به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، افراد وابسته در مواجهه با تواناییهای خود با مشکلات زیادی روبرو میشوند. آنها اغلب به قابلیتهای خود برای مقابله با مشکلات زندگی اعتماد زیادی ندارند و بیشتر وابسته به کمک دیگران هستند و در برابر سختیهای زندگی فشار روانی زیادی را تحمل میکنند، زیرا همیشه روی کمک دیگران حساب میکنند، در غیر این صورت و اگر دیگران پاسخ مثبتی به درخواستهایشان ندهند مضطرب و آشفته میشوند.
بیشتر بخوانید: ترفندهایی که مرد زندگیتان را شیفته شما میکند!
به این ترتیب افراد بیش از حد وابسته بیشتر در معرض آسیبهای روانی و جسمی ناشی از استرس قرار میگیرند.
چگونه میتوان از وابستگیهای افراطی و آسیبزا رهایی یافت تا به آرامش و لذت بیشتری در ارتباط با دیگران رسید؟ در این خصوص با دکتر بهزاد تریوه، متخصص روانشناسی و استاد دانشگاه گفتگو کردهایم.
به طور کلی شروع احساس وابستگی به دوران کودکی برمیگردد و در روابط اولیه بینفردی شکل میگیرد.
دانشمندان روانشناسی مثل «جان بالبی» وابستگی را از دوران کودکی بررسی کرده و دریافتهاند وابستگی به چه شکلی در افراد اتفاق میافتد.
آنها به این نتیجه رسیدهاند بچههایی که از دوران کودکی بهگونهای «دلبستگی ایمن» نداشتهاند و از مراقبان اولیه خودشان به شکل کامل بهرهمند نشدهاند، ممکن است دچار وابستگی افراطی شوند.
تجربه رهایی
به همین دلیل نگران هستند مبادا منبع ارزشمندی خود را از دست بدهند بنابراین به اصطلاح در طرف مقابل خود ذوب میشوند و همیشه با اعتمادبهنفس پایینی با مسائل برخورد میکنند و در تصمیمگیریهای خود هم بسیار مردد هستند. به این ترتیب اغلب در حالت گنگ و مبهمی به سر میبرند.
با توجه به اینکه باور این افراد این است که به تنهایی قادر به اداره کارهایشان نیستند، مدام نگران هستند نکند نتوانند از پس مسائل مختلف بربیایند.
افراد وابسته در مهرورزی و کمک گرفتن از دیگران خیلی تلاش میکنند، انگار میخواهند همیشه تایید دیگران را بگیرند و حتی کارهایی که گاهی به ضرر خودشان هم باشد، انجام میدهند.
مهرطلبی درواقع از ادبیات وابستگی نشات میگیرد و نداشتن عزتنفس لازم و مهربانی کردن برای موردپذیرش واقع شدن بنابراین اگر کسی عزتنفس لازم را داشته باشد دیگر مهرطلب نیست، بلکه حقیقتطلب است.
توجه داشته باشیم شخص مهرطلب با فرد حقیقتطلب تفاوت میکند؛ یعنی فرد مهرطلب، طرف مقابل هرگونه باشد، او را میپذیرد، اما فرد حقیقتطلب به خودش دروغ نمیگوید و اگر کسی نخواهد به او مهر بدهد و همچنین اگر متوجه شود مورد سوءاستفاده قرار گرفته به راحتی از رابطه بیرون میآید.
میتوان گفت: افرادی که دچار عشق «منیک» هستند، به نوعی به ذوب شدن در طرف مقابل میرسند، در حالی که عشق سالم بهگونهای نیست که هرچه طرف مقابل بخواهد ما ناچار بهپذیرفتن آن باشیم، بلکه نیازها باید به صورت برابر و مساوی باشد، به طوری که نیازهای هر دو طرف برآورده شود.
اینگونه افراد عاشقهایی هستند که در واقع بیمارند، مثلا فردی که ادعا میکند حتی میتواند جانش را به خاطر کسی که عاشقش است، بدهد نوعی رفتار مازوخیستی دارد و فکر هم میکند در واقع اساسا تعریف عشق همین است.
این نوع عشقورزیدنها نوعی بیماری محسوب میشود، در صورتی که عشق سالم در آدمهای سالم عشقی است که دو نفر با وجود تمام تفاوتها و شباهتها سالها کنار هم زندگی میکنند، اما عشق در نظر عامه بیشتر بهگونهای تلقی میشود که، چون فردی نیاز به عشقورزیده شدن دارد بخواهد به نوعی هم از لحاظ عاطفی باج بدهد تا عشقش را از دست ندهد.
تجربه رهایی
در اینگونه عشقورزیدنها طرف ادعا میکند عاشق است و میخواهد دیگری هم عاشقش باشد، ولی از درون آسیب میبیند، زجر میکشد و رفتارهای عجیبوغریب روانی از خود نشان میدهد.
در عشقهای سالم دو طرف عاشق همدیگر هستند و همه چیز هم مطابق قاعده پیش میرود، کسی هم قربانی نمیشود. درواقع ریشه قربانی شدن هم مهرطلبی و وابستگی است.
ریشه این عشقها به دوران کودکی مربوط میشود و هنگامی که درست به ما محبت نشده است.
زمانی که والدین به فرزندان خود این پیام را میدهند که تو بهاندازه کافی خوب هستی و من در هر صورت دوستت دارم، کودک هم احساس ارزشمندی میکند که این احساس نیز به عزتنفس تبدیل میشود.
به این ترتیب فرد در دوران بزرگسالی خودش را بهاندازه کافی خوب میداند و برای اینکه موردپذیرش قرار بگیرد، باج افراطی نمیدهد و تلاش نمیکند خود را بهتر از آن چیزی که هست بکند یا خود را برای کسی بزک کند، بلکه عقیده دارد همینی هستم که هستم.
البته این جدا از موضوع خودشیفتگی است و اینکه کسی غرور داشته باشد، بلکه بیشتر منظور آن است که بر خوبیها و بدیهای خودش واقف است و به خاطر اشتباهات و تفاوتهایی که با طرف مقابل دارد، خودش را به آنچه که او میخواهد تبدیل نمیکند.
درواقع، اگر این دو نقش و هویت تلفیق نشود میتوانیم عشق سالم را تجربه کنیم، اما ریشه عشقهای ناسالم به رفتار والدین با فرزندانشان مربوط میشود؛ یعنی پدر و مادری که همیشه فرزندشان را با بچههای دیگر مقایسه و به او القا میکنند بهاندازه کافی خوب نیست، باعث به وجود آمدن عقده حقارت در کودک میشوند، چون به نیازهای واقعی او بهاندازه کافی توجه نمیشود.
به این ترتیب کودک وقتی به دوران نوجوانی میرسد، هنگام تشکیل هویت عاطفی دچار مهرطلبی میشود، چون مهری را که قرار بوده از والدین خود طلب کند از دیگران طلب میکند و در نتیجه بیش از اندازه به دیگران وابسته میشود.
با توجه به اینکه به دخترها عزتنفس کمتری نسبت به پسرها داده میشود، وابستگی بیشتری هم پیدا میکنند. البته به تازگی توجه بیشتری به خانمها میشود و در بسیاری موارد میتوانند از حقوق برابر با مردها برخوردار شوند، اما اغلب نگرش خود زنها هم این است که انگار برای مراقبت شدن آفریده شدهاند و دنبال مردی هستند که از آنها مراقبت کند. همچنین بسیاری از آنها عزتنفس کافی برای اینکه از خودشان دفاع کنند هم ندارند.
فراموش نکنیم با توجه به الگویی که در حال حاضر در حال گذار از آن هستیم و بهویژه در کشور خود ما، خانمها بعضی مواقع مجبور به گرفتن نقش مردانه هستند، در حالی که در زمانهای دیگر باید پاسخگوی نیازهای زنانه خود باشند.
تجربه رهایی
مردها هم به نوعی ابهام رسیدهاند و نمیدانند دقیقا بهتر است نقشهای سنتی پدران خود را پی بگیرند یا با توجه به دنیای مدرن عقاید خود را تغییر دهند؟
این موضوع در حال حاضر منجر به وجود آمدن ابهام در ایفای نقش زنان و مردان شده است، مثلا زنها در جایی فکر میکنند به هیچ مردی نیازمند نیستند و خودشان میتوانند از پس خودشان بربیایند، اما در جایی دیگر نیازهای غریزی و ذاتی زن میزان وابستگی او را به مردان افزایش میدهد بنابراین دروغهایی که در این خصوص به خود میگوییم باعث میشود در ایفای نقش خود اسیر و دچار تعارض شویم. وقتی هم اینگونه تعارضات در وجودمان میماند به تدریج به نوعی افسردگی، اضطراب و وسواس تبدیل میشود.
برای رهایی از وابستگیهای افراطی نخستین گام این است که از متخصص و مشاور کمک گرفت. هر اقدام دیگری میتواند موقت و ناپایدار باشد، چون با استفاده از ذهن هوشیار فقط میتوان برای مدتی قضیه را تعدیل کرد، ولی برای رهایی کامل از قید و بندهای وابستگی باید ریشه و علت واقعی مشکلات را پیدا کرد. البته توجه به احساسات و توانمندیهای واقعی فرد کمک زیادی به بالا بردن و افزایش عزتنفس در او میکند.
توجه داشته باشیم افراد وابسته از دوران کودکی به این دلیل وابسته بار آمدهاند که بازخورد مناسبی به آنچه خودشان و هویتشان هست، داده نشده است؛ یعنی والدین به این بچهها عزتنفس و اعتمادبهنفس لازم را نداده و مانند آینه رفتار او را بازتاب ندادهاند تا او بتواند توانمندیهای خود را بشناسد و درک کند و در آینده هم خودش را خوب بشناسد و ارزیابی کند.
به این ترتیب این افراد از دوران کودکی مدام به والدین و اطرافیان خود نگاه کردند تا هر چه بیشتر مورد تایید قرار بگیرند، غافل از آنکه باید با اینگونه تایید گرفتنها مقابله کنند.
روانشناس یا روانکاو میتواند به افراد وابسته کمک کند تا کاملا به طور مستقیم، مشخص و واضح با این موضوعات مواجه شوند.
اگر خود افراد وابسته بخواهند در این زمینه به خود کمک کنند، بهتر است بتوانند با تنهاییهای خود کنار بیایند، مثلا تنهایی رستوران یا سفر بروند و بر توانمندیهای فردی خود بیشتر متکی شوند. درواقع، ظرفیت تنها ماندن را در خودشان بالا ببرند. در ارتباطات خودشان هم به جای آنکه باج بدهند، رابطه را به سمت تعادل بازگردانند؛ یعنی در مقابل آنچه که میدهند، مواردی هم دریافت کنند.
افراد وابسته باید توجه داشته باشند رابطه جولانگاه ارضای نیازهای دوجانبه است؛ نه اینکه فقط یک نفر ارضای نیازهای طرف مقابل را برعهده بگیرد و هیچ درخواستی هم نداشته باشد. شخص وابسته نباید برای ارضای نیازهای خود منتظر برآورده شدن نیازهایش در آینده باشد، بلکه حتما باید آنها را بیان کند و بخواهد که دیده شده و محترم شمرده شود.
مهمترین اقدام افراد وابسته بالا بردن عزتنفسشان است. آنها باید توجه داشته باشند اگر هم ابتدا در ارتباطات خود با دیگران مشکلی برایشان پیش نیاید، بعد از مدتی حتی طرف مقابل هم از رفتارها و محبتهایشان خسته میشود. در واقع فرد وابسته به تدریج به ابزاری برای رفع نیازهای همسر خود تبدیل میشود. این موضوع هم کل رابطه را زیر سوال میبرد و با مشکلات زیادی مواجه میکند.
منبع: هفته نامه سلامت
انتهاتی پیام/