به گزارشگروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ ما آدمهای جنگ بودیم. آدمهای مهاجرت و تنهایی. خانه از دست دادیم. کار از دست دادیم. کوچه و خیابانهای شهرمان را از دست دادیم، اما هیچچیز مثل از دست دادن آدمها نبود. ما آدمهای زیادی را از دست دادیم. یا جنگ جنازه آنها را برایمان آورد یا آواره شهرهای دور و نزدیک شدیم و دوست و آشنا را گم کردیم. ما دوستان زیادی از دست دادیم.
من، محسن، ٣٢ سالهام. جنگ ما را راهی شیراز کرد و بعدها فهمیدیم گمکردن آدمها آنقدرها هم عجیب نیست. محسن در سالهای زندگی در شیراز هم به دنبال دوستان و رفقای گمشده اش در آبادان بودند.
بیشتر بخوانید:خرمشهر هنوز شبیه شهرهای جنگزده است
محسن بعدها کانالی در تلگرام با نام «بچههای آبادان» راه انداخت تا از مشکلات شهر جنگزدهشان بنویسد. کانال پر رونق شد و خیلیها عضوش شدند. کسانی که آبادان برایشان خاطرهای بود از روزهای خوش و پررونق قبل از جنگ.
یکی از اعضا به او پیام داد و از دوست گمشدهاش در آبادان گفت. از سالهایی که رفیقش را ندیده و از محسن خواست تا برای پیدا کردن او کمکش کند. این پیام جرقهای بود تا محسن یادش بیاید جنگ آدمهای بسیاری را از آبادانیها گرفته و برای همین هم او قرار گذاشت تا هر جمعه آدمها در کانال دنبال گمشدهشان بگردند.
از ساعت ١٠ تا ١٠ونیم صبح پیغام بگذارند و بگویند دنبال چه کسی هستند تا شاید کسی آنها را به دوستشان برساند. در طول دو سالی که از راهاندازی کانال گذشته پیامهای روز جمعه خیلی زیاد بوده و محسن میگوید شاید دوسوم کسانی که جمعهها اسمشان در لیست بود تا گمشدهای را پیدا کنند به دوستان دوران مدرسه،
جوانی و همسایههایشان رسیدهاند و حتی افرادی بودهاند که دنبال دوستی باشند که اتفاقا از بستگان محسن بوده. اما جذابترین مورد زنی بود که پیغام گذاشت و گفت: آرزوی قلبیاش پیداکردن دوست دوران مدرسهاش است. دوستی که نیمساعت بعد از گذاشتن پیغام در کانال پیدا شد.
فریبا، آواره جنگ
سال ٥٩ آبادان را رها کردیم و راهی کرمانشاه شدیم. جنگ امانمان را برید و مهاجر شهرهای دیگر شدیم. چند سالی در کرمانشاه که شهر پدریام است، زندگی کردیم و بعد هم راهی اصفهان شدیم. پدرم در شهرداری کار میکرد و مادرم اصالتا آبادانی بود. خانهمان را رها کردیم. کوچه و خیابان شهرمان را.
اما هیچچیز بدتر از رها کردن دوستانمان نبود. من تکهای از وجودم را در آبادان جا گذاشتم. دوستانم را میان آوارگی در شهرهای دیگر گم کردم و همه جا دنبال چهره آشنا گشتم. حتی وقتی به دانشگاه رفتم، به فامیلی آدمها توجه میکردم تا شاید آشنایی از روزهای آبادان پیدا کنم. به چهره آدمها نگاه و فکر میکردم آیا این آدم برایم آشناست؟
من، فریبا، ٥٣ سالهام. چهارده ساله بودم که جنگ آوارهمان کرد
سالی که جنگ شد فریبا دوم دبیرستان بود و در دبیرستان جاوید آبادان درس میخواند. جنگ که شروع شد همه از آبادان بیرون زدند و خط ارتباطی بین آدمها قطع شد. فریبا همان موقع هم راههای زیادی را امتحان کرد و میگوید بسیاری از دوستانم مثل ما به اصفهان مهاجرت کرده بودند، اما کسی نمیدانست دیگران هم راهی اصفهان شدهاند.
بعدها فریبا به تهران رفت، اما همچنان گوشهای از قلبش در آبادان ماند. پیش شبهای روشن و روزهای خوشحال آبادان. برای همین سالهای بعد هم پیگیر دوستان گمشدهاش بود. در شبکههای مجازی عکسهای قدیمیشان را میگذاشت تا شاید آشنایی خبری از دوستان قدیمش بدهد. بعدها با کانال بچههای آبادان آشنا شد و آنجا هم اسم دوستان گمشدهاش را نوشت.
خواهر یکی از دوستانش که در انگلستان عضو کانال بود، پیام فریبا را دید و بعد هم شماره تلفن خواهرش را گذاشت. فریبا میگوید روزی که شماره را دید آنقدر تپش قلب داشت که نمیتوانست صحبت کند. او پنج نفر از دوستانش را پیدا کرد و آنقدر سریع توانست به دوستانش برسد که هنوز باورش نمیشود. او به دوستان آبادانیاش در اصفهان رسید.
شهری که سالها در آن زندگی میکرد و نمیدانست دوستان قدیمیاش در آن ساکنند و هنوز هم از شهری که مأمن روزهای جنگشان شده بود، دل نکندهاند. آنها سالها بعد از جنگ همدیگر را پیدا کردند. در روزهایی که آبادان مانند گذشتهاش نیست و فریبا نمیداند اگر امروز با دوستانش راهی آن شهر شود چه حالی خواهد داشت «شاید اشک بریزیم برای روزهای رفته».
عشق به یک شهر
من ١٠ ساله بودم که برای نخستین بار آبادان را دیدم. پدرم فرهنگی بود و به آبادان منتقل شد و من برای نخستینبار سال ١٣٤٠ خیابانهای روشن آبادان را دیدم. خانهمان شاهآباد، جنب مدرسه دکتر اقبال بود. چند وقتی هم در پیروزآباد جنب مدرسه زایندهرود زندگی کردیم. همه عاشق آبادان بودیم. عاشق محله و مدرسهمان. هرسال عید مهمانهای زیادی از شهرهای دیگر به آبادان میآمدند و من عاشق مهمانهای دور و نزدیکی بودم که گذرشان به آبادان میافتاد.
من، فاطمه، ٦٧ سالهام. سال ١٣٥٥ ازدواج کردم و راهی تهران شدم.
فاطمه بعد از این دوستانش را گم کرد. دوستان دوران دبیرستان را و همه سالهای بعد از مهاجرت از آبادان دلش با روزهای گذشته بود تا شاید اشرف را پیدا کند. فاطمه سال ٤٢ به دبیرستان ژاله و بعد از آن به دبیرستان مصدقی رفت و اشرف یادگار روزهای آن مدرسه است. اشرف هم سالهای جنگ به شیراز مهاجرت کرد.
فاطمه میگوید هنوز نمیداند اشرف هم عضو کانال بچههای آبادان بوده یا نه، اما وقتی در کانال نوشت که به دنبال او است تا شب شمارهاش را به او رساندند و او حالا دوباره اشرف را پیدا کرده است. هرچند هنوز همدیگر را ندیدهاند، اما از همان روز پیداشدن دلشان به مرور خاطرات خوش گذشته است. میگوید آنقدر با هم حرف داریم که فکر میکنیم وقت تمام شود و نتوانیم حرفمان را به هم بگوییم.
منبع:شهروند
انتهای پیام/