یکسال می گذرد از روزی که آتش‌نشانان برای نجات جان هموطنان خود شجاعانه دل به آتش پلاسکو زدند و 16 نفرشان در پی ریزش ساختمان، آسمانی شدند.

روایت عشق، آتش، دود و آوار/ بی قراری های دختر 3.5 ساله در انتظار صدای قدم های پدربه گزارش خبرنگار حوزه شهری گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان؛ در یکی از جنوبی ترین محله های تهران، حوالی حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع)، نزدیک ایستگاه آتش‌نشانی که به نام شهید رضا شفیعی نام گرفته و کمی آن طرف‌تر روی دیوار بلندی عکسش را نقاشی کرده‌اند، به کوچه‌ای رسیدیم که یکی از ساکنان آن آسمانی شده، همان شهیدی که حالا کوچه و محله و شهر به افتخار و احترامش ایستاده است.

پدرش با همه سادگی و مهربانی در را به روی ما باز کرد، چشم که به حیاط‌شان میفتد جان در بدنت آه می‌کشد و قدم‌هایت در بهت باغچه کوچکشان خشک می‌شود. چکمه‌هایی که در آن گل‌های بهاری کاشته‌اند....

این شروع شرح ماجرای خانواده شهید رضا شفیعی است که یکسال است فرزند آن از میان آتش پر کشیده است.

مادرش با خوشرویی تمام از ما استقبال کرد و برادرانش کنار عکس او ایستادند. کنار مادرش که نشستیم و از رضا پرسیدیم، قصه بغض یکساله اش را گفت: رضا 27 سالش بود، دوسال بود که نامزد کرده و در تدارک مراسم عروسی‌اش به سر می‌برد. رضا تکیه گاه من در خانه بود، پرده ها را بدون چهارپایه باز می‌کرد و کمک حال مان بود. یک روز وقتی آمد خانه کبودی را روی پاهایش دیدم و بعدا فهمیدم که در عملیات دچار آسیب شده است.

بغض مادر پشت هم می‌شکند و کلامش شکسته و غمناک می‌شود.

اهالی این خانه یک سال است که پس از حادثه پنج‌شنبه سی ام دی ماه، تنها با چند قاب عکس و خاطرات تمام نشدنی روزهایشان را سپری می‌کنند. همان حادثه آتش سوزی و فروریختن ساختمان پلاسکو تهران، همان حادثه‌ای که قلب و جان یک ملت را آتش زد و در هم فرورخت. همان حادثه‌ای که ققنوس‌هایش، سوخته و شکسته بال به پرواز در آمدند.

روایت عشق، آتش، دود و آوار/ بی قراری های دختر 3.5 ساله در انتظار صدای قدم های پدر

رضا، شب قبل از حادثه تا آخر وقت پیش خواهرش بود، با خواهرزاده هایش بازی کرده، ساعت ها با هم خوش گذرانده بودند. وقتی هم رسید منزل نیمه کاره‌اش، دوباره تمام آرزوهایش را مرور کرد اینکه دیگر چیزی نمانده تا دست معشوقه‌اش را بگیرد و در این چهار دیواری که هنوز رنگ دیوارهایش خشک نشده، زندگی تازه‌ای را شروع کنند.

شاید با همین افکار بود که به خواب رفت و صبح پنج‌شنبه دیرتر به محل کارش رسید. دیرتر رسید اما از ماجرا جا نماند. ساعت ها پس از فرو ریختن ساختمان پلاسکو هنوز کسی از رضا خبر نداشت. کسی فکرش را نمی‌کرد که او با آن همه تیز جثه ای جایی میان آوارهای آتشین باشد.

چند باری هم که پدر و برادرانش با او تماس گرفتند، به رسم ماموریت‌های همیشگی، گمان را بر ماموریت گذاشتند که بالاخره می‌آید و خودش تماس می‌گیرد. پدرش برای ما تعریف کرد که «تا شب هر چه منتظر رضا شدیم خبری از او نبود، اخبار هم چیز مشخصی نگفت. به ایستگاه 13 محل خدمت او رفتم، تمام پرسنل برگشته بودند، پرس و جو کردم گفتند دو نفر از بچه‌های ما برنگشتند یکی رضا نظری و یکی هم رضا شفیعی است.»

برادر بزرگتر رضا می گوید: «در تمام مدت زندگیم هیچ وقت خبر و شبکه خبر را انقدر با دقت ندیده بودم. هر روز منتظر شنیدن خبر تازه‌ای بودیم؛ تا اینکه روز دهم رضا همراه چندین پیکر از زیر آوارها بیرون آمد و با آزمایش DNA پیکرش شناسایی شد، اما با آن همه حجم آوار و آتش حتی تا روز دهم باز امید داشتیم که رضا برمی‌گردد.»

6 سالی می‌شد که با تلاش فراوان، وارد آتش‌نشانی شده بود و لباس سرخ این سازمان را به تن می‌کرد، مادرش بارها از نگرانی خودش گفته بود، از اینکه دلش می‌لرزد هر بار رضا از خانه بیرون می‌رود. اما رضایت به خواسته فرزندش، با اینکه چندین بار آسیب دیدگی و جراحت‌های او را دیده بود. مادرش می‌گوید: حتی تا یک ماه پس از آن ماجرا به رضا زنگ می‌زدم و فکر می‌کردم سرکارش است و برمی‌گردد.

وقتی جریان چکمه های کنار حیاط را پرسیدیم برادرش می‌گوید: خیلی برای کارش ارزش قائل بود. این چکمه‌ها دیگر قابل استفاده نبوده و سوراخ شده بودند و او از جیب خود برای کارش چکمه‌های نو خرید. کمک کردن از الویت‌های رضا بود، حتی در کمک کردن به اعضای خانواده و دیگران همه روی رضا حساب دیگه‌ای باز می‌کردند. او برای قوی شدن و بهتر بودن در کارش تلاش زیادی کرد.

این روایت ساده و پر اندوه خانواده شهید رضا شفیعی است که منتظر بودند فرزندشان را در رخت دامادی ببینند، اما لباس سیاه را به تن کردند. در خانواده شهید محمد آقایی یکی دیگر از آتش‌نشانان شهید حادثه پلاسکو، روایت دختر 3 سال و نیمش کمی متفاوت است. وقتی به آنا می‌گوییم عکس پدرت را ببریم می‌گوید: بابام ناراحت میشه کسی به عکسش و وسایلش دست بزند و با لحن کودکانه‌اش شکایت ما را پیش مادرش می‌برد.

مادر آنا می‌گوید: آنا تازه متوجه شده که پدرش رفته پیش خدا ، تازه کمی آرام شده. او تمام روزهایی که با پدرش را داشته، به یاد می‌آورد. گاهی به من می‌گوید، مامان یادته با بابا اینجا رفتیم، چیزی خوردیم...

پدر شهید آقایی، روز حادثه پلاسکو را خوب خاطرش است، اینکه چگونه خود را از شهرستان به تهران رساند و حس پدرانه اش اطمینان می‌داد که برای محمد اتفاقی افتاده است. برادر و چند نفری را به خیابان جمهوری راهی کرده بود تا زودتر از محمدش خبری بگیرند. شب که رسید تهران مستقیم مسیر پلاسکو را طی کرد. تا اینکه متوجه شدند محمد آقایی هم جز همان آتش‌نشانان زیر آوار است.

دل نگرانی خانواده‌های آتش‌نشانان و گرفتن یک خبر از عزیزانشان ، چشم هیچ کدام را از تلویزیون برنداشت. تا این جعبه جادو خبری از یک عزیز را اطلاع دهد. پدر شهید آقایی تعریف می‌کند: مداوم به تلویزیون چشم دوخته بودیم. منزل ما پر بود از اقوام و دوستانی که برای دلگرمی و آرامش کنارمان بودند. تا روز پنجم که به تلویزیون نگاه می‌کردم، پیکری بیرون آوردند، دلم می‌گفت این محمد من است... و همان هم شد....پیکر محمد بیرون آمد.

روایت عشق، آتش، دود و آوار/ بی قراری های دختر 3.5 ساله در انتظار صدای قدم های پدر

او می‌گوید: آنا ساعت‌های رفت و آمد پدرش را می‌دانست، تا مدت‌ها کنار پنجره می‌ایستاد و خودرو محمد را که می‌دید فکر می‌کرد، پدرش آمده. بهانه‌گیری‌های او همه را کلافه و ناراحت می‌کرد. دیگر نمی‌دانستیم چطور باید او را آرام کنیم. حتی خود من گاهی فکر می‌کرد الان محمد در خیاط مشغول جا به جایی وسایل است، نگاه می‌کردم از پنجره اما می‌دیدم که هیچ کس نیست... راستش ماندن در خانه دیگر برایمان قابل تحمل نبود. مجبور شدیم از منزل قبلی جا به جا شویم.

روایت عشق، آتش، دود و آوار/ بی قراری های دختر 3.5 ساله در انتظار صدای قدم های پدر

صحبت‌های خانواده‌های آتش‌نشانان شهید از عزیزانشان و روز حادثه سی دی ماه، بسیار است. هم غم است و هم عشق و هم اخلاص.

اینکه برای کمک کردن به هموطنان شان چگونه در هر موقعیتی دل به آتش می‌زنند و همه دنیا را پشت سرشان می‌گذارند تا جان انسانی را از معرکه نجات دهند.

با تمام علاقه و دلبستگی که به نزدیکانشان دارند اما در موقع حادثه دیگر فرزند و معشوقه و پدر و مادر را نمی‌بینند، آن‌ها جز زیبایی در کارشان چیز دیگری نمی‌بینند.

نمی‌شود برای این نگاه نامی گذاشت، نمی‌توان برای این اخلاص اندازه‌ای تعیین کرد، فقط می‌توان گفت مردانی که مردانه زیسته‌اند... و نمونه آن 16 آتش‌نشانی است که در حادثه پلاسکو در حین خدمت به شهادت رسیدند.

هنوز شعر کودکانه آنا را خوب یادم است، که کنار عکس پدرش با غرور می‌خواند: بابای آنا آتشنشانه ، بابای آنا یه قهرمانه ....

گزارش از محبوبه بابارحیم

انتهای پیام/

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۰۱:۱۸ ۰۲ بهمن ۱۳۹۶
خیلی سخته مخصوصا غم پدر...درکت میکنم آنا جان
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۶:۰۰ ۰۱ بهمن ۱۳۹۶
روح عزیزان آتشنشانمان شاد و آرامش برای خانواده هایشان .
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۴:۳۴ ۰۱ بهمن ۱۳۹۶
روحشون شاد باشه. کلمه شهید وقتی جلوی اسم کسی می یاد، افتخارش خیلی زیاده
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۲:۳۸ ۰۱ بهمن ۱۳۹۶
ای جان واقعا با شنیدن حس آنا که میگه عکس بابام ووسایلاش دست نزنید بابام ناراحت میشه جیگرم سوخت با اینکه بچه ندارم ولی انای عزیز اسمت همیشه تو ذهنم میمونه..چکمه های سوراخ که گلدون شدن.خیلی ناراحت کننده بود اون روز ...و اتفاق سانچی..
آخرین اخبار