به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، طبق آخرین آمار رسمی بنیاد شهید و امور ایثارگران در تمام استانهای کشور ۵۷۳ هزار و ۲۶۹ جانباز مسلمان، ۲۹۵ جانباز مسیحی، ۳۲۸ جانباز کلیمی و ۲۰۹ جانباز زرتشتی وجود دارد. جانبازانی که ثابت کردند دفاع از کشور و آب و خاک سرزمینشان محدودیت دینی ندارد و در هر نقطه با هر تفکری دست به دست هم دادند تا مانع از آن شود که حتی یک وجب از خاک ایران به دست صدام بیفتد.
آندره، پارکوهی و هاسو سه خواهر و برادری هستند که بعد از فوت پدر و مادر و برادرشان سه نفری با هم زندگی میکنند. هاسو که ۳۵ سال پیش در جریان عملیات والفجر ۲ بر اثر موج انفجار مجروحیت شدیدی پیدا کرد، تمام این سالها به عنوان تنها جانباز اعصاب و روان ارمنی هشت سال دفاع مقدس، زندگی خود را میگذراند. هاسو کمحرف و آرام است و به خاطر داروهای قوی اعصاب و روانی که مصرف میکند، کمتر خود را درگیر بحثهای خانوادگی میکند. آندره و پارکوهی هم عاشقانه از برادر خود پرستاری میکنند و معتقدند بعد از گذشت تمام این سالها حالا فقط عشق و محبت خانواده است که میتواند به بهتر شدن وضعیت هاسو کمک کند.
تنها جانباز اعصاب و روان ارمنی دفاع مقدس به روایت برادر/ میخواهیم ایرانی شناخته شویم، نه اقلیت دینی
کشیش دانیالیان، پدربزرگ خانواده، یک کشیش مسیحی بود و به همین دلیل لفظ «کشیش» در نام خانوادگیشان حضور دارد. آنها معتقدند به دلیل روحانی بودن پدر بزرگ، کل خانواده از قدیم مذهبی بوده و به دلیل همین گرایشهای مذهبی بیشتر با سخنان امام خمینی (ره) و شخصیت روحانیاش احساس قرابت دارند. عشق به امام خمینی (ره) و حس میهندوستی از شاخصههای این خانواده است. پارکوهی کشیش دانیالیان خواهر بزرگ هاسو کشیش دانیالیان. او ۴ سال از هاسو بزرگتر است. گفتگوی ما با وی در ادامه میآید:
خانم دانیالیان! اگر بخواهید خصوصیات اخلاقی برادرتان رو ویژگیهای شخصیتی او را از کودکی تا به امروز برشمرید، درموردش چه میگویید؟
بچه خیلی خیلی درسخوانی بود و من به او افتخار میکردم. هرکسی از لحاظ درسی مشکل داشت -مخصوصاً در درس انگلیسی- پیش هاسو میآمد و هاسو داوطلبانه میپذیرفت و جواب رد نمیداد. زمانی که با نمرههای عالی امتحان میدادند و قبول میشدند، سراغ هاسو میآمدند و میگفتند نمرهای که میخواستیم را گرفتیم. میخواستند صورت و دست هاسو را ببوسند و هاسو هم اجازه نمیداد. الان هم درست است که جانبازی برای خودش ارزش، جایگاه و مقامی دارد، ولی مردم محل اراک ما هنوز هاسو را رد جایگاه معلم خود میدانند و اشکال و ایرادی داشته باشند از او میپرسند.
زمان جانباز شدن هاسو را به خاطر دارید؟ چه اتفاقی افتاد؟
فکر میکنم مهرماه سال ۶۳ بود. دقیقاً یادم نیست، ولی فکر میکنم خانه بودم که گفتند برادرم مجروح شده است و همه ما شروع به گریه و زاری کردیم. مادر و پدرم به تهران آمدند و به بیمارستان مجروحین مراجعه کردند، ولی من نرفتم، چون باید از مادربزرگم مواظبت میکردم.
اتفاقاتی که در گوشه و کنار کشور میافتاد برای برادرتان مهم بود و پیگیری میکرد؟
اصولاً بچههای درسخوان کنجکاو هم هستند. یادم هست یک دفعه صحبتی کرد که هنوز بعضی مواقع یادآوری میکنم، از مدرسه آمد کتابهایش را روی میز گذاشت و با ناراحتی گفت که چرا مثلا پسر شاه به راحتی زندگی کند، ولی ما باید اینقدر زجر بکشیم و درس بخوانیم تا به یک جایی برسیم، ما با پسر شاه چه فرقی میکنیم که او باید در ناز و نعمت باشد، ولی ما نباشیم؟
دیگر اعضای خانواده چطور؟
حقیقتش، چون ما در یک خانواده روحانی هستیم، بیشتر میتوانستیم سخنان ایشان را بپذیریم و یا صحبتهایی که آقای خمینی در تلویزیون داشت را بیشتر درک میکردیم. همه خانواده صحبتهای ایشان را گوش میکردیم. مادر بزرگم خیلی ایشان را دوست داشت. اولین بار آقای خمینی را از تلویزیون دیدم که به ایران بازگشته بود و از هواپیما پایین میآمد. یادم هست که بالا و پایین میپریدم که آقای خمینی وارد کشور میشود.
فکر میکنید مردم بعد از تجربه سخت جنگ چه تغییراتی کردند؟
قبل از جنگ مردم هنوز خام بودند. مثلاً مجلهای به عنوان زنان روز یا جوانان میآمدند و یک سری صحبتهای خیلی پوچ و پیش پا افتاده را مطرح میکردند مثلاً فلان هنرپیشه و خواننده به علت ریزش مو به انگلیس رفت یا فلان بازیگر با چه کسی ازدواج کرد. اما جنگ باعث شد که مردم داناتر و بیدار شوند. خدای ناکرده اگر دوباره جنگ شود این مردم با آگاهی خیلی زیادتر جلو میروند. قبل از جنگ ما هنوز خام بودیم و نمیدانستیم اسلحه چیست. الان بچههای ما، برادرهای من اسلحه دست گرفته و آن را لمس کردهاند.
شما به عنوان خواهر بزرگتر هیچ وقت به برادرتان نگفتید که جبهه خطرناک است و در تصمیمت تجدید نظر کن؟
اتفاقاً همیشه به هاسو میگفتم که من هم میخواهم بیایم جبهه که میخندید و میگفت: هنوز کار به آنجا نرسیده که خواهرها را ببریم. اتفاقاً من یک مقدار کله شق هم بودم دوست داشتم اسلحه دستم بگیرم و بجنگم. دفاع وظیفه هر ایرانی است حالا میخواهد مرد باشد یا زن فرقی نمیکند. به وقتش باید بجنگیم. فکر میکردم اگر به جبهه میرفتم آرامتر میشدم، ولی در خانه اضطرابم بیشتر بود، زیرا هر روز که رادیو گوش میدادم میخواستم ببینم چه اتفاقاتی در جبهه افتاده است.
انگار ایران خانه من است و در شرایط جنگ یکی میخواهد خانه من را از دستم بگیرد. من باید از آن دفاع کنم. میخواهد دختر باشم یا پسر، پیر باشم یا جوان. بعضی مواقع ممکن است به جایی برسیم که همه باید بلند شویم تا ایران ما از دستمان گرفته نشود. به نظر من تنها عراق نبود، تمام دنیا با ما میجنگید. تمام دنیا به ما فشار میآورد. اگر یک وجب از خاک ما اشغال میشد چه میکردیم؟ آدم بمیرد بهتر از این است.
چه میکردید تا آرام شده و در این مسیر کمکی کرده باشید؟
من، چون بافندگیام خوب است، در خانه برای بچهها لباس میبافتم که برادرم گفت: «حتماً نباید به جبهه بیایید. خانه هم پشت جبهه است و هیچ فرقی نمیکند.» شروع کردم به بافتن شال، کلاه، ژاکت، جوراب، دستکش. من و مادرم میبافتیم و هر وقت برادرم برای مرخصی میآمد تا جایی که در ساکش جا میشد میگذاشتیم تا به بقیه رزمندهها بدهد. کمکم همسایهها میآمدند و بافتنی دست ما میدیدند، میگفتند: «مادام این بافتنی شما چرا تمام نمیشود؟» فکر میکردند یک بافتنی است و وقتی مادرم جریان را به آنها گفت: آنها هم شروع به کمک میکردند، میبافتند و مادرم میشست و اتو میکرد در نایلون میگذاشت و برادرم آنها را میبرد.
وقتی اخبار جنگ را میشنیدید چه احساسی داشتید؟
مادرم گریه میکرد میگفت: خدا نکند کشورمان اشغال شود. یادم هست زمانی که خرمشهر آزاد شد، ما داشتیم در حیاط برگ مو میچیدیم که مادرم از خوشحالی شنیدن این خبر از نردبان افتاد. دستهایش را بالا برد و گفت: شکر خدا.
برای کسی سوال پیش نمیآمد که چرا برادر شما به جبهه رفته؟
برادرم میتوانست نرود و بعضی از این دوستان مسلمان ما میگفتند شما، چون اقلیت هستید، تکلیف نداشتید. اصلاً این اشتباه است. چرا تکلیف نداشتیم؟ نمیشود آدم بیتفاوت باشد. الان من راحت در خیابان راه میروم. با منت پا روی خاک خودم میگذارم، پا روی خاک بیگانه نمیگذارم. با غرور میگویم که خواهر یک جانباز ۷۰ درصد هستم. خیلی هم به من احترام میگذارند و بعضی مسلمانها مخصوصاً مسنترها که جنگ را دیدهاند، دست برادرم را میبوسند. برخی میپرسیدند شما که یک اقلیت بودید برای چه رفتید؟ بعضی مواقع جواب نمیدهم، چون این موضوع به جبهه رفتن چه ربطی دارد؟ من الان سالیان سال است که در ایران زندگی میکنم. مثلاً هیچ سهمی از خاک ایران ندارم؟ من هم یک ایرانی هستم.
مادر و پدر چه زمانی فوت شدند؟
مادرم سال ۷۳ و پدرم سال ۸۰ فوت شد.
پدر و مادر بعد از جانبازی برادر چه حال و روزی داشتند و چطور ناراحتی فرزندشان را تحمل میکردند؟
چون مشکل اعصاب و روان داشت تقریباً میشود گفت: چهار یا پنج نفری پرستارش بودیم. یعنی یک نفر و دو نفر و سه نفر کم بود. پنج نفری مواظبش بودیم. داروها تا مدتها اثربخش نبود. روزی ۳۵ قرص میخورد و اصلاً اثر نمیکرد. فقط کمی به خوابیدن او کمک میکرد. تولید داروی لپونکس از طریق رادیو کشور کانادا اعلام شد. وقتی رادیو گفت: این دارو تولید شده، من روی تخت بودم و تختم فنری بود پریدم و آمدم پایین و با خوشحالی به همه گفتم داروی برادرم پیدا شده است. وقتی این دارو به ایران آمد اول روی برادر من تست شد. اول یکچهارم دارو را آزمایش کردند و بعد نصف شد و بعد از نصف بیشتر تا به یک قرص رسید. اوایل که دارو را میخورد، انگار نه انگار مریض بود. آن ماههایی که دارو نمیخورد از دست برادرم لیوان سالم در خانهمان نبود. هیچ چیزی سالمی نبود.
بیشتر نگهداری ایشان برعهده شماست؟
فرقی نمیکند. همکاری میکنیم. خانواده از اول گرم و بامحبتی بودیم. یعنی من و شما ندارد. وقتی من خسته میشوم برادرم خستگی را از شانههای من برمیدارد و وقتی او خسته میشود، من خودم همکاری میکنم.
الان میانه شما با هاسو چطور است؟
من عاشق هاسو هستم، هاسو کلاً یک شخصیت آرامی دارد. همیشه اینطوری آرام است. چون من خواهر بزرگتر هستم و دو برادرم را بزرگ کردهام، به آنها حس مادری هم دارم. یعنی به چشم غیر از خواهر، به عنوان مادر هم نگاهم میکنند.
چیزی که عموما در مورد خانواده جانبازان و شهدای ارمنی در ذهن ما هست، دیداریست که رهبر معظم انقلاب با خانواده جانبازان و شهدای ارمنی دارند. شما هم این دیدارها را دنبال کردهاید؟
دیدارها را از تلویزیون دیدم، ولی خانه ما تشریف نیاوردند و زیارتشان نکردیم. فکر میکردم امسال نوبت جانبازان هم شده باشد، چون فعلاً به دیدن خانواده شهدا میروند. ایشان رهبرمان است. خودشان هم جانباز هستند.
منبع: تسنیم
انتهای پیام/