به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ریز نقش و لاغر اندام است. سیه چهره و چین و چروک زیادی در صورت دارد که خود حکایتی از رنج حاصل از سالها هم نشینی با اعتیاد است.
نامش «رسول عقیقی» است و به قول معروف آچار فرانسه مرکز نگهداری نوجوانان و جوانان معتاد و کارتن خواب «نور» و داداش بزرگ نوجوانان معتاد ساکن این مرکز است.
در آشپزخانه مشغول آماده کردن و توزیع ناهار است و نامش همه جای سرا به گوش میرسد.
با هم به یکی از اتاقهای استراحت سرای نور میرویم و روی موکت مینشینیم تا شنوای حکایت و داستان مطّول زندگی او باشم؛ او که یازده سال از زندگی 32 ساله خود را در مواد مخدر و کارتن خوابی گذرانده است و در بسیاری از اوقات، خوردن لقمه نانی، غایت آرزوی او بوده است.
رسول این چنین روایت میکند: در خانوادهای مذهبی با یک برادر و چهار خواهر در شهر تکاب آذربایجان غربی زندگی کردهام. تا مقطع دیپلم درس خواندهام اما نتوانستم این مدرک را اخذ کنم.
*اولین تعارف کشیدن تریاک و یک پا تریاکی شدن
سال 84 وقتی دوران خدمت سربازی را گذراندم، یک روز سرد زمستان همراه یکی از دوستانم به ساختمانی نیمه کاره رفتم. دایی دوستم مشغول استعمال مواد مخدر بود و به ما نیز تعارفی کرد. برای اولین بار من نیز طعم تریاک را چشیدم. از آن روز با دایی دوستم رفیق شده و به قول معروف یک پا تریاکی شدم.
روزی 2 تا 3 گرم تریاک میکشیدم و آن زمان روزانه 10 هزارتومان هزینه مصرف مواد مخدر داشتم؛ البته بعد از آن حشیش، شیشه متادول و متادون نیز مصرف میکردم.
*مصرف شیشه و سه روز بی خوابی!
برای کار به قزوین رفتم و در شرکت CNG شروع به کار کردم. با یک مهندس که شیشه مصرف میکرد و با این شرکت در ارتباط بود، آشنا شدم. یک روز با او به مشهد می رفتیم که او گفت" مادهای به تو میدهم تا پس از مصرف تا مشهد یکسره پشت فرمان باشی و اصلاً خواب به چشمت نیاید. پس از مصرف شیشه دیگر خواب به چشمم نیامد و این روند تا سه روز ادامه داشت.
آن زمان همیشه مشغول تفریح و خوش گذرانی با دوستانم بوده و بی خیال زندگی شده و قید خانوادهام را زده بودم.
سال 86، دیگر به یک مصرف کننده مواد مخدر حرفهای تبدیل شده و آواره بیابان و خیابانها شده بودم. این روند تا سال 96 ادامه داشت. تهیه مواد برایم هزینه داشت و من نیز مجبور شدم دست به سرقت بزنم.
*اسکان در گاوداری و خرید فروش مواد و اموال مسروقه
اندکی مکث میکند و نگاه معناداری به دیوار کرده و ادامه میدهد: مدت زیادی را در یک ساختمان متروکه که به گاوداری معروف بود، گذراندم.
آنجا پاتوق معتادان کارتن خواب بود. کسانی که همگی دست به دزدی میزدند و کارگر یک فرد مالخر بودیم که وسائل سرقتی را به قیمت ناچیزی از ما میخرید تا بتوانیم مواد مورد نیاز خود را تهیه کنیم.
در آنجا اوضاع بدی داشتیم. مالخر ما خود مواد مخدر مصرف نمیکرد و گاهی اوقات دو روز یک بار به ما غذا میداد.
اوقات زیادی بود که برای خوردن غذا در سطل آشغال دنبال خوردنی میگشتم و باقیمانده غذاها را میخوردم.
4 تا 5 سال در این گاوداری زندگی کردم. شبها دو سه نفری میخوابیدیم و روزها تعدادمان به 20 نفر هم میرسید.
گاوداری به مرکز پخش مواد مخدر تبدیل شده بود و به نوعی مرکز مبادله وسائل سرقتی با مواد بود.
*فروش اجناس 500 هزار تومانی به قیمت 20 هزار تومان!
کارم دزدی شده بود و اموالی که میدزدیدم به قیمت ناچیز میفروختم تا بتوانم مواد مصرفیام را خریداری کنم؛ به شکلی که جنس 500 تا 600 هزارتومانی را با قیمت 20 هزار تومان میفروختم تا بتوانم مواد تهیه کنم.
شبها در سه راه آدران نزدیک رباط کریم در پارکی میخوابیدم. آنجا محل جمع شدن معتادان بود.
یک شب با یکی از افراد آن منطقه مواد مصرف میکردیم و قرار شد تا در ازای مصرف مواد مخدر که من همراه داشتم او به من اجازه خوابیدن در خانهاش را بدهد.
آن شب مواد را کشیدیم و قرار شد آن فرد به من غذا بدهد اما مواد که تمام شد او به من گفت "تا مواد پیدا نکنی و نیاوری از غذا خبری نیست."
این آوارگی و درماندگی تا مهر 96 ادامه داشت. یک روز در پاتوق اکبر آباد بودم که یکی از افراد آنجا گفت"قصد دارم برای ترک به یک کمپ در یاغچی آباد بروم."
او گفت "آنجا هیچ هزینهای از ما نمیگیرند."من که دیگر به ته خط رسیده و از اوضاع و احوالم خسته شده بودم تصمیم گرفتم همان روز به آنجا بروم.
بالاخره با اتوبوسی خود را به تهران رساندم و در یک فرصت برای اینکه کرایه ندهم از ماشین فرار کردم. مرکز نگهداری فقط از ساعت 12 شب به بعد پذیرش میکرد. من مسیر بعدی برای رسیدن به این سرا را هم طی کردم و ماشین دوم را هم بدون دادن کرایه سوار شدم.
دستانش را به هم میفشارد و آهی از سر درد و رنج میکشد و ادامه میدهد: آخرین خودرویی که سوار شدم راننده خوبی بود و وقتی از اوضاعم با خبر شد، من را تا درِ مرکز نگهداری یاغچی آباد برد. چند ساعت زودتر رسیده بودم.شب سردی بود و هنوز تا زمان پذیرش در آن مرکز چند ساعتی باقی مانده بود.
به نانوایی نزدیک سرا رفتم تا به من اجازه اسکان را بدهند که قبول نکردند.
*خوابیدن در تولیدی به جای اسکان در مسجد
رفتم به مسجد همان جا که دارای یک زیرزمین بود. اول فکر کردم آنجا متعلق به مسجد است. آنقدر خمار بودم که نفهمیدم آنجا یک تولیدی است. خوابیدم و وقتی بیدار شدم دیدم در ساختمان بسته است.
ساعت 12 شب بود. هنگامی که قصد خارج شدن از آسانسور را داشتم نگهبان مرا دید و داد زد دزد آمده است.
بالاخره مأمور کلانتری و صاحب تولیدی آمدند و با وساطت صاحب تولیدی دیگر به کلانتری نرفتم.
از اول مهر سال گذشته به سرای امید که مخصوص نگهداری و اسکان معتادان و کارتن خوابهای بزرگسال است، رفتم.
*اسم بعضی غذاها را در مرکز ترک اعتیاد یاد گرفتم!
21 روز آنجا بودم و مواد را ترک کردم. آنجا امکانات خوبی داشت. اول باورم نمیشد که میتوانم در چنین مکانی بمانم. من در آنجا تازه اسم غذاها را یاد گرفتم. احساس میکردم اشتباهی به آنجا آمدهام.
بعد از مدتی آنجا به سرای «مهر» مخصوص نگهداری زنان معتاد رفتم. در آنجا در قسمت اداری مشغول شدم.
الان نیز مدت 5 ماه است در سرای «نور» هستم. در اینجا نظافت و خرید وسائل مورد نیاز مرکز را انجام میدهم.
حالا مواد را به کلی ترک کردهام و حتی وقتی برای خرید به بیرون مرکز میروم و افراد معتاد را در پارک میبینم سعی میکنم از آنها دوری کنم.
در حال حاضر فقط روزی 12 نخ سیگار میکشم. یازده سال پدر و مادرم را ندیدهام. انگار همه را از یاد بردهام!
از او از آرزوها و برنامههای زندگیش میپرسم که سری تکان میدهد و میگوید: قصد دارم یکسال در اینجا بمانم و یک کار دست و پاکنم. مهم نیست چه کاری باشد بلکه مهم لقمه حلال درآوردن است.آن زمان مواد مخدر به من فرمان میداد و اما حالا دیگر اینجا یک راهنما دارم که من را هدایت میکند.
به پایان هم صحبتی با این بهبود یافته اعتیاد میرسم. با خنده دلنشین و امید به آینده دستانش را می فشارم و با جملهای امید بخش با او خداحافظی میکنم.
منبع:فارس
انتهای پیام/