به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، آغازین روز از اسفند هرسال، تداعیگر خاطره یار دیرین و مخلص انقلاب و نظام اسلامی، شهید آیتا... حـــــــاج شـــــــــــیخ فـــــضلا... مهدیزادهمحلاتی است که در این روز به شهادت رسیده. به همین مناسبت بـــــــــــــــا فــــــــــرزند ایشان احمد مهدیزادهمحلاتی گفت و شنودی انجام دادهایم که نتیجه آن پیشروی شماست. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب و علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
اولین چیزی که از لحاظ ظاهری از پدر به یاد میآورم، چهره خندان است. ایشان همیشه لبخند به لب داشتند. بعدها که بزرگتر شدم، متوجه شدم بزرگترین صفت ایشان «أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَینَهُمْ» (۱) بود. ایشان در برابر کسانی که با دین و احکام دینی با عناد برخورد میکردند غضبناک میشدند، ولی در غیر این صورت همواره چهره خندانی داشتند و سعی میکردند دیگران را جلب کنند.
از کی متوجه شدید پدرتان با بقیه فرق دارند؟ در کودکی بچهها عوالم مشابهی دارند، اما به دلیل شور و تحرکی که ایشان داشت و حتی در بین علما به «موتورالعلماء» معروف بود، قاعدتا باید متوجه میشدید که پدری متفاوت دارید. از چه موقع متوجه شدید پدرتان سیاسی هستند و مسائل خانواده شما با خانوادههای دیگر فرق دارد؟
از وقتی که دست چپ و راستمان را شناختیم! پدرِ مادرم در شهرستان محلات، روحانی سرشناسی بودند و از همان دوره سفرهای دوران قدیم حضرت امام به محلات، با ایشان و خانوادهشان ارتباط داشتیم. من با پسر حاجآقا مصطفی همبازی بودم.
بله، به قم که آمدیم، منزل ما روبهروی منزل امام بود و من با حسینآقا همبازی بودم. باغ اناری در محله یخچال قاضی، محل بازیهای کودکانه ما بود. خلاصه از اول در خانوادهای اهل مبارزه بزرگ شدیم و از کودکی میدیدم که هر وقت حاجآقا به محلات میروند، حتما یک پاسبان مواظب ایشان است که کجا میروند و کجا میآیند!
بیشتر بخوانید:آرزوی ویژه شهید مدافع وطن چه بود؟
نه، خیلی کم. فامیلی ما مهدیزاده بود و کمتر کسی ما را به اسم محلاتی میشناخت. حاجآقا همیشه روی مستقل بودن فرزندانشان تأکید میکردند و در واقع ما در ارتباطات اجتماعی خود چه قبل و چه بعد از انقلاب، کاری به شخصیت سیاسی و اجتماعی ایشان نداشتیم. یادم است ایشان موقعی که برای سخنرانی به هنرستانی که من برای کارآموزی رفته بودم، آمدند و سخنرانی کردند، کسی متوجه نشد که ایشان پدر من است...
خیر، قبل از انقلاب. هنرستانی بود که متولیان آن، آقایان مهندس کتیرایی خدابیامرز و آقای مهندس گنابادی بودند. مدرسه یک سالن آمفیتئاتر داشت. مدرسهای بود که مذهبی و در خط مبارزه بود و پدر را دعوت کردند و ایشان آمدند. بغلدستی من متلکی هم به پدرم گفت. من هم واکنشی نشان ندادم و ابدا نگفتم که ایشان پدر من است! جمله بدی هم گفت، ولی من اصلا به روی خودم نیاوردم.
من قبل از انقلاب به آمریکا رفتم و در آنجا عضو انجمنهای اسلامی بودم. در هوستون آقای دکتر یزدی بود، شهید چمران میآمد و کتاب آقای طالقانی را میخواندیم و عضو انجمن اسلامی آنجا بودیم. درگیری به صورت زندان و مسائلی از این قبیل نبود. من بعد از سربازی برای ادامه تحصیل رفتم آمریکا.
یک مقدار مسائلی هست که نمیشد گفت، از جمله جریان آقای بنیصدر که پدرم تابع امام بودند و همیشه میگفتند: هرچه امام بگویند انجام میدهم. در وصیتنامهشان هست که من در این عالم به امام عشق میورزیدم. هیچوقت نه جلوتر از امام میرفتند، نه خیلی عقبتر از ایشان. خاطرم هست جلسهای بود که همراه حاجآقا به ریاست جمهوری رفتم و ایشان با بنیصدر صحبتهایی کرد که صلاح نیست همه آنها را بگویم. ماه رمضان هم بود. حاجآقا به او گفتند: «گیریم این حرفهایی که شما میزنی درست باشد، ولی اینها را رها کن. به شما نصیحتی میکنم. اگر با امام باشی همه کاری میتوانی بکنی، ولی اگر بدون امام باشی، نه میتوانی اهداف خودت را پیش ببری و نه میتوانی خدمت کنی». حاجآقا بعدها به ما گفتند: امام فرمودهاند: «کاملا دور بنیصدر را خالی نکنید!». ایشان برای انجام این توصیه، همه تهمتها را شنید؛ و بهای خیلی سنگینی هم پرداخت...
بله، ایشان چه قبل و چه بعد از انقلاب، کارش فقط برای خدا بود. خاطرم هست وقتی ایشان امضاها را برای اعلامیهها جمع میکردند، اسم خودشان را هم آخرین امضا میگذاشتند. هیچ وقت دنبال عنوان و رسم نبودند. یادم هست موقعی که ایشان نماینده مجلس بودند، به نمایندگان مجلس شورولت نوا میدادند. من هم ماشین نداشتم. یک بار در منزل، ایشان داشتند روزنامه کیهان میخواندند و من گفتم: «حاجآقا! به نمایندگان مجلس ماشین میدهند و من ماشین ندارم. اگر میشود نامهای بنویسید ما برویم و ماشین بگیریم!» ایشان از بالای روزنامه نگاهی به من کردند و گفتند: «من به خاطر کسی نمیروم جهنم!» حتی خانم من ناراحت شد که همه نمایندهها دارند میگیرند، خب شما هم بگیرید. حتی یک نامه هم نمیتوانید پیدا کنید که ایشان برای کسی توصیهای نوشته باشند. الان ما چهارتا فرزند ایشان هستیم، اما هیچکداممان خانه نداریم، در حالی که همه فکر میکنند فرزندان فلانی باید خیلی پولدار باشند! من ۲۰ سال در بانک کار میکردم و نهایتا یک روز مرا در تلویزیون دیده بودند و میگفتند: مگر تو فرزند فلانی نیستی؟ گفتم: نمیدانم! البته تعداد کسانی که از موقعیت پدرشان استفاده میکنند زیاد نیست، ولی یک نفر که خطا میکند، آثارش دامن بقیه را هم میگیرد.
قبل از انقلاب آقا مصطفی خمینی، آقا سید احمدآقا، آقای مطهری، آقای مولایی، آقای مروارید، آقای شجونی، آقای کشفی و دیگران. به قول علما گعده میگذاشتند و دور هم جمع میشدند.
بله، حاجآقا، آقای مهدوی را خیلی دوست داشتند. با خانواده آقای مهدوی هم صمیمی بودیم، مسافرت میرفتیم و رفت و آمد خانوادگی داشتیم.
خاطرم هست در دهه ۶۰، قلب آقای مهدوی که درد گرفت، حاجآقا پیش امام رفتند و قضیه را گفتند. در آن دوره ایران در زمینه جراحی قلب، پیشرفته نبود و کاری نمیتوانستند انجام بدهند. حاجآقا کارهای آقای مهدوی را انجام دادند که ایشان را بفرستند خارج. آقای مهدوی گفته بودند: اگر من رفتم آنجا و طوری شد، شما باید مواظب زن و بچه من باشی! دو تایی با هم قرار گذاشته بودند و در وصیتنامهشان هم بود. حاجآقا و آقای مهدوی وصی همدیگر شده بودند که از قضا حاجآقا اول شهید شدند.
خاطرم هست قبل از انقلاب و در دوران مبارزه، آقای خامنهای سه روز در منزل ما و در کتابخانه حاجآقا بودند، حالت اختفا داشتند. البته ما بیشتر مشهد که میرفتیم، ایشان را میدیدیم. به هرحال ایشان با آقای خامنهای هم ارتباط و مراوده داشتند. در مشهد به منزل آشیخ علیآقا تهرانی هم میرفتیم، چون آن روزها حال آشیخ علیآقا خوب بود!
همانطور که عرض کردم، خواسته امام برای حاجآقا ملاک بود. اگر یادتان باشد آن توصیه مشهور امام هست که گفته بودند: اینقدر به صورت هم چنگ نیندازید! انسان نمیتواند یکطرفه قضاوت کند. من هم با حاجآقا موافق بودم. بعضی چیزها را نمیشود گفت. داستان از آن موقع شروع شد که جلالالدین فارسی کاندیدای حزب بود و به علت مشکلات تشکیک در ایرانیالاصل بودن تبارش کنار رفت. شیخ علی تهرانی شب آمد خانه ما و اسناد افغانیالاصل بودن آقای فارسی را نشان داد. بعد از آن، پرونده را برداشت و رفت قم. امام دیدند و گفتند: آقای فارسی کاندیدا نباشد. آقایان حزبیها رفتند و مدام میگفتند: انتخابات را عقب بیندازید، ولی هر کاری کردند، امام قبول نکردند. از آن موقع دعواهای بین بنیصدر و اینها شروع شد. یکی دیگر از دعواها هم این بود که حاجآقا و آقای مهدوی کنی میگفتند: روحانیت باید کار خودش را انجام بدهد و حزب نشود. البته آقای مهدوی تا آخر عمر هم همین را میگفتند. حاجآقا هم با حزبی شدن مخالف بودند. روی این مساله عضو حزب جمهوری اسلامی نشدند، در حالی که با تمام موسسین حزب دوست بودند.
با خود آقای بهشتی که سابقه دوستی طولانی داشتند، منتها در جلسه روحانیت مبارز برای حمایت از یکی از نامزدهای اولین دوره از ریاست جمهوری رأیگیری کردند و بنیصدر رأی آورد. حاجآقا هم به عنوان دبیر جامعه روحانیت، خبر را نوشتند و امضا کردند. این ماجرا به برخی از دوستان برخورد و حتی رفتند پیش امام که حاجآقا را از نمایندگی ایشان در سپاه بردارند که امام قبول نکردند. خاطرم هست امام به حاج آقا گفتند: «برو به بنیصدر بگو فقط به یک کلمه حرف بند هستی...!»
بله، حاجآقا رفتند و بنیصدر را در جبههها پیدا کردند. در جایی که آب انداخته بودند، چون حرف خصوصی بود، حاجآقا سوار قایق شدند و خودشان را به بنیصدر رساندند و با او صحبت کردند. جالب است که همان زمان عدهای گفتند: بچهها دارند در جبهه میجنگند و اینها با قایق رفتهاند تفریح میکنند و بستنی میخورند و با هم میگردند، ولی این حرفها اصلا برای حاجآقا مهم نبود و وظیفهاش را انجام میداد.
ما میخواستیم برویم حج عمره و با ایشان خداحافظی کردیم. ایشان تا دم ماشین آمدند و بچهها را بوسیدند و دعا کردند و ما رفتیم مکه. در مدینه بودیم که آقای شهیدی محلاتی زنگ زد و گفت: حاجآقا تصادف کرده و در بیمارستان است. آنجا کمکم فهمیدیم چه پیش آمده است.
آنچه مسلم است عراقیها از پرواز هواپیما خبر داشتند. چون فهرستی که همان شب در رادیو خواندند، دقیقا همانهایی بودند که قرار بود سوار هواپیما شوند. شاهد هم اینجاست که یکی از پاسدارهای حاجآقا اسمش در فهرست بود، منتهی جایش را با فرد دیگری عوض کرده بود. به این ترتیب حاجآقا به پاسدار خود گفته بودند: شما پیاده شو که نماینده یکی از شهرها سوار شود، ولی آنها اسم آقای محمد احمدی، یعنی همان پاسدار پیاده شده را در رادیو عراق خواندند. ایشان هنوز هم هست.
بله، چون اسامیای که خواندند دقیق بود. بله، گرا داده بودند که هواپیما دارد میآید و این افراد هم در آن هستند. رادیو بغداد هم در همان زمان اسامی را خوانده بود، منتهاخبر نداشت یک نفر جا به جا شده است.
ایشان با آقای مولایی (تولیت وقت آستانه حضرت معصومه (س)) رفیق بودند. با ایشان رفته بودند قم که برای مراسم چند تن از شهدا صحبت کنند. ایشان در دفتر آقای مولایی میگویند مرا بهزودی میآورند، یک جایی در همین اطراف برایم در نظر بگیرید. آقای مولایی به حاجآقا میگفتند: حاج شیخ. به ایشان میگویند: حاج شیخ، شوخی نکن! این میگذرد. آقای مولایی بعد از شهادت ایشان، این داستان را برای امام میگویند. امام هم دستور میدهند: ایشان را در همان جایی که نشان داده بود، دفن کنید.
منبع:روزنامه جام جم
انتهای پیام/