نگامی که مردم روسیه از حکومت تزار خسته شدند و نارضایتی آن‌ها از وضع موجود سبب شد دست به اعتراض و تظاهرات بزنند.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، درست یک قرن پیش و در سال 1917 انقلابی عظیم سرتاسر روسیه تزاری را درنوردید. «بلشویک‌ها» به‌عنوان اکثریت حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه بالاخره توانستند قدرت سیاسی را در این کشور به دست گیرند و طومار حیات 300 ساله تزارها- امپراتوری رو به زوال پس از جنگ خونین با ژاپن- را در هم بپیچند. در سال‌های پایانی جنگ جهانی مردم بسیاری از کشورهای اروپایی نیز توسط روسیه به اجبار نظام سیاسی کمونیستی را پذیرفتند.


بیشتربخوانید : تله خرس / ارتش سرخ زیر تیغ مجاهدین ‏


ایدئولوژی کمونیسم که مبشر رهایی انسان‌ها، برابری، صلح و عدالت بود در عمل به مسخ انسان‌ها و تلاش برای بقای جهانی متخاصم انجامید. اتحاد جماهیر شوروی که به‌عنوان ابرقدرت مطرح شده بود،کشورهای کمونیستی را تحت عنوان بلوک شرق رهبری می‌کرد. این نظام در ادامه آنچنان قدرتی پیدا کرد که با آمریکا به همراه کشورهای غربی و به‌طور کلی تمام کشورهای بلوک غرب برابری می‌کرد. اما این غول عظیم‌الجثه که دارای بیماری‌های مزمنی بود یکباره از پای درآمد و شوروی که به نظر می‌رسید همچون دژ محکمی در برابر غرب ایستادگی می‌کند در اندک زمانی متلاشی شد. با سقوط کمونیسم در شوروی، پرونده نظام‌های کمونیستی در اروپای شرقی نیز بسته شد و مطابق با برخی پیش‌بینی‌ها کمونیسم به موزه تاریخ پیوست. در پرونده پیش‌رو روند و دلایل فروپاشی شوروی و نظام‌های مبتنی بر کمونیسم بررسی شده است که در ادامه می‌خوانید.

پیروزی بلشویک‌ها مانند هر انقلاب دیگری بلافاصله با ضد انقلاب داخلی و خارجی مواجه شد. از یک طرف جنگ داخلی با نیروهای وفادار به امپراتوری تزاری و از طرف دیگر فشارهای خارجی بریتانیا، فرانسه و ایالات متحده آمریکا برای از میان برداشتن اولین انقلاب سوسیالیستی، کار را برای بلشویک‌ها دشوار کرد.

هنگامی که مردم روسیه از حکومت تزار خسته شدند و نارضایتی آنها از وضع موجود سبب شد دست به اعتراض و تظاهرات بزنند؛ حکومت وقت درصدد بود با چنگ زدن به اصلاحات، بقای خود را تضمین کند. در این میان اما برخی روشنفکران روس وقوع انقلاب اکتبر را پیش‌بینی کرده بودند و در رابطه با پیامدهای فاجعه‌بار تلاش‌های آرمان‌پرستانه‌ای که در حال شکل‌گیری بود، هشدار داده بودند. آنها هشدار می‌دادند که با از میان برداشتن حکومت تزار که انقلابیون آن را شر مطلق می‌دانستند، نمی‌توان یک‌شبه روی کره زمین جامعه‌ای بهشت‌گونه ایجاد کرد. از این رو پس از انقلاب اکتبر طی سال‌های اولیه حکومت درصدد بود با پدید آوردن نخبگان وابسته و وفادار به خود، جریان روشنفکری بدلی ایجاد و در نگاه مردم آن را جایگزین روشنفکری راستین کند تا توده‌ها را در مسیر دلخواه ایدئولوژی و اندیشه‌های فایده‌گرایانه خود قرار دهد.

«ولادیمیر ایلیچ اولیانوف» معروف به «لنین»، رهبر انقلاب اکتبر و بنیانگذار اتحاد جماهیر شوروی بود. او ساختار سیاسی نوینی را پی‌ریزی کرد که به سوی یک حکومت مطلقه در حرکت بود. او ترور و خشونت انقلابی را چاشنی حکومت جدید کرد و نشان داد که حکومت کمونیستی با امپراتوری تزاری تنها در اسم و عنوان تفاوت دارد و ماهیت هر دو دیکتاتوری است. لنین 6 سال نقش هدایت‌کننده تحرکات شوروی را برعهده داشت و بیشتر به یک نظام جهانی کمونیستی می‌اندیشید. اگر چه بیماری و ترور نافرجام او در سال‌های آخر عملا او را از صحنه کنار زده بود و همه‌کاره دولت نوپای شوروی «ژوزف استالین»، دومین رهبر اتحاد جماهیر شوروی بود.

پس از به قدرت رسیدن استالین موج دوم حکومت کمونیستی روسیه آغاز شد. در دوره حکومت او استبداد و دیکتاتوری به اوج خود رسید و موجی از وحشت را بر فضای شوروی حاکم ساخت. استالین در دوره قدرت خود به آزار و اذیت دگراندیشان و منتقدانش دست زد و پلیس مخفی شوروی در زمان زمامداری او ده‌ها هزار نفر از شهروندان شوروی را دستگیر، تبعید و اعدام کرد. سیاست خارجی شوروی نیز از عوارض و تاثیرات این خشونت‌ها در امان نماند و روند تهدید و ارعاب در دیپلماسی شوروی جایی برای خود باز کرد. سیاست‌ها بر مبنای توسعه‌طلبی‌های ارضی بود شد و در طول قبل از جنگ دوم جهانی استالین طی قراردادهایی برای کمک به توسعه شوروی کشورهای کوچک و بزرگ اطراف خود را ضمیمه خاک شوروی ساخت و پس از جنگ تمام اروپای شرقی را تحت سیطره دولت کمونیستی خود در آورد. در دوره او آزادی، دموکراسی و عدالت کلماتی پوچ و بی‌معنا بودند. این اقتدار عمل استالین او را 30 سال در کرملین نگه داشت و او را فرمانروای مطلق‌العنان بزرگ‌ترین نظام سیاسی جهان کرد. او بالاخره در سال 1953 درگذشت و جای خود را به رهبر بعدی شوروی «نیکیتا خروشچف» داد اما مجموعه جنایت‌های هولناک استالین یکی از مهم‌ترین دستمایه‌هایی است که منتقدان کمونیسم تا مدت‌های طولانی از آن بهره بردند تا به نقد نظام‌های کمونیستی بپردازند.

«خروشچف» پس از رسیدن به رهبری حزب کمونیست در کنگره این حزب سخنرانی کرد و جنایات دوران استالین را محکوم کرد. او همچنین استراتژی اقتصادی شوروی را عوض کرد و به سمت صنعت سوق داد. عمده علاقه خروشچف پرداختن به سیاست خارجی بود. او هفت کشور اروپای شرقی را به دور مسکو گرد آورد و پیمان دفاعی 20 ساله‌ای در «ورشو»ی لهستان به امضا رساند که بعدها به نام «پیمان ورشو» شهرت یافت. او به استبدادی که در روابط شوروی و یوگوسلاوی در عصر استالین حاکم شده بود، پایان داد و آزادی‌های کنترل‌شده‌ای را برای مردم و دولت‌های شرق اروپا به رسمیت شناخت. هرچند خروشچف اصلاحاتی را در نظام سیاسی و اقتصادی شوروی ایجاد کرد اما این اصلاحات ناتمام ماند و درنهایت در 1964 توسط دوستانش که منافع خود را در خطر می‌دیدند، کنار گذاشته شد. پس از برکناری سریع خروشچف، «لئونید برژنف» زمام امور را به دست گرفت. او بعد از استالین طولانی‌ترین دوره رهبری شوروی را در کارنامه دارد. برژنف نظام شوروی را به سمت دیوان‌سالاری سوق داد. در این دوره آزادی‌های نسبی خروشچف از جامعه شوروی برداشته و مبارزه ضداستالین متوقف شد و تجلیل از او در دستور کار قرار گرفت. در داخل کشور انتقاد ممنوع شد و محدودیت‌های فرهنگی و سیاسی شدیدی حاکمیت یافت. در دوران برژنف شوروی سیاست تنش‌زدایی را در مقابل آمریکا اتخاذ کرد. در شرق اروپا هم سیاست او آمیزه‌ای از خصومت و آشتی بود. همچنین در دوره زمامداری او 10 کشور در آسیا و آمریکای لاتین به زیر نفوذ و سلطه واقعی شوروی‌ها درآمدند. حضور شوروی در افغانستان هم در زمان او اتفاق افتاد که شکست و خروج خفت‌بار نظام کمونیستی روسیه را به همراه داشت که خود یکی از دلایل مهم فروپاشی این نظام بود. بعد از مرگ برژنف در سال 1982 «یوری آندروپف» دبیرکل حزب کمونیست شوروی پنجمین رهبر شوروی شد و مجموعا حدود 16 ماه این سمت را برعهده داشت. آندروپف از افراد مورد اعتماد برژنف بود و برای همین نیز برژنف ابتدا او را به ریاست سرویس امنیتی شوروی برگزید و سپس به‌عنوان معاون خود در حزب انتخاب کرد.

آندروپف خواهان اصلاحات اساسی در زمان برژنف بود، اما هر بار که طرح مساله می‌کرد او مانع می‌شد تا اینکه به رهبری شوروی رسید. اما با مقاومت کادرهای قدیمی حزب کمونیست که روحیات فاشیستی داشتند و به فساد خو گرفته بودند، مواجه شد و در نتیجه نتوانست کاری از پیش ببرد. رهبری آندروپف شباهت‌هایی به رویه‌ای داشت که خروشچف در پیش گرفته بود، با این حال بیماری او آنچنان شدید و جدی بود که مجال تاثیر واقعی بر سیاست‌های داخلی و خارجی شوروی را نداد. پس از آندروپف، «کنستانتین استینویچ چرننکو» از دوستان و حلقه برژنف در اوج سالمندی به قدرت رسید. او تنها 13 ماه رهبر شوروی بود. در دوران او عملا مشاوران و معاونانش شوروی را اداره می‌کردند. او به دلیل بیماری و کهولت سن کمتر در مجامع عمومی حاضر می‌شد. در دوران وی اصلاحات امور اداری و اقتصادی که از زمان آندروپف آغاز شده بود کندتر شد و به‌طور کلی در سیاست خارجی شوروی بحران‌ها دوام خود را حفظ کرد و تحول خاصی در سیاست‌های اصولی و بنیادین اتحاد جماهیر شوروی ایجاد نشد. با مرگ چرننکو که آخرین رهبر بازمانده از نسل انقلاب اکتبر بود، «میخائیل گورباچف» رهبری شوروی را برعهده گرفت. او آخرین رهبر شوروی بود که از سال 1985 تا 1991 این سمت را برعهده داشت. آغاز زمامداری او به منزله شروع توفان در شوروی بود. او در سیاست داخلی نگاه مجدد به تشکیلات حزبی را مد نظر قرار داد. اقدامات مبارزه با فساد اداری و اقتصادی در کشور را دنبال کرد و تغییر کادرهای سیاسی قدیمی حزبی را از راه‌های ممکن و موثر برای ایجاد تغییرات اساسی در داخل کشور تشخیص داد و به آن پرداخت. او اصلاحات اقتصادی خاص خود را برای جامعه شوروی پیشنهاد کرد تا توسط آن به بهبود وضع اقتصادی کشور کمک کند. این اصلاحات عبارت بودند از عدم تمرکز سیاسی و دادن استقلال و اختیار بیشتر به واحدهای تولیدی و صنعتی، توجه به کیفیت تولید، بالا بردن سطح تولیدات صنعتی و کشاورزی و پرداخت حقوق‌ها و دستمزدها بر اساس توجه به بازدهی کار مدیران و کارگران. گورباچف در سال 1988 اعلام کرد که اتحاد شوروی دیگر از دکترین برژنف حمایت نمی‌کند و از اتحاد کمونیست‌ها در بلوک شرق نیز حمایت نمی‌کند و ملل بلوک شرق خود آزادی تصمیم گرفتن در مسائل خارجی را دارند. این موضوع را می‌توان از بزرگ‌ترین اصلاحات گورباچف در سیاست خارجی دانست. در نتیجه اتخاذ این سیاست و قطع دکترین برژنف در سال 1989 سرنگونی تمامی دولت‌های کمونیستی وقت رقم خورد. او تلاش کرد کمونیسم را با دموکراسی و اصلاحات سیاسی نجات دهد، اصلاحات سیاسی و اقتصادی او ناموفق بود و باعث شد اتحاد جماهیر شوروی در سطوح بالای خود هم دچار تنش‌های شدید و اختلافات اساسی شود، هر چند اصلاحات گورباچف باعث پایان جنگ سرد و رقابت تسلیحاتی آمریکا و شوروی شد، اما نقش یگانه و منحصربه‌فرد حزب کمونیست را هم پایان داد و سرانجام باعث فروپاشی شوروی و پایان نظام دو قطبی در جهان شد. با این حال گورباچف، بی‌تردید واقع بین‌تر و تیزهوش‌تر از سایر رهبران بود.

در دوره او اقتصاد باز و سوق دادن به سوی بازار آزاد ایده‌آل استراتژی اقتصادی اتحاد شوروی شد، ولی نفس‌های دشواری که اقتصاد مسکو می‌کشید نشان می‌داد که سیاست اقتصادی وی نمی‌تواند در این دوره و با در نظر نگرفتن شرایط شوروی و تفاوت آن با ساختار اقتصادی بین‌المللی نتیجه‌ای سریع و در عین حال مثبت به همراه داشته باشد و در کل ناکامی‌های اقتصادی و وضع آشفته سیاسی و اجتماعی داخلی ‌انگیزه اصلی تسریع روند رو به زوال قدرت گورباچف در شوروی شد. وضعیت نامتوازن و بی‌ثبات سیاسی اجتماعی پیش‌آمده، گروهی از مقامات اتحاد جماهیر شوروی را بر آن داشت تا با یک برنامه‌ریزی بسیار محرمانه، شب 18 آگوست 1991 طرح یک کودتا را اجرا کنند. کودتا از سوی هشت عضو بلندپایه حزب کمونیست از جمله «ولادیمیر کریوچکوف» رئیس سازمان امنیت شوروی و تحت رهبری «گنادی یانایف» معاون رئیس‌جمهوری شوروی به اجرا درآمده. کودتاچیان با برکناری گورباچف از رهبری و محبوس کردن وی در استراحتگاه ییلاقی «شبه‌جزیره کریمه» کمیته اضطراری اداره کشور را تشکیل دادند. انگیزه کودتاچیان، جلوگیری از امضای قرارداد کنفدراسیون اتحاد شوروی بود و اعلام کردند که گورباچف در رهبری ناتوان است و به همین دلایل وضعیت فوق‌العاده اعلام شد. تانک‌ها و ده‌ها دسته نظامی با فرماندهی سران سازمان امنیت به خیابان‌های مسکو سرازیر شدند، اما صدها هزار مخالف کودتا در مراکز حساس دولتی به‌ویژه اطراف خانه سفید محل شورای عالی حکومتی شوروی و همچنین اقامتگاه «بوریس یلتسین» که بعدها بنیانگذار روسیه نو شد، سنگربندی کردند که پس از سه روز رویارویی، کمیته کودتاچیان شکست را پذیرفت. تاثیرهای ویران‌کننده این کودتا و سپس «پیمان بلاروس»، عمر 74ساله شوروی با بیش از 22 میلیون و 400 هزار کیلومتر مربع وسعت متشکل از 15 جمهوری در 28 دسامبر 1991 را با تصویب قانون فروپاشی پایان داد و از دل آن جمهوری روسیه و 15 کشور مستقل شکل گرفتند.

جامعه بی‌طبقه یا دوقطبی اجتماعی

میخائیل گورباچف در یک نطق تلویزیونی در 25 دسامبر 1991 ضمن اعلام کناره‌گیری از سمت خود، در بخشی از سخنانش درباره علل فروپاشی شوروی گفت:«زمانی که به بالاترین پست مملکت دست یافتم، کاملا برایم روشن بود کشور در مسیر بدی پیش می‌رود... ما در وضعی با دیگر کشورهای پیشرفته زندگی می‌کنیم که همیشه از آنها عقب‌تر هستیم، دلیل این هم قبلا روشن بود. جامعه ما در غل و زنجیر سیستم اداری و فرماندهی گرفتار و خفه شده است. درحالی که این جامعه محکوم به اطاعت از ایدئولوژی [کمونیسم] بود و زیر بار نظامی‌گری خم شده بود که باید آن را تحمل می‌کرد. هرگونه اقدام به اصلاحات یکی پس از دیگری با شکست مواجه می‌شد و کشور به اهداف خود دست نمی‌یافت.»

این اظهارات از سوی آخرین رئیس‌جمهور شوروی نشان می‌دهد این نظام طی هفت دهه حکومت خود عملکرد مناسبی نداشته و این عملکرد نامطلوب، خود یکی از دلایل مهم فروپاشی این نظام بوده است. مشکل اصلی در این نظام بحث اقتصاد بود، هرچند ریشه‌های سیاسی داشت. درواقع برنامه‌ریزی و مدیریت متمرکز اقتصادی یکی از معایب اصولی سیستم اقتصادی این نظام به‌شمار می‌رود. نظامی که به برنامه‌ریزی انعطاف‌ناپذیر متکی بود و از مرکز سیاسی دستور می‌گرفت. به تولید ناخالص محصولات به‌جای خلاقیت بها می‌داد و مایه دلسردی در نوآوری‌های مدیریتی و تکنیک‌های تولید بود. همچنین کشاورزی به‌عنوان یکی از بخش‌های مهم اقتصادی در زمان استالین رو به ضعف گذاشت. او کشاورزان را به زور وادار می‌کرد زمین‌های خود را به کلخوزها [سیستم مزارع اشتراکی] واگذارند و خود مجبور به عضویت در آن باشند.

سیاست‌های دهقانی حزب کمونیست شوروی با مخالفت مالکان خرده‌پا روبه‌رو شد و دولت بی‌رحمانه آنان را سرکوب می‌کرد. این سیاست‌ها در اواخر دهه 1970 باعث ایجاد رکود اقتصادی شد. از سوی دیگر، نظام شوروی که مشروعیت خود را از ایدئولوژی کمونیسم می‌گرفت که هدف بنیادی‌اش ریشه‌کن ساختن هرگونه اختلاف و امتیازهای طبقاتی بود، به محض دستیابی به قدرت همه احزاب را قلع و قمع کرد و با تصرف وسایل تولید، تبدیل به یک طبقه مرفه و استعمارگر شد. در مدت زمان کوتاهی، اختلاف طبقاتی شدیدی بین توده مردم و طبقه حاکم به وجود آمد؛ یعنی قطبی‌شدن جامعه به یک قشر فرمانروایی مرفه و دارای امتیازات فراوان از یکسو و توده زحمتکش کارگزاران و کشاورزان با حداقل معیشت از سوی دیگر. فاصله طبقاتی میان این دوقطب جامعه بسیار عمیق شد و مرتب هم رو به فزونی گذاشت. نظام شوروی کاملا تک‌حزبی بود و اخبار و اطلاعات به‌طورکل سانسور می‌شد. آزادی تبادل خبر و اطلاعات عملا وجود نداشت.

نظام بلشویکی هر نوع آزادی را از انسان سلب و در زندگی خصوصی افراد دخالت می‌کرد. در بحث عوامل خارجی نیز می‌توان به عقب‌افتادگی علمی شوروی نسبت به غرب و رقابت شدید تسلیحاتی آنها با آمریکا اشاره کرد. هدف رهبران شوروی این بود که در همه زمینه‌های قدرت‌نمایی به آمریکا برسند و آن را پشت‌سر بگذارند. از این رو، اولویت را به صنایع تسلیحاتی و نظامی دادند، درحالی که از کمبود کالای مصرفی رنج می‌بردند و مردم برای خوراک و پوشاک خود در مضیقه بودند.

فروپاشی شوروی؛ مرگ یک ایدئولوژی

«کمونیسم» به‌عنوان یکی از مهم‌ترین اندیشه‌های سیاسی مطرح در جهان شناخته می‌شود که در برهه‌ای از تاریخ تاثیرات چشمگیری بر چگونگی تحولات بین‌المللی داشته است. مانیفست کمونیسم در سال 1848 طی یک بیانیه مشترک از طرف «کارل مارکس» و «فردریش انگلس» دو اندیشمند سرشناس قرن 19 منتشر شد. به گفته «ولفگانگ لئونارد» کمونیسم عبارت است از «نظام اجتماعی بی‌طبقه‌ای که در آن وسایل تولید در مالکیت مشترک مردم خواهد بود.» مولفه‌های این مانیفست برای تاسیس یک نظام سیاسی اولین‌بار توسط «بلشویک»‌ها و به رهبری «ولادیمیر لنین» در انقلاب اکتبر 1917 به کار گرفته شد. اگر چه رژیم کمونیستی امتیازاتی را برای روسیه به همراه داشت، اما نارسایی‌های کمونیسم در تئوری یکی از مهم‌ترین عواملی بود که باعث فروپاشی شوروی شد.

به‌طور کلی هر سیستمی که نتواند به نیازهای مشروع مردم خود پاسخ دهد محکوم به شکست است و کمونیسم هم به دلیل ناتوانی‌های درونی قادر به پاسخگویی نیازهای انسانی نیست. سوسیالیستی که کمونیست‌ها ارائه می‌کنند در واقع گونه‌ای «برادری مبتنی‌بر جبر و زور» است. حال آنکه برادری انسان‌ها باید ثمره آزادی، محبت و اعتلای معنوی آدمیان باشد. کمونیست‌ها همواره بر جمع‌گرایی صوری و قالبی اصرار می‌ورزند و در زیر پرده این جمع‌گرایی صوری انسان‌ها را تحت سلطه قدرت خود قرار می‌دهند. این برادری جبری آزادی‌بیان و مطبوعات و انواع دیگر آزادی‌ها را به کلی نفی می‌کند و آن را تنها در خدمت طبقه حاکم قرار می‌دهد و به این صورت سیر پیشرفت فرهنگی و معنوی جامعه را مختل می‌کند. همچنین کمونیسم به نفس «تولید» که پایه و مبنای اصلی زندگی است توجهی ندارد و همه اهتمام خود را به مساله «توزیع» معطوف ساخته است. در حالی که مشکلات اجتماع بیش از هر چیز در سایه تولید قابل حل است. کسانی که تنها کار و فعالیت مکانیکی را می‌پذیرند به طبایع خلاق و کیفی کار توجه کافی مبذول نمی‌دارند و تنها به جوانب کمی کار توجه می‌کنند.

کمونیست‌ها از ابتدا علیه تقسیم کار اجتماعی عصیان کردند، در حالی که اگر تقسیم کار اجتماعی نبود بشر از حالت جامعه اشتراکی اولیه خارج نمی‌شد. همچنین کمونیسم یک ایدئولوژی کاملا مادی‌گرایانه و تکنیک زده است که مدعی است اولا تمام مشکلات انسانی فنی و تکنیکی هستند و ثانیا به محض یافتن و به کار گرفتن روش و تکنیک مناسب این مسائل و مشکلات قابل حل هستند. اگر چه این نحو عقل‌گرایی برای نظام شوروی تنها یک نمای ایدئولوژیک بود، اما همین نمای بیرونی مستمسکی شد برای خشونت علیه دین و برچیدن هرگونه حیات معنوی به بهانه ضدعلمی و خرافات بودن این آموزه‌ها. ضعف دیگر کمونیسم عدم توجه به‌ انگیزه‌ها و ابتکارات فردی است.

«نظام اشتراکی» که در مارکسیسم مطرح می‌شود با نهاد و فطرت بشری مغایرت دارد. بر مبنای این تفکر آنچه باعث تعارض‌های اجتماعی می‌شود حس تعلق داشتن است. بنابراین باید این حس تعلق را از بین برد و نظام اشتراکی را جایگزین کرد. این نگاه حاکم بر نظام کمونیستی شوروی حریم مالکیت خصوصی و‌ انگیزه فردی را از بین برد. افراد‌ انگیزه فعالیت‌های اقتصادی خود را از دست دادند و پیوند بین مردم و حکومت به تدریج از بین رفت. به این وسیله مکتب کمونیسم هویت ملی، هویت دینی و هویت اجتماعی را در جامعه شوروی به تدریج از بین برد.

منبع: روزنامه فرهیختگان

انتهای پیام/

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.