به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ سردار شهید ولیالله چراغچی مسجدی از شناختهشدهترین شهدای دفاع مقدس است که در پرونده جهادیاش سمتهایی چون فرماندهی تیپ 21 امام رضا(ع) و جانشینی لشکر 5 نصر دیده میشود. سردار چراغچی از قدیمیترین رزمندگان خراسانی حاضر دفاع مقدس بود که از غائله گنبد گرفته تا درگیری با ضد انقلاب و نهایتاً جنگ تحمیلی، همیشه در صحنه بود و نقش تأثیرگذاری نیز ایفا کرد.
شهید چراغچی در اسفند ماه 1364 در جریان عملیات بدر مجروح شد، مدتی در بستر بیماری ماند تا اینکه فروردین ماه 1365 به شهادت رسید. در روزهای سرد اسفندماهی که صفحات تقویمش مناسبتی چون مجروحیت منجر به شهادت سردار چراغچی را دارد، به گفتوگو با اکرم چراغچی مسجدی خواهر و طمینه عرفانیان همسر شهید پرداختیم تا این سردار بیبدیل جبههها را بیشتر بشناسیم.
خواهر شهید
شاید خیلیها سردار چراغچی را بشناسند، اما کمتر کسی است که از روزهای اول زندگی ایشان چیزی بداند، کمی از خانوادهای بگویید که شهید در آن پرورش یافته است.
ما پنج برادر و چهار خواهر بودیم که در خیابان خسروی روبهروی حرم امام رضا(ع) سکونت داشتیم. شهید فرزند سوم خانواده و متولد اول فروردین 1337 بود. خانه پدریمان دوستداشتنی و زیبا بود. اما در سال 1378 از طرف شهردار مشهد و آستان قدس رضوی پیغام دادند که باید زمین خانهتان به مساحت حیاط حرم اضافه شود. با زور خانه بچگی ما را که پر از خاطره برادر شهیدم بود از ما گرفتند ولی به جای اضافه شدن به حیاط صحن امام رضا(ع) تبدیل به یک سوپر بزرگ در روبهروی صحن بابالجواد شد.
پدر مرحوممان شغلش شیشهبری بود. تمام دلخوشیاش بعد از شهادت ولیالله نشستن در ایوان خانه و قرائت قرآن روبهروی حرم امام رضا(ع) و زمزمه با امامش بود. وقتی خانه را از ما گرفتند، همین مسئله آنقدر پدرم را غصهدار کرد که در اثر سکته به رحمت خدا رفت. پدرم قبل از فوتش برسر خاک پسر شهیدش رفته و گفته بود «ولیالله به زودی پیشت میآیم».
به عنوان خواهر شهید چه شناختی از زندگی جهادی ایشان دارید؟
ولیالله با آنکه بارها و بارها زخمی میشد خیلی کم پیش میآمد که بیاید و به خانواده سر بزند. زمانی که مجروح میشد سریع در بیمارستان مداوا میشد و از همانجا به جبهه برمیگشت. همیشه میگفت: «جبهه واجبتر است و باید به مردم خدمت کنیم.» حتی یک بار موج ترکش به صورتش اصابت میکند که اثر زخم ترکش در یکی از عکسهای شهید کاملاً نمایان است.
یک ترکشی کنار قلب برادرم همیشه اذیتش میکرد. برای همین دکترها چند بار به او اخطار داده بودند که باید زودتر عمل کند. ولی برادرم در جواب دکترها میگفت اگر خدا بخواهد من را نگه دارد برایم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. عقیده داشت که اگر قرار است برای هر ترکشی در بیمارستان بستری شوم از جبهه و جنگ عقب میمانم.
البته فعالیتهای ولیالله فقط به جبهه ختم نمیشد؛ یادم میآید زمان پیروزی انقلاب داداش آنقدر نترس بود که اعلامیههای «امام آمد» را شبانه در آن وضعیت ترسناک حکومت نظامی زیر لباسش قایم میکرد و پنهانی میبرد در بین مردم پخش میکرد و مردم را با شخصیت امام(ره) آشنا میکرد.
ولیالله هیچوقت نمیگذاشت برنامههای مبتذل آن موقع تلویزیون را نگاه کنیم. میگفت فقط به برنامه اخبار و فوتبالش اهمیت بدهید و نگاه کنید. دیگر اینکه به نماز خواندن خیلی اعتقاد داشت؛ وقتی اذان میداد، ولیالله تمام اعضای خانواده، خواهر و برادرهایش را به خواندن نماز اول وقت موظف میکرد. شهید به مراسم قرآنخوانی هم اهمیت میداد. بچههای هفت سال به بالا را دعوت میکرد تا دورهای، قرائت قرآن را داشته باشند. همچنین به رعایت حفظ حجاب به خواهرانش و فامیل تأکید ویژهای داشت. در مقطع دبستان من، همه دخترها بدون حجاب و با موهای آراسته به مدرسه میرفتند، ولی داداش به من میگفت: «باید با چادر به مدرسه بروی.»
شده بود که شهید چراغچی در فعالیتهای انقلابیاش دستگیر شود؟
یک شب ولیالله به خاطر پخش اعلامیه نتوانست به خانه بیاید. همه خانواده خیلی اضطراب داشتیم و نتوانستیم این وضعیت را تحمل کنیم. در کوچهها دنبال ولیالله میگشتیم که به خاطر رد شدن تانکها مجبور شدیم در یک خانهای که درش باز بود برویم و تا نزدیکی صبح و آرام شدن وضعیت جوی آنجا بمانیم. بعدش با در دست گرفتن کفشهایمان و به صورت پابرهنه به آرامی از کنار تانکها رد شدیم و به خانه برگشتیم.
ولیالله چند مرتبه دستگیر هم شد که زود آزادش کردند، اما در مدت بازداشت کتکش زده بودند. یادم میآید در تظاهراتی که روبهروی خانهمان اتفاق افتاد مردم دستشان را به خون شهیدی سرخ کرده بودند و شعار میدادند. وقتی که ما این منظره را دیدیم خیلی گریه کردیم. ولیالله گفت: «ما باید آنقدر بجگنیم تا بتوانیم پیروز شویم.»
یک جایی خواندهام که شهید چراغچی در زلزله طبس هم به مردم زلزلهزده کمک میکردند؟
سال 1357 زلزله طبس باعث شد که 70 درصد ساکنان مناطق زلزلهزده خانههایشان را از دست بدهند. ولیالله میگفت بیایید همگی برویم و به افردی که در زیر آوار ماندهاند کمک کنیم. خودش به همراه دیگر برادرانم سریع به طبس رفت و مدتی در آنجا بودند تا به افراد زلزلهزده کمک کنند. در طبس مردم را از زیر آوار نجات میدادند.
پس در کارهای خیر دست داشتند؟
بله، ولیالله جوان دستبهخیری بود. زمان دانشجوییاش، با آنکه 18 سال سن داشت و دانشجوی مهندسی نقشهکشی بود، در کمک به فقرا و نیازمندان بسیار فعال بود. حتی در زمان دانشجویی اسمش برای زیارت خانه خدا در آمد، ولی نرفت و گفت: «رفتن به جبهه واجبتر است» و درس را رها کرد و به جبهه رفت.
هر وقت داداش به بهشت رضا(ع) سر میزد، میگفت خدا هنوز من را انتخاب نکرده است. یک بار به من گفت: اگر روزی خدا من را هم انتخاب کرد و شهید شدم دوست دارم کمک به خانواده مستضعفان را در کنار زندگی خودت داشته باشی. من هم طبق وصیتی که داداش در این زمینه داشت مدیریت 450 بانوی خانواده بیسرپرست را به عهده گرفتهام تا بتوانم با کارآفرینی زمینهای فراهم بیاورم تا این بانوان با هنرهای سنتی و آشپزی و... که دارند، برای خودشان منبع درآمدی مالی دست و پا کنند.
شده بود که شهید چراغچی شما را هم تشویق به یادگیری آموزشهای نظامی کنند؟
اتفاقاً در اوایل جنگ داداش ما را به اسلحهشناسی موظف کرده بود. خودش ما را آموزش میداد که اگر زمانی جنگ به خانهها کشیده شد بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. برای همین ما در دو پایگاه که در مسجد 72 تن و مسجد عصمتیه مشهد قرار داشت، خواهران را جمع میکردیم و به آنها اسلحه ژ. 3 و اسلحه کلاش را آموزش میدادیم. خواهر بزرگم چرخ بافتنی داشت و با همکاری خواهران دیگر شلوار، ژاکت و کلاه میبافتند و به جبههها میفرستادند. جمعه به جمعه با بسیج کردن خواهران دیگر سوار وانت میشدیم و میرفتیم گندمهایی که در اطراف زمینهای مشهد به نیت رزمندهها کشت میشدند را درو میکردیم تا از آرد آن برای رزمندهها نان فراهم کنیم.
شهید چند سال در جبهههای دفاع مقدس بودند؟
شهید از قبل از شروع جنگ خدمت خودش را در سپاه آغاز کرد و تا جانشینی فرمانده لشکر5نصر پیش رفت. در هجدهم فروردین سال 1364 که به شهادت رسید بیش از شش سال در جبهه بود.
همسر شهید
چه مدت شریک زندگی شهید چراغچی بودید؟ کمی از آشنایی و ازدواجتان بگویید.
خواستگاری ایشان از من کاملاً سنتی بود. شهید دوست داشت کسی را به عنوان شریک زندگی انتخاب کند که در همه شرایط همراه وی باشد. ولیالله شرایط کاریاش را در همان خواستگاری و در جمع اعلام کرد و گفت: «اگر به من بگویند دربان آن منطقه جنگی باش باید سریع خودم را برسانم. من دوست دارم فقط برای جنگ باشم. باید همسرم با این شرایط من سازگار باشد و دوری خانواده اذیتش نکند.» خداوند این لطف را در حق ما کرد که ما هم بتوانیم همنفس شهید قرار بگیریم. آن موقع من 16 سال داشتم. ما 10 دی ماه 1361 محرم شدیم. خطبه عقد را حضرت امام خواندند. در ظاهر به مدت سه سال زندگی مشترک با شهید داشتم، ولی چون دائم در جبهه بود، روی هم سه ماه بیشتر با شهید نبودم. ثمره ازدواجمان دخترم به نام فاطمه است که سال 63 به دنیا آمد. زمانی که ولیالله به شهادت رسید فاطمه شش ماهه بود. الان 33 سال سن دارد و در رشته کارشناسی ارشد معماری فارغالتحصیل شده و امسال قرار است در کنکور دکتری شرکت کند.
چگونه توانستهاید یاد پدر را برای فرزندی زنده نگه دارید که موقع شهادت پدر شش ماهه بود؟
امروزه با ابهتی که شهدا در جامعه دارند خود گویای تمامی حقایق هستند. یعنی جوان امروزی با نگاه به اطرافش میتواند به واقعیات دست پیدا کند و فاطمه من هم با شنیدن خاطرات پدرش تصویر او را در ذهن به یادگاری نگه داشته است.
یک عکس از شهید چراغچی وجود دارد که در کنار شهید باقری هستند؛ از این عکس اطلاعاتی دارید؟
آن موقع سردار شهید باقری فرمانده اطلاعات بودند که در کنار همسر من این عکس را میاندازند. این تنها تصویری بود که در مرتبه اول ولیالله به من داد. حتی با شوخی به من گفت هر موقع دلت برای من تنگ شد این عکس را داشته باش و من را نگاه کن. یک عکس هم از من گرفت که همراه خودش داشته باشد.
با آنکه سن شما در موقع ازدواج بسیار کم بود با اعزامهای مکرر شهید مخالفتی نداشتید؟
چرا؛ زمانی که شهید تماس میگرفت، از دوری ایشان من پای تلفن گریه میکردم. اما همیشه لطف خداوند شامل حالم بود. خود خداوند میفرماید اگر در راه من قدم مثبت بردارید شما را صبور خواهم کرد، با شما همراه خواهم شد. واقعاً من این مورد را در زندگیام حس کردم. مسلماً اگر یک شب مرد خانه نباشد، برای اعضای خانواده واقعاً سخت میگذرد، ولی من آن موقع به رغم سن کم، تمام این سختیها را با لطف خدا پشت سر گذاشتم.
همسرداری سردار چراغچی چطور بود؟
همانطور که ولیالله شیرمرد میدانهای جنگ بود، در خانه هم کمکحال همسرش میشد. یادم میآید در شب اولی که ولیالله بعد از تولد دخترم حضور پیدا کرد با آن شرایط خستگی که از جنگ داشتند نوزاد را در کنار خود خواباندند که مراقبش باشند و میگفتند من هم سهمی دارم باید انجام دهم. شهید اهل معاشرت بود و در همه کارهایش اخلاص داشت. بسیار ولایتمدار بود و اطاعت حرف رهبر را بر خودش واجب میدانست. بودن در جنگ را در رأس همه کارهایش برای خودش واجب میدانست.
از لحظه عروج ایشان چه شنیدهاید؟
منزل ما در خیابان شهید خسروی نو قرار داشت که بیشتر تشییع جنازههای شهدا از آنجا انجام میشد. شهید همیشه به من میگفت در تشییع جنازه شهدا حتماً شرکت داشته باش. روزی هم در همین خیابان تشییع من انجام خواهد شد. همسرم در 24 اسفندماه سال 1363 از ناحیه سر ترکش میخورد و مجروح میشود و تا شهادتش در بیمارستان تجریش تهران در کما به سر میبرد. شهید یک هیکل تنومندی داشت و همیشه به پهلوهایش میزد و میگفت تا اینها آب نشود خدا من را قبول نمیکند. ایشان در 21 روزی که در کما بود بدنش آنقدر ضعیف شد که باورکردنی نبود. عاقبت هم که به درجه شهادت نائل آمد. مادرشان در تشییع پیکر پسرش او را نشناخت. گفت این پسر من نیست. پسر من هیکل تنومندی داشت.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/