آقابالا رمضانی اسیر آزاده شده از دست منافقین گفت :کومله اسیران را به صورت کشیدن ناخن‌ها،بریدن گوشت‌های بازو و پاها شکنجه می‌داد.

حقایقی از فجیع‌ترین جنایات گروهگ منافقین/ کومله برای ما حکم «اعدام قسطی» صادر کرده بودبه گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛در هفته‌های اخیر عناصر ضدانقلاب و معاندین با همراهی برخی مزدوران داخلی‌شان در فضای مجازی، پروژه تطهیر و مظلوم جلوه دادن، یک عنصر تروریستی به نام «رامین حسین‌پناهی» عضو گروهک تروریستی و تجزیه‌طلب کومله را کلید زده‌اند.

نام «کومله» را باید مترادف با «داعش» دانست؛ گروهکی تجزیه‌طلب و ضدایرانی که اعضایش در آدم‌کشی و جنایتکاری چیزی کمتر از داعشی‌ها نداشته و ندارند. اعضای این گروهک در مقطعی بویژه در دهه ۶۰ وحشیانه‌ترین جنایات را علیه مردم شمالغرب کشور مرتکب می‌شدند؛ از سربریدن تا شمع آجین کردن و سوزاندن.


بیشتر بخوانید:ناگفته‌های تکان‌دهنده فرزند شهید از وحشیانه‌ترین جنایت منافقین/ کومله‌ مادرم را مقابل چشمانمان تیرباران کردند 


نگاهی گذرا به جنایت‌ها و شرارت‌های گروهک تروریستی و تجزیه‌طلب کومله، عمق دشمنی سرکردگان و عناصر این گروهک با مردم ایران و مردم انقلابی کردستان را عیان می‌کند. در ذیل به گوشه‌ای از جنایت کومله‌ای‌ها یعنی همکاران رامین حسین‌پناهی اشاره شده است.

آنطور که پایگاه هابیلیان نقل کرده، «آقابالا رمضانی» یکی از اسیران گروهک تروریستی کومله گفت: «ما عده‌ای ارتشی بودیم که ماموریت بازگرداندن چهل پیکر شهدای عملیات‌های گذشته را داشتیم. در محور پیرانشهر در منطقه آلواتان بود که افراد کومله یکی از تانک‌های ما را زدند، در همان هنگام که می‌خواستم خودم را از تانک بیرون بیندازم، کتف راستم هدف تیر آن کوردلان قرار گرفت و به همین صورت به اسارت افراد وحشی و خونخوار حزب کومله درآمدم.

اینکه می‌گویم وحشی و خونخوار، غلو نیست. برایتان توضیح می‌دهم، اعمالی که این‌ها با اسیرانشان داشتند، یک گرگ درنده گرسنه با شکارش ندارد. شما هر حیوان وحشی را که در نظر بگیرید، پس از شکار و شکم سیری، آرام می‌شود و تا مدتی به کسی کاری ندارد.

حدود یک سال و چندی که در دست آن‌ها اسیر بودم، به انواع و اقسام و هر مناسبتی شکنجه شدم. شما شکنجه‌هایی را که در زمان شاه ملعون توسط ساواک انجام می‌گرفت، شنیده‌اید؛ اما انگار هر چه تمدن‌ها پیشرفت می‌کند و ادعا‌های آزادی، در بوق‌های تبلیغاتی گوش مردم دنیا را کَر می‌کند، نوع شکنجه‌ها و فشار‌ها و بی‌رحمی‌ها هم پیشرفت می‌کند. همان اول اسارت که به پایگاه منتقل شدم، گفتند: «هیچ اطمینانی در حفظ این‌ها نیست.» به همین خاطر پاشنه‌های هر دو پایم را با مته و دلر سوراخ کردند و همرزمان دیگر را هم نعل کوبیدند و با اراجیف و فحاشی بر این عملشان شادمانی می‌کردند. بعد از ۱۸ روز قرار شد ما را به سبک دمکراتیک و آزادانه؟! محاکمه و دادگاهی کنند.

به یاد دارم، در یکی از عملیات‌ها تعدادی اسیر عراقی را از جبهه گیلان غرب آورده بودند، یکی از همرزمانم، کمپوتی را که تازه باز کره بود به یکی از اسرا که ابراز تشنگی کرد، داد و رویش را هم بوسید. آن اسیر مات و مبهوت مانده بود و از این حرکت نمی‌دانست باید تشکر کند یا از شرمندگی بمیرد. از این نمونه‌ها شاید بسیار دیده و حتما شنیده‌اید. نه اینکه بخواهم رفتار‌ها را مقایسه کنم؛ چون اصلا قابل قیاس نیست؛ ولی حد ایثار و گذشت را از یک طرف و دیدن کمال خشونت و بی‌رحمی و شقاوت از طرف دیگر، خود مشخصه حقانیت هدف و مسیر است. به دوش گرفتن مجروح اسیر عراقی کجا و نعل زدن به پاشنه پا به خاطر فرار احتمالی کجا!

روز دادگاه رسید. رئیس دادگاه، سرهنگ حقیقی را که همان اوایل انقلاب فرار کرده بود، شناختم و محاکمه بسیار سریع به انجام رسید. چون جرم محکومین مشخص بود؛ دفاع از حقانیت اسلام و جمهوری آن و ندادن اطلاعات. بالطبع حکم هم مشخص بود. عده‌ای به اعدام فوری و بقیه هم به اعدام قسطی (یعنی به تدریج) محکوم شدیم. حکم ما که اعداممان قسطی بود، به صورت کشیدن ناخن‌ها، بریدن گوشت‌های بازو و پاها، زدن توسط کابل، نوشتن شمار‌های انقلابی بر روی بدنمان توسط هویه برقی و آتش سیگار. تمامی این‌ها بی، چون و چرا اجراء می‌شد. هنوز آثارش روی بدنم مشخص است.

یک بار که ناخن‌هایم را می‌کشیدند، طاقتم تمام شده بود و دیگر می‌خواستم اعتراف کنم و هر چه که می‌دانستم بگویم؛ اما یکی از برادران سپاهی که با هم بودیم، به نام برادر سعید وکیلی، می‌گفت: «ما فقط به خاطر خدا آمده‌ایم. خود داوطلب شده‌ایم که بیاییم، پس بیا شرمنده خدا و خلق او نشویم و لب به اعتراف باز نکنیم.» سوره والعصر را برایم خواند و ترجمه کرد، آب سردی بود که بر آتش بی طاقتم ریخته شد، پس از آن جریان بود که سه تا دیگر از ناخن‌هایم را کشیدند و با نمک مرهم گذاشتند و پس از اینکه مقدار زیادی با کابل زدند باز برای به درد آوردن بیشتر بدنم، در حضور دیگر برادران، من را برهنه در دیگ پر از آب نمک انداختند و بیش از نیم ساعت وادارم کردند که در آن بمانم، سپس برای عبرت دیگر برادران، من را در سلول عمومی انداختند.

فکر می‌کردند من معدن تمامی اسرار ایران هستم؛ لذا خیلی شکنجه‌ام می‌کردند. البته بعد از هر شکنجه مدتی به مداوایم می‌پرداختند، آن هم نه به خاطر خود من و یا دیگران بلکه به خاطر اینکه یک مقداری از پوستم ترمیم شود تا بتوانند مجددا شیوه تازه‌تری را اعمال کنند.

شاید فکر کنید این چیز‌ها را برای جلب احساسات و عواطف شما خوانندگان عزیز می‌گویم؛ اما این‌ها همه حقیقت محض است و دنیا باید از این همه پستی و رذالت و کثافتی که دامنگیرش شده شرم نماید و منادیان دروغین حقوق بشر بفهمند که در این منجلاب بیش از هر کسی خودشان غوطه‌ور و مورد تمسخر بشریت هستند. این‌ها را تنها برای سندیت در تاریخ آیندگان می‌گویم. دنیا بشنود که برای گرفتن اعتراف از یک اسیر، به وسیله تیغ موکت‌بری سینه اش را بریده و کلیه‌اش را در می‌آوردند.

این شکنجه‌ها تنها برای من نبود. هر که مقاومت بیشتری داشت، شکنجه‌اش بیشتر بود و این اصلی از اصول حیوانیشان شده بود. اصل دیگر اینکه مردان باید بجنگند و زنان اعتراف بگیرند. هر چه بیشتر فکر کنی که اساسا اعتقاد اینان بر چه مبنایی است، کمتر به نتیجه می‌رسید. آیا مارکسیستند؟ آیا نازیست یا فاشیستند؟ یا چنگیز و آتیلا و دیگر خونخواران سلف خود را اسوه قرار داده‌اند؟ من شاهد جنایاتی بودم که گفتنش نیز مشمئز کننده و شرم آور است.

مرسوم است به میمنت ازدواج نوجوانی، جلو پایش قربانی ذبح شود. این رسم را کومله نیز اجرا می‌کرد با این تفاوت که قربانی‌ها در اینجا جوانان اسیر ایرانی بودند. چند نفر از ما را برای دیدن عروسی دختر یکی از سرکردگان بردند. پس از مراسم گفت: «باید برایم قربانی کنید تا به خانه شوهر بروم، دستور داده شد قربانی‌ها را بیاورند.

شش نفر از مقاوم‌ترین بچه‌های بسیج اصفهان را که همه جوان بودند، آوردند و تک تک از پشت سر بریدند. این برادران عزیز مانند مرغ سربریده پر پر می‌زدند و آن‌ها شادی و هلهله می‌کردند؛ ولی آن بی‌انصاف باز هم تقاضای قربانی کرد. مجددا شش سپاهی، چهار ارتشی و دو روحانی آوردند و از طرف اقوام و دوستان و آشنایان هدیه کردند.

آن عزیزان نیز، چون دیگر برادران به فیض شهادت رسیدند. من و عده دیگری از برادران را که برای تماشا برده بودند به حالت بیهوشی و اغما به زندان برگرداندند؛ ولی شنیدیم تا پایان مراسم عروسی ۱۶ نفر دیگر را هم در طی مراحل مختلف قربانی هوسرانی شیطانی خود کردند. ننگ و نفرین ابدی بر شما که اگر تنها قانون جنگل را هم مبنای خود قرار می‌دادید، اینچنین حکم نمی‌کردید.

بزرگترین جرم همگی ما این بود که می‌خواستیم دست اینان را از سر مردم مظلوم و مسلمان کُرد آن منطقه کوتاه کنیم؛ چرا که به قول حضرت امام «آن‌ها کردستان را به فساد کشاندند و مردم کردستان را به طرز وحشتناکی اذیت و آزار کردند، آنان اموال مردم را غارت کردند و همه را کشتند.» اگر انسان از شنیدن این حرف که آن‌ها می‌خواستند حاکمیت آن منطقه را بدست گرفته و بر سر مردم مسلمان و غیور کردستان که ذخایر انقلابند حکومت کنند. بر خود بلرزد و در دم جان بسپرد، هیچ جای شگفتی نخواهد بود. چون که ما در این مدت چیز‌هایی را دیدیم که حتی شنیدنش هم ممکن است برای شما سنگین باشد. یک نمونه را برایتان عرض می‌کنم.

قبلا اسمی از برادر سعید وکیلی برده بودم. ماجرائی را که بر سر این برادر آورده شده است، نقل می‌کنم. از مقاوم‌ترین افراد، سعید وکیلی، سرگرد محمدعلی قربانی، سرگروهبان جدی و دو خلبان هوانیروز بودند که اغلب اوقات زیر شکنجه بودند. سعید ۷۵ روز زیر شکنجه بود. ابتدا به هر دو پایش نعل کوبیده و برای آوردن چوب و سنگ او را به بیگاری می‌بردند.

پس از دادگاهی شدن، محکوم به شکنجه مرگ شد؛ بلکه اعتراف کند. اولین کاری که کردند، هر دو دستش را از بازو بریدند و، چون وضع جسمانی خوبی نداشت، برای معالجه و درمان به بهداری بردند. پس از چند روز که کمی بهبودی یافت، او را آوردند و مجددا اعتراف گرفتند.

همانطور که گفتم این بهداری بردن و معالجه کردن‌هایشان به خاطر این بود که مدت بیشتری بتوانند شکنجه کنند. پس از آن معالجه سطحی، با دستگاه‌های برقی تمام صورتش را سوزاندند. سوزاندن پوست تنها مقدمه شکنجه بود، به این معنی که مدتی می‌گذشت تا پوست‌های نو جانشین سوخته شده و آن وقت همان پوست‌های تازه را می‌کندند که درد و سوزندگی‌اش بسیار بیش از قبل باشد. وقتی خونریزی شروع می‌شد، تازه آن زمان نوبت آب نمک بود. تمام این مراحل را سعید وکیلی با استقامتی وصف‌ناپذیر تحمل کرد و لب به سخن نگشود.او از ایمانی بسیار بالا برخوردار بود و مرتب قرآن را زمزمه می‌کرد. استقامت این جوان، افراد کومله را بی‌رحم‌تر می‌کرد.

سعید را به دادگاه دیگری بردند و محکوم به اعدام شد. زخم‌هایش را باز کردند و پس از آنکه با نمک مرهم گذاشتند، او را داخل دیگ آبی که می‌جوشید انداختند و همانجا به شهادت رسید. آن‌ها به همین اکتفا نکردند. دیگر اعضایش را مثله نمودند و جگرش را خوردند.

قبل از آزادی ما، دو تن از خلبانان هوانیروز در آن حوالی که ما بودیم مشغول گشت‌زنی بودند. افراد کومله با لباس مبدل به آن‌ها علامت می‌دادند و آن‌ها نیز بر زمین نشستند. افراد کومله یکی از خلبان‌ها را دستگیر کرد و خلبان دیگر که طی درگیری زخمی شد، به پایگاه برگشت و گزارش ما وقع را داد. بعد از چند روز هواپیما‌های شناسائی منطقه را شناسایی کردند و برادران رزمنده طی یک عملیات آن منطقه را آزاد و در نتیجه ما نیز آزاد شدیم. آن زمانی که عملیات صورت گرفت و افراد کومله فراری و متواری می‌شدند، من بیهوش بودم.

در هواپیما بود که به هوش آمدم و فهمیدم آزاد شده‌ام. به علت جراحات بسیاری که داشتم، امکان معالجه‌ام در تهران نبود. بعد از ۲۴ ساعت به وسیله بنیاد شهید به آلمان فرستاده شدم. همراه من عده دیگری از همرزمانم که آن‌ها نیز در این عملیات آزاد شده بودند، به آلمان آمدند. مدت کمی گذشت تا الحمدالله بهبودی حاصل شد و برگشتم؛ ولی برادرانی بودند که هر دو دست و هر دو پایشان ناقص شده بود، یا چشم‌هایشان را در آورده بودند، آن‌ها ماندند تا معالجه شوند.

زمانی که آزاد به خانه برگشتم، کسی را دور و برم نداشتم؛ چون پدرم در زمان شهید نواب صفوی توسط ایادی استعمار شهید شده بود و مادرم همان موقع که شنیده بود که من به دست کومله اسیر شده‌ام، سکته کرد و تا به بیمارستان رسید، به رحمت ایزدی پیوست. در این مدت که اسیر بودم، برادرم که خلبان بود به شهادت رسید و جنازه‌اش هم پیدا نشد. شوهر خواهرم نیز همراه با دو تا از بچه‌هایش به شهادت رسید و یکی دیگر از فرزندانش هم به دست مزدوران صدامی اسیر شد. تنها من و تعداد اندکی از افراد خانواده‌ام مانده‌ایم.

منبع:میزان

انتهای پیام/

«اعدام قسطی» کومله چگونه است؟

برچسب ها: تروریسم ، خواندنی
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.