به گزارش وب گردی باشگاه خبرنگاران، حاج مقداد در وبلاگش اینگونه نوشته است :
وي اولين اعزام چهارده ساله بود. قبولش نميكردند. دست برد توي شناسنامهاش و براي اينكه لو نرود، آن را هم با خودش برد.
بيچاره مادرش، براي گرفتن كوپن استشهاد محلي جمع كرد كه شناسنامهاش گم شده. از آن به بعد او دو جلد شناسنامه داشت.
***
يواشكي رفته بود ثبت نام. وقتي براي تحقيق آمده بودند، مادرش كه فهميده بود، خانهي روبرويشان را نشان داده بود و گفته بود آن همه كبوتر را ميبينيد؟ براي پسر من است. او اصلا آدم درست و حسابي نيست؛ كفترباز است. آنها هم قبولش نكردند.
وقتي فهميد، رفت بسيج و توضيح داد؛ ولي ديگر دير شده بود. ماند تا اعزام بعدي.
***
با پدرش رفته بود جبهه. آنقدر كوچك بود كه هر كس ميرسيد، نازش ميكرد. چند بار هم ميخواستند برگردانندش. به بهانهي فراري بودن از خانه؛ پدرش نگذاشت.
***
پدرش اجازه نميداد برود. يك روز آمد و گفت: «پدر جان! ميخواهيم با چند تا از بچهها برويم ديدن يك مجروح جنگي.» پدرش خيلي خوشحال شد. سيصد تومان هم داد تا چيزي بخرند و ببرند.
چند روزي از او خبري نبود... تا اينكه زنگ زد و گفت من جبههام. پدرش گفت: «مگر نگفتي ميروي به يك مجروح سر بزني؟» گفت: «چرا؛ ولي آن مجروح آمده بود جبهه.»
پدرش فقط پشت تلفن گريه كرد..