به گزارش خبرنگارحوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، مجموعه داستانی «احتیاط کنید سرتان به لوستر نخورد» از جمله کتاب هایی است که می توان برای مطالعه آن زمان گذاشت . باشگاه خبرنگاران جوان در این گزارش شما را با کتاب «احتیاط کنید سرتان به لوستر نخورد» آشنا می کند.
بخشی از کتاب :
به راننده گفت: «میخوام پیاده شم!» راننده پرسید: «اینجا؟ وسط اتوبان؟» لبخند زد و گفت: «میخوام بزنم به دل دشت و کمی پیادهروی کنم.» راننده پایش را روی ترمز فشرد. «به سلامت!» مرد کرایهاش را حساب کرد و پیاده شد. دو سه قدم برداشت و بعد، از روی گاردریل کنار جاده پرید و به راه افتاد. کمی که دور شد خیال کرد راننده نگاهش میکند.
به عقب برگشت اما او رفته بود. تبسم کرد و به راهش ادامه داد. داشت برای ابراهیم که از شهر به چاک زده بود غذا میبرد. آنها نویسنده بودند و قبلاً با هم در یک خانه زندگی میکردند. هر دو تقریباً سی ساله و هم سن وسال بودند ولی چهرۀ مرد پیرتر از او نشان میداد. شاید به خاطر ریش بلند و هیکل تقریباً چاقش اینگونه به نظر میرسید.
از وقتی ابراهیم مجموعهداستانهایش را چاپ کرده بود فکر میکرد تحت تقیب است و عدهای ماسک دار میخواهند روی سرش بریزند و تا حد مرگ کتکش بزنند و با خود ببرندش. مضطرب و آشفته بود، طوری که قبل از آن که بزند به چاک، با ترس و لرز زیاد به خانه رفت و آمد میکرد. گاهی وقتها نیز در کمد دیواری خودش را زندانی میکرد و مرد را وادار میکرد پردهها را بکشد و پشت پنجرهها نیز آفتابی نشود. مرد صدایی شنید و دوباره به عقب برگشت. سگ ولگردی از عرض دشت میگذشت.
خیالش راحت شد و به راهش ادامه داد. شروع کرد به مرور حرفهایی که قرار بود به ابراهیم بزند: «هر وقت پیش تو میآم از یه راه تازه میآم تا کسی رد پامو نگیره. من هم خیالاتی شدهام واقعاً فکر میکنم دنبالتن! نمیدونم چرا فکر میکنی همه دنبالتن تا دستگیرت کنن. مگه تو چکاره ای؟ مگه کاری کردی که بگیرنت؟ فکر میکنی کی هستی که تعقیبت کنن؟»
انتهای پیام/