان دلتنگی اش داشت. و ما اینجا به اختیار بر گوشی ها چمپاتمه زده و تنهایی را انتخاب کرده ایم و با توسل به پوچی ها امیدی واهی به درمان تنهایی هایمان داریم.
سومین نقطه اشتراک سیر در فضاهای غیرواقعی ست. آنها مرتب ذهنشان به فضای دوران جنگ می رود و یادآوری خاطرات و صحنه ها روانشان را برهم می زند ما نیز ساعت ها در فضای مجازی پرسه می زنیم و روان یکدیگر را برهم می زنیم.
یادداشت از آسیه دهباشی
انتهای پیام/س