به گزارش گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان، عادت داشتم که هیچ گاه وقت های آزادم را بیهوده نگذرانم به همین دلیل در بسیاری از برنامه های فوق العاده مراکز علمی، فرهنگی و هنری شرکت می کردم.
تئاتر، یکی از علایق شدید من بود و بعدها به رایانه نیز علاقه مند شدم، علم آن را فرا گرفتم و چنان پیشرفت کردم که وقتی هنوز سرگرم درس خواندن در دانشگاه بودم، مدرس کلاس های رایانه شدم.
مرد جوان در دادگاه خانواده گفت: با تلاش چند برابر، سرانجام توانستم یک شرکت رایانهای ثبت کنم. از همان زمانها بود که زمزمههایی در میان فامیل برای ازدواج من شروع شد. همه دخترهای فامیل از لحاظ سنی برای ازدواج به من نزدیک بودند. روزی مراسم عروسی یکی از دخترهای فامیل بود و من نیز به همراه خانواده در آن مجلس شرکت کردم.
آخر شب زمانی که مهمانان برای رفتن به خانه خود آماده میشدند، صاحب خانه، بی مقدمه یکی از دخترهای فامیل را که در آن جا حضور داشت به خانواده من معرفی کرد. در نگاه اول، این دیدار و شیوه نگاه آن دختر برایم، خیلی جالب بود و بعدها شنیدم که او یکی از فامیلهای دور ما و دانشجوی رشته پزشکی بوده و با یکی از دانشجویان هم رشته خودش عقد کرده است. چهره بسیار مظلوم و رفتار بسیار موقر و متینی داشت. یادم میآید بعد از آمدن به خانه، به مادرم گفتم که امیدوارم در آینده همسری، چون او داشته باشم و این سخن، شروع بازی سرنوشت من بود. چند ماه از این جریان گذشت، شبی همان فامیل که پسر عموی مادرم میشد، به همراه خانواده مهمان ما بودند.
در بین صحبت ها، خانم او سر حرف را باز کرد و به من گفت که بهتر است به فکر ازدواج باشم و خبر داد که عقد آن دختر که او را در مراسم عروسی دیده بودم با همسرش به هم خورده است. با رفت وآمدهای مکرر خانواده حسن آقا به منزل ما، کم کم تحت تاثیر حرفهای آنها قرار میگرفتم، اصرارهای پدر و مادرم نیز از طرف دیگر هر روز مرا به سوی سرنوشتی میکشاند که از آن گریزان بودم و سرانجام به ازدواج با آن دختر تن دادم و پیشنهاد ازدواجم را مطرح کردم، اما در کمال ناباوری شنیدم که او جواب منفی داده است.
یک روز در دانشگاه فردی از پشت سر صدایم زد، چهره ام را که برگرداندم دیدم همان دختر مورد نظر یعنی سمیراست. دوستش کمی آن طرفتر ایستاده و منتظر تمام شدن صحبتهای ما بود. گفت: نمیخواهد تا آخر عمر ازدواج کند و درباره جواب دادن به من نیز تردید دارد و با صحبت کردن میخواهد به هدف من از ازدواج با خودش پی ببرد.
در دیدار بعد، سمیرا با من از هر لحاظ راحت بود و دلبستگی بیش از حد من به او سبب شد که حقیقت هر چه را که میدیدم، به سادگی توجیه کنم و به سان عاشقی دلباخته، کور و کر شوم. مادر سمیرا به من گفت که به دلایل مختلف بسیار دشمن دارند و بستگان پدری و ناپدری سمیرا، دشمن او هستند و از من ملتمسانه خواهش کرد که خانواده ما هیچ تحقیقی در باره سمیرا انجام ندهند و من و والدینم نیز با سادگی پذیرفتیم.
یک روز حسن آقا به خانه ما آمد و گفت که همسر قبلی سمیرا هیچ گونه بیماری ناعلاجی نداشته و به دلیل این که آن پسر دارای شغل مناسبی نبوده و از دانشگاه نیز اخراج شده، ازدواجشان به هم خورده است و موضوعهای دیگری از این قبیل که چند روزی مرا نگران کرد. من با توجه به اعتمادی که به سمیرا داشتم، نمیخواستم حقیقت را آن گونه که بود باور کنم و هر نوع بدگویی درباره او و خانواده اش را به حساب غرض ورزی اطرافیان میگذاشتم. به هر حال مادر سمیرا سرانجام به سرعت قرار جلسه خواستگاری را گذاشت.
در جلسه خواستگاری نمیدانم که چرا دلشوره داشتم، سرانجام جلسه خواستگاری شروع شد و این در حالی بود که هیچ فردی از خانوادههای دو طرف جز صحبتهای معمول چیز خاصی نگفت. به یکباره رو به خانواده سمیرا کردم و گفتم خواهش میکنم هر خواستهای که دارید همین الان بگویید، چون شاید از عهده انتظارات شما برنیایم و بهتر است همین جا، آن را مطرح کنید تا درباره آن صحبت کنیم. مادر سمیرا گفت: من با مستمری پدر او توانسته ام یک خانه برایش بخرم و خرج سمیرا تا زمانی که درسش را تمام نکرده بر عهده من است. هنگامی که صحبت بر سر مهریه شد، من نیز برای آن که کم نیاورم و صداقت خود را به رخ آنان بکشم، گفتم که مهریه چندان مهم نیست و پدر و مادرم نیز چشم بسته، سخن مرا تایید کردند.
در کمال رضایت همگان سال تولد سمیرا یعنی سال ۱۳۶۳ به عنوان مهریه او تعیین شد و چند روز بعد نیز هنگام جاری شدن عقد، سمیرا گفت: دوست دارم حق طلاق را نیز به من بدهی تا بیشتر مهربانی ات را باور کنم و کورکورانه پذیرفتم. فردای بعد از عقد در کمال شگفتی هر چه به سمیرا زنگ زدم پاسخگو نبود. چند روزی از او و خانواده اش بی خبر بودم تا این که برگه احضاریه دادگاه به دستم رسید، او مهریه اش را به اجرا گذاشته بود، بعدها فهمیدم افراد بسیاری مانند من را از هستی ساقط کرده است.
پس از گذشت چند سال و پس از این که خانواده ام به اموال من و خودشان چوب حراج زدند، توانستم تنها نیمی از مهریه او را بپردازم و از زندان آزاد شوم. پس از این ماجرا دل به دنیای مصرف مواد مخدر دادم و شروع به مصرف شیشه کردم و برای این که بتوانم هزینه بی پایان مواد را فراهم کنم دست به هر کار نابه هنجاری زدم. سرانجام پس از بارها به زندان افتادن، از تخم مرغ دزدی به شتر دزدی رسیدم و در سرقتی که به همراه دوستم از یک مغازه کردم، دوباره به زندان افتادم.
منبع: رکنا
انتهای پیام/
دختره هم عقل کرده که همون اولش ازش جدا شده و به خاطر فریب با به اجرا گذاشتن مهریه اش انتقام گرفته .دمش گرم .