عبدالله بن حسین علیه السلام که به علی اصغر معروف است فرزند امام حسین علیه السلام است. مادرش رُباب دختر اِمْرَءُ الْقَیْس و خواهرش سکینه می باشد. عبداللّه در مدینه متولد شد.
در زیارت ناحیه مقدسه، درباره این کودک شهید، آمده است: «السلام علی عبدالله بن الحسین، الطفل الرضیع، المرمی الصریع، المشحط دما، المصعد دمه فی السماء، المذبوح بالسهم فی حجر ابیه، لعن الله رامیه حرملة بن کاهل الأسدی»؛ و در یکی از زیارتنامههای عاشورا آمده است: «و علی ولدک علی الأصغر الذی فجعت به» از این کودک، با عنوانهای شیرخواره، شش ماهه، باب الحوایج، طفل رضیع و... یاد می شود و قنداقه و گهواره از مفاهیمی است که در ارتباط با او آورده می شود.
پدری خَم شده تا دردِ کمر را بِکِشَد
مادری مانده که تا نازِ پسر را بکشد
چشمِ او خورد به لبهای تَرک خورده و گفت:
کاش میشُد به لبش دیدهیتر را بکشد
بُردنِ این تَنِ بی وزن برایش سخت است
نیست عباس که این قُرصِ قمر را بِکِشَد؟
از دو سو تیر به بیرون زده باید چه کند
از کدامین طرف این تیرِ سه سر را بِکِشَد
خواست از سمتِ سهشعبه بکشد سر چرخید
بهتر این دید که او قسمتِ پَر را بِکِشَد
تیر از بچه که رَد شد جگرش تیر کشید
نَکُند با سرِ این تیر جگر را بِکِشَد
هرچه میخواست بیاید به حرم باز نشد
یک نفر کاش که تا خیمه پدر را بِکِشَد
باید او قبر کَنَد خاک کُنَد شرح دهد
آه این سینه غَمِ چند نفر را بِکِشَد
زیرِ لب گفت: فقط آه رباب آه رباب
وای اگر پیشِ سنان بارِ سفر را بِکِشَد
حرمله گفت: پسر را زد و بابا را کُشت
باید او در کمرش کیسهی زَر را بِکِشَد
هم سبک هم که گران است سرش پس دعواست
قسمتِ کیست در این قائله سَر را بِکِشَد
کاش میشُد که نمیدید رُباب این دفعه
نیزهای رد شده از خاک پسر را بِکِشَد
«حسن لطفی»
جم شدن دوروبرش داره میره
با علی اصغرش داره میره
بعد شیش ماه چجوری دل بِکَنِه
روی دستش پسرش داره میره
خدای بالا سرم گواهشه
بچهای که با منه شیش ماهشه
دو سه قطره آب بدید میبرمش
مادرش بدجوری چشم به راهشه
بی پسر شدن چقد سخته خدا
خون جگر شدن چقد سخته خدا
روی دستم پسرم داره میره
آخ پدر شدن چقد سخته خدا
میشه تنها بشینی گریه کنی
روی خاکا بشینی گریه کنی.
ولی سخته دشمنت بخنده تو
بین زنها بشینی گریه کنی
«رسول عسگری»
ای، ولی الله گهواره نشین
دستهایت پرچم فتح المبین
گریه هایت خطبههای حیدری
حجت کبرای محشر! محشری
پیرهای کاروان را مقتدا
بند قنداقت عمود خیمهها
نور مات نور ربانی تو
لشگری مات رجزخوانی تو
ای سپاه کافران را خط شکن
مستجاب الدعوه مثل پنج تن
باقیات الصیالحاتی یا علی
حسرت آب فراتی یا علی.
کهیعص سورهای
روح هر ادعیهی ماثورهای
از حرم آمد صدای آب آب
بین خیمه زد بروی سر رباب
آه مادر بین چشمت خواب نیست
هی زبانت را نچرخان! آب نیست
بار دیگر تب سراغت آمده
سیب سرخم! صورتت تاول زده
بی قرارم تند قلبم میزند
نبض هایت نامنظم میزند
مینشینم باز هق هق میکنم
حرفی از رفتن نزن دق میکنم
این جماعت با علیها دشمن اند
اصغر و اکبر ندارد میزنند
تاکمی نیرو به بازو میدهند
هر جوابی را سه پهلو میدهند
چه کنم روضه زبانش قاصر است
حرمله تیروکمانش حاضر است
وای اگر بابای تو گریان شود
بین میدان و حرم حیران شود
حق بده اینقدر حالم مضطر است
حنجرت از برگ گل نازکتر است
جانمادر تیر خوردی پر نزن
دست و پا در پیش این لشگر نزن
خون تو هرگز نمیریزد زمین
میبرند آن را سوی عرش برین
غم مخور خونت شفاعت میکند
حضرت زهرا بزرگت میکند
«سید پوریا هاشمی»
کاش این چنین نبود داستان کربلا
کاش از سنان و تیر و نیزه پُر نبود آسمان کربلا
میرسید لااقل زمان دیگری زمان کربلا
کاش این چنین نبود
ظُهر روز واپسین نبود
کاشکی کسی به اسم حرمله با کمان خویش
هیچ وقت در کمین نبود
کاش کربلا نبود، اگر که بود، آب آوری نداشت
آب آوری اگر که داشت خوب بود علیِ اکبری نداشت
آب آور و علی اکبرش به جای خود
کاشکی سه ساله دختری نداشت
آب آور و علی اکبر و سه ساله هم که داشت
لااقل علیِ اصغری نداشت
کاش که رقیه جان
برای اصغرش هی سراغ آب را نمیگرفت
دامن رباب را نمیگرفت
این قَدَر سریع و تند از کمان حرمله جواب را نمیگرفت
آخرین جهاد بود
وقت اعتماد بود
دست جملهی غریب «کیست یاری ام کند».
توی دست باد بود
جای لشکر یزید.
باد هول شد از این طرف وزید
پس صدای خستهی پدر تا حرم رسید
پس صدای غربت پدر به گوش گاهواره هم رسید
گاهواره تاب خورد
گوییا علیِ اصغر از صدای تشنهی پدر
چند قطره آب خورد
ظاهراً علی، ولی، تیر را رباب خورد
کاشهای من به من اجازه داد
تا مسیر روضه را عوض کنم
توی ذهن من داستان چنین شدش که حرمله.
در میان قافله
خیره شد به روبرو
هی نگاه کرد حرمله به عرض تیر و عرض کوچک گلو
ابن سعد گفت:حرمله کدام قسمتش بگو کجا؟
حرمله به فکر رفت این گلو کجا و سینهی عمو کجا؟
گفت:تیر من به سمت او اگر رها شود
ابن سعد شک نکن سر از تنش جدا شود
پس سه شعبه را گذاشت
تیر دیگری به چِلّه کرد حرمله که شعبهای نداشت
گفت: تیر ساده کافی است
که برای این گلوی خشک.
از سه شعبه لااقل دو شعبه اش اضافی است
تیر را گذاشت در کمان و چِلّه را کشید
چشم چپ که بسته.
چشم راست را که باز کرد و
حنجر ظریف طفل را که خوب دید
دست زد به روی دست
پرت کرد گوشهای کمان خویش را، نشست
هرچه گفت: ابن سعد، تیر را به چِلّهی کمان نکرد
دیگر امتحان نکرد
پس نفس نفس قدم قدم
ریخت لشکر از صدای گریهی علیِ اصغر عاقبت به هم
یک نفر دوید، مشک آب را گرفت روی دوش
تاخت رفت
پس برای طفل شیرخواره
از سه شعبه گاهواره، ساخت، رفت
لشکر از یسار و از یمین
پای طفل شیرخواره، مشک ریختند
پس به جای تیر، اشک ریختند
دستهای بیعت کثیف کوفیان دراز شد دو مرتبه
راه آب باز شد دو مرتبه
کاشهای من ادامه داشت در سرم که حرمله
تیر را گذاشت در کمان و داد زد به سمت قافله
از من افتخار فتح این گلو و از شما صدای هلهله
آه تیر حرمله سه بخش شد
بین حنجر و دل رباب و سینهی حسین، پخش شد
«مهدی رحیمی»
حرمله الهی که خیر نبینی
هنوزم نخشکیده اشک رباب
با دلش چه کرده این غم که دیگه
نمیشه پیشش بیاری اسم آب
خواب اصغر و میبینه دائماً
زندگی میکنه با فکرعلی
تا غذا براش میارن میشینه
باز، زبون میگیره با ذکرعلی
واسه آرامش خاطر خودش
میره گهواره رو هی تکون میده
میون گریه لالائی میخونه
روزی صدبار توی روضه جون میده
بمیرم الهی بعدکربلا
افتاده بدجوری ازخواب و خوراک
میگه پیش چشم من بانیزهها
درآوردن علی مو اززیرخاک
حدود یه سالی هست دیگه رباب
نمیشینه حتی زیر سایبون
توی آفتاب میشینه روضش اینه
آقامونا کشیدن تو خاک و خون
«محسن صرامی»
گرچه از دور از آن فاصلهها زد بد زد
آتش انگار که بر کرببلا زد بد زد
چقدر هست مگر بچه سه جایش بِرَود
وایِ من بر سه هدف او به سه جا زد بد زد
اصلا اینبار کماندار چه با زور کشید
به سهشعبه همهیِ حَنجره را زد بد زد
دست و پا داشت که میزد پدر انداخت عبا
آخرین بار نَفَس زیرِ عبا زد بد زد
اولین بار که چشمش به ربابش اُفتاد
اندکی حرف نزد بعد صدا زد بد زد
بُرد در بینِ عبا تا که نبیند چه شده
مادرش گفت: بگو تیر کجا زد بد زد؟
گرچه بر چشمِ ابالفضل همین تیر نشست
بدتر از چشمِ عمو بود که تا زد بد زد
پشتِ خیمه به سرِ قبر، حرامی آمد
نیزه برداشت و مانندِ عصا زد بد زد
طفل را از وسطِ خاک کشیدند به نِی
بچه را باز نوکِ نیزه که جا زد بد زد
نیزه دارَش زِ سر نیزه سرش را انداخت
سَر که اُفتاد زمین ضربهیِ پا زد بد زد
رهگذرهای دَمِ کوچه به هم میگفتند
حرمله تیر به این بچه چرا زد بد زد
سالها بود همین جمله فقط کارِ رباب
نانجیب آنهمه لبخند به ما زد بد زد
«حسن لطفی»
انگار علی مادر تو شیر ندارد
گریه نکن این قدر که تأثیر ندارد
بی حال شدی و دل من ریخته برهم
درمانده شده فرصت تأخیر ندارد
میگیرم از این قوم کمی آب برایت
بابای تو ترس از غمِ تحقیر ندارد