به گزارش خبرنگار حوزه اخبار داغ گروه فضای مجازی باشگاه خبرنگاران جوان؛ در دوران طاغوت دستگاه ساواک با روشهای مختلف اقدام به شکنجههای جسمی و روحی انقلابیون و آزادیخواهان میکرد تا آنها را از ادامه مبارزه با رژیم طاغوت منصرف کند. یکی از کارهایی که ساواک پس از دستگیری روحانیون مبارز در زندان انجام میداد تراشیدن محاسن آنها بود.
حضرت آیتالله خامنهای، رهبر معظم انقلاب هم که در آن دوران چندبار بازداشت شدند از این قاعده مستثنی نبودند. تراشیدن محاسن ایشان و واکنشی که به این موضوع داشتند ماجرای جالبی دارد که در کتاب "شرح اسم" نقل شده است. این کتاب توسط هدایت الله بهبودی به رشته تحریر در آمده است و زندگینامه معظمله را از سال ۱۳۱۸ تا ۱۳۵۷ روایت میکند.
در ادامه بخشی از این کتاب که مربوط به ماجرای تراشیدن محاسن آیت الله خامنهای بود را از نظر میگذرانید.
«شنیده بود كه ریش روحانیان را در زندان می تراشند. از بیرجند كه راه افتاده بودند، این فكر رهایش نمی كرد. گاه موهای نه چندان پرپشت محاسن خود را می كشید تا به دردی كه با كشاندن تیغ بر صورتش برمی خاست، عادت كند. "وحشت عظیمی در دل من بود از آن چه از بیرجند انتظارش را داشتم و آن عبارت بود از تراشیدن ریش، خشك خشك...منتظرش بودم."
و آن لحظه از راه رسید و در انباری سابق باز شد . آرایشگر و یك گروهبان در چارچوب در ظاهر شدند. یك صندلی هم با خود آورده بودند. به او اشاره كردند كه بیاید و روی صندلی بنشیند. شنیده بود برخی از روحانیان هنگام تراشیدن ریش مقاومت كرده اند. شاید حضور گروهبان برای مقابله با این مقاومت ها بود. "مقاومتی نداشتم و نكردم. آماده بودم. چون می دانستم فایده ای ندارد. دست و پای من را می گیرند و بعد مقداری كتك می زنند و بعد آن كاری كه نباید بشود... خواهد شد."
نشست. منتظر بود دست آرایشگر بالا بیاید و لبه تیغ را روی صورت او مماس كند. ناگهان دید آن چه روی صورت او به راه افتاده دستگاه موزن است. تمام نگرانیها و انتظارهای. موحش غیبشان زد. " این قدر خوش حال شده بودم ... كه بی اختیار با این سلمانی و با آن گروهبان مرتب بنا كردم حرف زدن و خندیدن ... تعجب [می كردند] اینها كه من چه طور آخوندی هستم كه دارند ریشم را كوتاه می كنند و من این قدر خوشحالم ... [تمام كه شد] به او گفتم استاد این آیینه را بده چانه خودم را چند سال است ندیده ام... خنده اش گرفت. آیینه اش را داد. بنا كردم به صورتم نگاه كردن. دیدم بله؛ آدم مثل این كه خودش را درست نمی شناسد."
آرایشگر و گروهبان كه اكنون سرحال تر نشان می دادند به آقای خامنه ای پیشنهاد كردند اگر نیازی به دستشویی دارد می تواند با آنها همراه شود؛ و شد. مستراح بیرون این محوطه بود. هنگام برگشت آن افسر عبوسِ در هم، آقای خامنه ای را دید و با زبان تمسخر از فاصله ای كه دور هم بود صدا بلند كرد : "آشیخ! ریش ات را زدند !؟ من هم با همان صدای بلند گفتم: بله، و با خنده [ادامه دادم ] الحمدلله [مدت ها بود ] چانه ام را ندیده بودم [كه] دیدم... احساس كرد من هیچ ناراحتی ندارم . شاید تعجب كرد. دلش می خواست كه من ناراحت و متأثر و غمگین باشم كه نبودم."
ساعتی بعد اتاق او را عوض كردند . اتاق جدید روشن تر بود. نم نداشت، چراغ هم. دو پتو هم دادند. شب شد و سنگینی و تاریكی بر اتاق خیمه زد. شام ر ا توی یغْلَوی با یك تكه نان ارتشی دادند تو. درست نتوانست بخورد. شب را هم تا صبح با سرما گذراند. پتوها جوابی برای خنكی هوای پادگان نداشتند. خاطرش آسوده نبود. نگران واكنش پدر و مادر بود. با نخستین تجربه مبارزاتی او چگونه برخورد خواهند كرد؟ نمی دانست.»
انتهای پیام/
عشق یعنی رهبرم ، سایهات کم نشه تا ابد از رو سرم.