به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛سال ۶۱ در عملیات شناسایی به همراه ۲ نفر از همرزمانش در کمین رژیم بعث عراق در محور قصر شیرین-خسروی اسیر میشود و تا سال ۶۹ در زندان موصل در بند دژخیمان بعثی میماند. سرانجام یکسال پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ از جانب ایران، در سیام مرداد سال ۶۹ به همراه دیگر اسرا به میهن اسلامی باز میگردد. سردار سعید فرجیان زاده از آزادگان دوران دفاع مقدس است که خاطرات زیادی از دوران اسارت در زندانهای عراق دارد، همین موضوع ما را برآن داشت تا به مناسبت ۲۶ مرداد ماه سالروز بازگشت آزادگان به میهن، با وی به گفتگو بنشینیم و شنونده خاطرات ناب دوران اسارتش شویم. در ادامه این گفتگو را میخوانید:
* ابتدا خود را معرفی کنید و از فعالیتهایتان در زمان قبل و بعد از پیروزی انقلاب و اتفاقی که منجر به اسارتتان شد، بفرمایید!
به نام خدا. با سلام و عرض ادب خدمت تمامی آزادگان ایران اسلامی و با درود به ارواح تابناک شهدای آزاده. سعید فرجیان زاده هستم متولد ۱۳۳۷ در شهر همدان. در سال ۵۶ در رشته مهندسی متالوژی در دانشگاه علم و صنعت قبول شدم. قبولی من در دانشگاه همزمان با ایام پیروزی انقلاب بود و ما هم در همین راستا درفعالیتهای انقلابی و تظاهراتها به ویژه تظاهرات دانشگاه شرکت میکردیم. بعد از پیروزی انقلاب در تابستان ۵۸ وارد جهاد سازندگی همدان شدم و کارم را در جهاد سازندگی شروع کردم.
پس از مدتی عضو شورای مرکزی جهاد سازندگی همدان شده و در این مسیر به فعالیتهای فرهنگی و عمرانی مشغول شدم و در مناطق محروم تدریس داشتم. با پایان تابستان ۵۸ درسم را در همان رشته ادامه دادم که پس از مدت کوتاهی، موضوع انقلاب فرهنگی مطرح شد و دانشگاهها تعطیل شد. با تعطیلی دانشگاه، مجدداً وارد جهاد شدم و به فعالیتهای جهادی ادامه دادم تا اینکه جنگ شروع شد.
بیشتر بخوانید:ناگفتههای تلخ یک جانباز از «پلنگی»شکنجهگر بعثی/با چکمه روی سر نمازگزاران در سجده فشار میآورد!
همان روز که وارد سپاه شدم یک ژ. ۳ به من دادند و گفتند "برو جلو درب و نگهبانی بده! "
اولین روزی که ارتش بعث عراق حمله سراسری را شروع کرد، جهاد را ترک کردم و وارد سپاه شدم. از همان روز که وارد سپاه شدم یک ژ. ۳ به من دادند و گفتند "برو جلو درب و نگهبانی بده! " بدین ترتیب با نگهبانی در سپاه همدان فعالیت خود را آغاز کردم. پس از مدتی مسئول پذیرش سپاه همدان، سپس قائم مقام شهید شهبازی و پس از آن مسئول سپاه همدان شدم. در سی ام مهرماه سال ۶۱ بود که در یک برنامه سرکشی در محورهای عملیاتی که رزمندگان همدانی در محور قصرشیرین مستقر بودند همراه با ۳ نفر از برادران در کمین بعثیهاقرار گرفتیم و پس از ۴۸ ساعت به اسارت آنها درآمدیم.
* از ۴۸ ساعتی که منجر به اسارتتان شد، بفرمایید!
ما به همراه ۳ نفر از رزمندگان، برای شناسایی منطقهای در محور قصرشیرین رفتیم و در حین انجام ماموریت شناسایی کمین خوردیم و متوجه شدیم بعثیها در فاصله کوتاهی از ما هستند، آنها قصد داشتند ما را اسیر کنند. تنها راهی که در این زمان داشتیم فرار بود. بعد از نشستن، بعثیها که متوجه حضور ما شدند به سمت ما آمدند و تنها راهی که در این زمان داشتیم، فرار بود. همگی در منطقه پراکنده شدیم. فرار ما با تیراندازی بعثیها همراه بود. حُسنی که آن منطقه داشت، وجود ناهمواریها و تپه ماهورهای فراوان بود و این موضوع به ما اجازه مخفی شدن و عدم اصابت تیرهای شلیک شده از سوی بعثیها را میداد. بعثیها علاوه بر تیراندازی، منورهای زیادی را در منطقه میزدند.
این ماجرا چندین ساعت ادامه داشت، تا اینکه احساس کردم بعثیها بسیار به من نزدیک هستند. من فوراً پشت تپهای پنهان شدم، سریعا آرم سپاه را از سینهام برداشتم و مدارک همراهم را در زیر خاک دفن کردم و احساس کردم که بعثیها در حال آمدن به سمت من هستند، اما با خواست خدا آن شب این اتفاق نیفتاد.
همراه من بیسیمی بود. با آن با مرکز ارتباط گرفتم و ماجرا را شرح دادم. آنها گفتند که "نیاز به کمک هست؟ " من گفتم "نیازی به کمک نیست، چون مسیر و موقعیت کنونیام دقیقا مشخص نیست! ". به هر حال صبح روز بعد در پی راهی بودم تا به سمت خط خودی بروم، اما مسیری را که طی میکردم در حوزه استقراری نیروهای عراقی بود و نتوانستم خط خودی را پیدا کنم. من جهت اصلی مسیر را میدانستم، اما در محدوده بعثیها بودم، آنقدر به آنها نزدیک بودم که آتش و دود سیگار آنها را مشاهده میکردم و نمیتوانستم اقدامی کنم.
این ماجرا تا صبح روز بعد طول کشید. صبح همان روز، پس از خواندن نماز صبح، خودم را در بوتهای به حالت سجده پنهان کردم و تا شب در همان حالت ماندم. بعثیها از همین مسیر عبور میکردند. من صدای پا و صحبتهایشان را میشنیدم، ولی به گونهای پنهان شده بودم که من را نمیدیدند. شب همان روز چندین مسیر پیشبینی شده را رصد کردم که یک مسیر، مسیر رودخانهای بود که از مرز خسروی به سمت قصرشیرین میرفت. من با تلاش زیاد خودم را به این رودخانه رساندم. در این مدت آب و غذایی هم همراهم نبود و لحظات به سختی برایم میگذشت.
خودم را به رودخانه رساندم. وقتی که رسیدم، خیلی خوشحال شدم و به خودم گفتم "صبح به سنگرهای خودی میرسم"، اما صدای پای من در آن رودخانه خشک، باعث واق واق کردن سگهای نگهبان عراقی شد که در داخل رودخانه بسته شده بودند. با این اقدام سگها، بعثیها بلافاصله به سمت من آمدند، اما من سریعاً خودم را در حاشیه رودخانه پنهان کردم. مجدداً که خواستم حرکت کنم، سگها شروع به واق واق کردن، کردند و دوباره بعثیها آمدند، اما نتواستند من را ببینند.
در استخبارات خانقین با کابل به جانم افتادند
من گفتم که اگر این کار را ادامه بدهم قطعاً متوجه حضور من خواهند شد و لذا از این اقدام منصرف شدم. نماز مغرب و عشایم را خواندم و تصمیم گرفتم خودم را به جاده خسروی به قصرشیرین برسانم. تلاشم برای پیدا کردن این جاده تا صبح روز بعدش ادامه داشت، اما نتیجهای نگرفتم. تصمیم گرفتم خودم را پنهان کنم. تا همین موقع با مرکز ارتباط بیسیمی داشتم، اما آنها کاری از دستشان برنمیآمد. قبل از طلوع آفتاب سنگی را پیدا کردم که دارای شیاری بود و میشد یک انسان در آن پنهان شود. خودم را در شیار سنگ پنهان کردم.
نیم ساعتی از روشن شدن هوا گذشته بود که یک ماشین عراقی در کنار همان سنگ ایستاد. من بیحرکت در جای خودم بودم که احساس کردم فردی متوجه حضور من شده و به سمت من میآید. آن فرد بالای سرم آمد، ولی من بیحرکت بودم. افسر عراقی با دیدن من تا چند لحظه نمیتوانست تصمیمی بگیرد، چون گمان میکرد من مُردهام و متعجب از این بود که چگونه اینجا آمدهام؟ این اتفاق چند دقیقه ادامه داشت تا اینکه افسر عراقی به خودش جرات داد و پای من را کشید و من مجبور به عکسالعمل شدم. او مرا از جایم بلند کرد و بلافاصله شروع به سیلی زدن به صورتم و فحش دادن کرد.
نکته جالب این اتفاق این بود که او خیلی انسان تنبلی بود، چون بیسیم من را از دستم نگرفت و اقدام خاصی در خلع تجهیزاتم نکرد، من هم از فرصت استفاده کردم و سریال فرکانس بی سیم را عوض کردم. لحظاتی بعد من را داخل ماشین کردند و به سمت پاسگاه خانقین بردند. بعثیها در پاسگاه خانقین شروع به شکنجه و بازجویی از من کردند. پس از چند ساعت که نتوانستند اطلاعاتی از من بدست بیاورند، به استخبارات خانقین منتقلم کردند و در یک اتاقی کوچکی با کابل به جانم افتادند. من به آنها گفتم که "من یک بسیجی هستم، تحصیلاتم زیر دیپلم است و راه را گم کردهام"، اما آنها بدون وقفه من را میزدند.
* مواجهه شما با بعثیها چگونه بود؟
با توجه به اینکه ۴۸ ساعت بود که نه آب و غذایی خورده بودم، توان بدنی بالایی نداشتم و نمیتوانستم اقدام خاصی بکنم. در استخبارات خانقین جوری من را با کابل زدند که بازوها و تمام بدنم کبود شده بود، بعد هم من را به اتاقی بردند تا شوک الکتریکی به من وصل کنند. یکی از سیمهای شوک الکتریکی را به انگشتم و سیم دیگر را به لاله گوشم وصل کردند و جریان برق را وارد بدنم کردند. وقتی این جریان وارد بدنم شد، حس کردم کل سلولهای بدنم از دارد از هم جدا میشود. آن دقایق لحظات خیلی سختی بود.
این اقدام آنها آنقدر ادامه داشت که منجر به بیهوشیام شد. در همان حالت بیهوشی من را به همان اتاق اول بردند. پس از ساعتی که به هوش آمدم، احساس کردم همان دو رزمندهای که باهم در منطقه به کمین خورده ایم از پشت پنجره اتاق عبور کردند. به سختی خودم را به درب اتاق رساندم و به سرباز گفتم که "نیاز به استفاده از سرویس بهداشتی دارم".
بعد از آنکه از اتاق بیرون آمدم، آه و ناله سر دادم تا آن دو نفر متوجه حضورم شوند و در بازجوییها حرفهای متناقضی نزنیم. اما دربازجوییها بعثیها متوجه شدند که حرفهای ما متناقض است. پس از این ماجرا به گونهای با ما برخورد کردند که گمان کردیم که حتماً ما را اعدام میکنند.
ما را به بدترین شکل پشت وانت انداختند و به استخبارات بغداد منتقل کردند. از آن جایی که دشمنان ما احمق هستند، برگههای بازجویی را فراموش کرده بودند همراه خودشان بیاورند و پس از انتقال به بغداد، بازجوییها از اول شروع شد. این بار ما با تسلط و هماهنگی بازجویی میشدیم به گونهای که هیچ اطلاعات خاصی از ما دستگیرشان نشد. بازجوییهای ما تا ساعت ۳ نیمه شب ادامه داشت و نتوانستند اطلاعات خاصی از ما بگیرند. مجبور شدند ما را به زندان وزارت دفاع عراق منتقل کنند که همه عراقی بودند. ما ۳ نفر ۱۰ روز در آنجا بودیم و پس از آن به زندان موصل منتقل شدیم.
* از بازجوییهایی که شما را میکردند، بگویید؟
در بازجوییها یک ایرانی عضو سازمان منافقین بود که با بعثیها همکاری میکرد و مترجم اسرا بود. او به من میگفت: "اطلاعاتی که داری را در اختیار اینها قرار بده! اگر قرار ندهی اینها تو را میکشند! " من میگفتم "من اطلاع خاصی ندارم" و روی حرفم اصرار کردم. آنها گمان میکردند که من بیسیمچی حرفهای هستم و وارد مناطق عراق شده و اطلاعات را مخابره میکنم.
* آن زمانی که شما اسیر شدید، هنوز به آن معنا اردوگاههایی که سالهای پایانی جنگ وجود داشت، نبود؟
بله. بعثیها نیروهایی که به عنوان گشت شناسایی به صورت متفرقه اسیر میکردند را حتماً در استخبارات بازجویی سخت و سنگینی میکردند، اما اغلب نیروهایی که در محورهای عملیاتی اسیر میشدند، به علت کمبود جا در استخبارات نمیآوردند و به زندانهای الرمادی، موصل، عنبر و تکریت منتقل میکردند. بعثیها پادگانهای خود را به محل نگهداری اسرا تبدیل کرده بودند و بعدها آنها را گسترش دادند.
ماجرای ایجاد کوچه وحشت بعثیها برای اسرا
* بعد از آن ده روز چه اتفاقی افتاد؟
بعد از ده روز ما ۳ نفر را از زندان بیرون آوردند. در ابتدا فکر کردیم که میخواهند ما را اعدام کنند، اما ما را به زندان موصل منتقل کردند. زندان موصل ۴ اردوگاه داشت که اسرا را در آن نگهداری میکردند که بیشترین اسیر در آن زندان بود. هر یک از این اردوگاهها نیز از ۷۰۰ تا ۲۱۰۰ نفر گنجایش داشت که این تعداد تا ۳۰۰۰ نفر هم میرسید. قبل از ورودمان به زندان موصل، اسرای عملیات رمضان وارد زندان موصل شده بودند و ما به این اسرا ملحق شدیم.
* وقتی وارد زندان موصل شدید، مجدداً تحت بازجویی و شکنجه قرار گرفتید؟
خیر. ما که وارد اردوگاهها میشدیم بازجوییهای تخصصی از ما نمیشد، اما بعثیها درجابجایی اسرا از زندانها، در بدو ورود اسرا، برای ایجاد وحشت یک کوچه درست میکردند و اسرا شدیداً با کابل و میله آهنی و چوبهای مخصوصی کتک میزدند که در این حین بسیاری از اسرا استخوانهای بدنشان میشکست. در یکی از این انتقالها من شاهد بودم که یکی از همرزمانمان بر اثر اصابت کابل به چشمش، موجب تخلیه شدن چشم و نابینا شدنش شد.
* رژیم بعث حساسیت خاصی بر روی پاسداران و روحانیون داشت، از این حساسیت بفرمایید!
وقتی پاسداران و روحانیون اسیر میشدند، راهی جز اینکه خود را بسیجی معرفی کنند، نداشتند. در روزهای اول جنگ، وقتی بعثیها متوجه میشدند که اسیری پاسدار یا روحانی است به عنوان "حرس خمینی" او را اعدام میکردند. یکی از همبندهای ما در روزهای اول جنگ خودش از نزدیک دیده بود که بعثیها متوجه شده بودند یکی از رزمندهها پاسدار است همانجا و در برابر چشم دیگران با گلوله به مغزش شلیک کردند و او را به شهادت رساندند.
در جبهه و خط مقدم هم اگر متوجه میشدند رزمندهای پاسدار یا روحانی است بلافاصله شهیدش میکردند، اما پس از گذشت چندین سال دیگر آنها را شهید نمیکردند بلکه به اردوگاه ویژهای منتقل میکردند و آنها را به بدترین شکل شکنجه میکردند.
قطرهای از دریای مصیبت حضرت زینب (س) را احساس کردیم
* وضعیت زندان موصل چگونه بود؟
پس از انتقال، ما وارد اردوگاه موصل ۲ شدیم. مدتی نگذشته بود که بعثیها برای ایجاد اختلاف بین ما گفتند که "باید بسیجیها و ارتشیها از هم جدا شوند". چون همه ما رزمنده اسلام و ید واحده همپای هم در جبهه بوده و اسیر شده بودیم، با پیشنهاد آنها مخالفت کردیم. بعثیها برای اینکه نظرشان را بر ما تحمیل کنند، به ما خیلی فشار آوردند، اما ما برای اینکه بعثیها را از تصمیمشان منصرف کنیم، همگی دست به اعتصاب غذا زدیم و غذا تحویل نگرفتیم. این اعتصاب ۷ روز طول کشید. پس از گذشت ۴ روز بعثیها نه تها غذا ندادند، بلکه آب را نیز قطع کردند.
از روز چهارم که آب را قطع کردند، آبی برای تطهیر و وضو نداشتیم، فقط اندک آبی را برای آشامیدن ذخیره کرده بودیم. من در یکی از بندها که ۱۳۰ اسیر داشت، مسئول توزیع آب بودم و به علت نبود آب با قاشق به اسرا یک قاشق صبح، یک قاشق ظهر و یک قاشق شب آب میدادم و با این روش توانستیم ۳ روز اعتصاب را ادامه بدهیم.
در نهایت که دیدیم بعثیها تغییری در وضعیت ایجاد نکردند، درب بندها را شکستیم و همه ۱۲۰۰ نفر به محوطه باز زندان آمدیم. چند روز قبل در اردوگاه بارندگی شده بود و در باغچههای اطراف حیاط آب جمع شده و کرم گذاشته بود، اما تشنگی اسرا به حدی بود که به سمت آن چالههای رفتند و شروع به خوردن آب کردند. همچنین برگ درختها و سبزیهای غیر مصرفی باغچهها را خوردند تا توانستند کمی جان بگیرند.
در این مدت بعثیها ما را رصد میکردند، اما اقدامی نمیکردند. نمایندهای را از طرف خودمان مشخص کردیم تا با بعثیها صحبت کند و به آنها بگوید که "شما و ما مسلمان هستیم و اسرا در همه کشورها یک قوانینی دارند و به عنوان یک مسلمان باید با ما رفتار کنید"، اما آنها به نماینده ما توجهی نکردند و شب خودمان امنیت زندان را تأمین کردیم.
فردای آن روز پس از اقامه نماز جماعت ظهر و عصر در محوطه باز زندان، به ناگاه درب اصلی زندان باز شد و یک ژنرال ارتش عراق که مسئول اسرای ایرانی بود همراه با ۱۵ نفر به سمت ما آمدند و مقابل ما ایستادند. به ما گفتند که "شما خلاف مقررات ما عمل کردید و نباید دست به اعتصاب غذا میزدید". بعد از دقایقی ژنرال عراقی چوبی که در زیر بغلش بود را تکان داد و حدود ۵۰۰ نفر سرباز بعثی همراه با کابل، میله آهنی و چوبهای آماده شده به ما حمله کردند و شروع به زدن ما کردند.
آنها به قصد کشت ما را میزدند که در آن حادثه ۲ نفر شهید و ۵۰۰ نفر هم مجروح شدند. آن روز یک حادثه تلخی برای ما رقم خورد که ما را به یاد مصائب حضرت زینب (س) در عصر روز عاشورا انداخت و ما یک قطرهای از آن دریای مصیبت را احساس کردیم.
منبع:تسنیم
انتهای پیام/