به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،افغانستان تا لندنستان، خاطرات عمر الناصری (ابوامام المغربی، جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکهی تکفیریهای اروپا در دههی ۹۰ میلادی) است.در ادامه قسمتی از این ماجرا را می خوانید.
فردا صبح که ژیل را دیدم، از همان اول متوجه شدم چیزی فرق کرده است. مثل همیشه قرار گذاشتیم و پیاده دنبالش رفتم، اما به جای اینکه مثل همیشه به سمت میدان غوژی برود، به سمت دیگری رفت. از باغ گیاهشناسی گذشتیم و رسیدیم به هتلی در نزدیکی میدان مَدو. هتل هم فرق میکرد. هتلی بود ارزان قیمت و سطح پایین. به نظر میرسید قبلاً جای شیکی بوده. کاملاً با آن هتلهای مجللی که قبلاً در آنها دیدار میکردیم فرق داشت.
ژیل هیچ توضیحی نداد، من هم چیزی نپرسیدیم. از همان نقطهای که صحبتمان قبل از رفتن من به مغرب تمام شده بود، گفتگو را شروع کرد. گفتم یاسین دوباره دنبال سمتکس [نوعی مواد منفجرهی بسیار قوی]و چاشنی است. از وحشت از جا پرید. پرسید: «فکر میکنی میخوان داخل اروپا عملیاتی داشته باشن؟ امین و بقیه چیزی از این قبیل نگفتن؟»
هیچ حرفی در این باره نشنیده بودم. همین را به ژیل گفتم.
[…]وقتی بلند شدم تا بروم گفت فردا باید دوباره هم را ببینیم، نزدیکهای غروب. کنار سفارتخانۀ آمریکا قرار گذاشتیم.
فردا صبح که از خواب بلند شدم حالم از روز قبل هم بدتر بود. سرم سنگین شده بود و دستهایم جان نداشت. با این وجود، بعد از ظهر راهی قرارمان کنار سفارتخانۀ آمریکا شدم. زمانی طولانی، طولانیتر از حد معمول همیشه، پشت سر ژیل راه رفتم. تقریباً یک ساعت راه رفتیم. از سفارت آمریکا تا «پوغته دو نامیو» را پیاده طی کردیم. آنقدر حالم بد بود که حس کردم سه برابر این مسیر را راه رفتهایم!
یک جا خم شدم تا بند کفشم را ببندم. البته در اصل نیازی به این کار نداشتم، بند کفشم خیلی خوب بسته شده بود. به شیشۀ یکدستی که جلویم بود نگاه کردم، دیدم مردی در فاصلۀ چند قدمی پشت سرم میآید. شناختمش. تا دید دارم میبینم سریع روزنامهاش را جلوی صورتش گرفت و به راه رفتن ادامه داد. توی دلم خندیدم.
وقتی ژیل بالاخره جلوی یکی از هتلها ایستاد با صدای خیلی آهسته گفتم: «میدونی چیه ژیل؟ فکر میکنم یه نفر داره تعقیبمون میکنه.»
درحالیکه که نگاهم میکرد پرسید: «واقعا؟»
گفتم: «آره، اینطور فکر میکنم.»
ژیل هیچ حرفی دربارۀ این موضوع نزد، سریع موضوع بحث را عوض کرد. گفت: «امروز با یکی از دوستای من جلسه داریم. از [نیروهای اطلاعاتی]همین بروکسله. لازم نیست نگران چیزی باشی. از دوستانه. فقط میخوایم یه کمی باهاش حرف بزنیم.»
سرم را به نشانۀ تایید تکان داد. به سمت خیابان راهنماییام کرد. [راه افتادیم.]تعداد زیادی عابر در پیادهرو بودند، اما دوباره در فاصلۀ حدوداً ۵۰ متری همان کسی که تعقیبم میکرد را دیدم. رو کردم به ژیل و گفتم آن مردی که روزنامه دارد را ببیند. بعد پرسیدم: «همینطور اتفاقی، رفیقت همین نیست؟»
ژیل غافلگیر شد. پرسید: «از کجا فهمیدی؟ از قبل میشناختیش؟»
زدم زیر خنده و بعد گفتم: «نه، معلومه که نمیشناختم. فقط حدس زدم. تا حالا ندیدمش.»
طبیعتاً او را قبلاً دیده بودم. او در همان بار اولی که با ژیل قرار گذاشتم مرا تعقیب میکرد. فکر میکنم از آدممخفیها یا «شبح»های ژیل نبود.
سه نفری سوار ماشینی شدیم که در همان نزدیکی پارک شده بود. ژیل، او را به نام تیِری [۱]معرفی کرد. تیِری از دیدن من به نوعی هیجانزده شده بود، ژیل هم به اینکه دارد ما را به یکدیگر وصل میکند افتخار میکرد. تیِری چهرۀ بشاشی داشت و کمی بیش از حد معمول در صندلیاش سیخکی مینشست.
خیلی از مرکز شهر دور شدیم و در یک کافۀ خلوت نشستیم. تیِری یک سری عکس از کیفش درآورد و روی میز پخش کرد. خیلی نبود، و همۀ این افراد را پیشتر دیده بودم. اکثرشان تصاویر امین و یاسین و حکیم و طارق بود، عکس چند نفر از کسانی که به خانۀ ما رفت و آمد کرده بودند هم به چشم میخورد. یک عکس از من به همراه نبیل هم در آن بین بود. رو کردم به ژیل و با عصبانیت پرسیدم: «این چه کوفتیه؟ قبلاً که دربارۀ این موضوع حرف زده بودیم. این نبیله. هیچ دخلی هم به ماجرا نداره.»
ژیل سرجایش صاف نشست و گفت: «اوه درست میگی، اون دخلی به این قضیه نداره. این عکس نباید اینجا باشه.» بعد انگشتش را به سمت تیری گرفت و به آرامی تکان داد و گفت عکس را از آنجا بردارد.
تیِری کلی سوال پرسید: اینو میشناسی؟ اونو میشناسی؟ این بابا ماشینو کجا برد؟ فلانی از کجا آمده بود؟ و...
قبلاً در صحبت با ژیل به همۀ این سوالها جواب داده بودم. ولی ژیل ساکت نشسته بود و حرفی نمیزد.
ناگهان فهمیدم قرار است چه اتفاقی بیفتد. پریدم وسط صحبت تیری و گفتم: «دارید برنامهریزی میکنید که بگیریدشون، نه؟»
تیِری و ژیل نگاه سریعی به هم انداختند، بعد تیری گفت: «نه، کاری که میخواهیم بکنیم این نیست.».
اما میدانستم که میخواهند همین کار را بکنند. متوجه شدم که ژیل از اول هم با تیری کار میکرده و تیری از نیروهای «سوغته دو لِتا» [۲](دستگاه امنیتی بلژیک) است. میدانستم که قبل از آغاز عملیات لازم بوده تیری [به عنوان نیروی امنیتی کشور محل عملیات]شخصاً از همه چیز مطمئن شود.
عصبانیت وجودم را فراگرفته بود. من برای خدمت به ژیل، برای خدمت به دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه، همه چیزم را به خطر انداخته بودم. جانم را به مخاطره انداخته بودم تا به آنها برای نابودی این تروریستها کمک کنم. احتمالاً [با انتقال آن ماشین]یکی از کثیفترین جنایات ممکن را مرتکب شده بودم. آن وقت آنها میخواستند با اقدام زودهنگام و پیش از موعد، همه چیز را خراب کنند.
گفتم: «باور نمیکنم. میخواید دستگیرشون کنید.» ژیل چیزی نمیگفت، هیمنطور صاف زل زده بود به من.
ادامه دادم: «دارید اشتباه بزرگی میکنید. بالاخره [بعد از کلی تلاش]دوباره اعتمادشون به من جلب شده، با من حرف میزنن. اگه وقت بیشتری به من بدید میتونیم خیلی بیشتر پیش بریم.»
داشتم از آنها خواهش میکردم، از ژیل تمنا میکردم فرصت ادامۀ کار را به من بدهد. این تنها چیزی بود که به زندگی من معنا میبخشید.
ژیل بالاخره سکوتش را شکست و با یک لبخند محو گفت: «خیالت راحت باشه. به این زودیا برای دستگیری هیچکدومشون برنامهای نداریم.»
نمیدانستم چه فکری باید بکنم. نمیدانستم میتوانم به او اطمینان کنم یا نه. فقط یک چیز از او خواستم، گفتم: «هر وقت برای دستگیریشون برنامه ریختید، قول بده قبلش به من خبر بدی.»
ژیل به نشانۀ قبول سرش را تکان داد، در حالیکه لبخند میزد با لحنی نرم، شمرده شمرده گفت: «معلومه، قطعاً همین کارو میکنم.»
آن شب زودتر به رختخواب رفتم. سرماخوردگیام بدتر شده بود و سردرد وحشتناکی داشتم. فردا صبح که از خواب بیدار شدم حس کردم حالم کمی بهتر است؛ لذا از خانه زدم بیرون و صرفاً برای گشت و گذار سوار اتوبوسی شدم که به مرکز شهر میرفت. بعد از آن چند هفته حضور در مغرب، برگشتن به بلژیک خیلی جذابیت داشت. آن روز، آخرین روز ماه رمضان بود و مشتاق رسیدن عید فطر بودم. فردا عید را جشن میگرفتیم و خوش میگذراندیم.
صحبتهای دیروز با ژیل همچنان ذهنم را مشغول کرده بود. تقریباً مطمئن بودم که ژیل به من دروغ گفت و قطعاً به خانهمان و محل سکونت بقیه خواهند ریخت. یاد آن عکس خودم با نبیل افتادم که بین عکسهای تیِری بود. آیا ما هم جزو کسانی بودیم که میخواستند بازداشتشان کنند؟ آیا ما را هم با بقیه به زندان میانداختند؟ دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه را میشناختم، میدانستم هیچ کاری از آنها بعید نیست. آنهایی که حاضر شده بودند کشتی [سازمان غیردولتی]«صلح سبز» را [که علیه آزمایشهای اتمی و به نفع محیط زیست فعالیت میکرد]منفجر کنند، در له کردن کسی مثل من یک لحظه هم تردید نمیکردند.
حوالی عصر دوباره حالت بیماری را در خودم حس کردم، بدتر از قبل. سرما کاپشنم را هم رد کرده بود و داشتم میلرزیدم. سوار اتوبوس شدم که به خانه برگردم و همین که نشستم، وضعیتم افتضاحتر شد. سردردم برگشته بود و طنینی توی گوش و سرم میپیچید. احساس ضعف میکردم. وقت از اتوبوس پیاده شدم و راه افتادم به سمت خانه، حس میکردم پاهایم سنگین شده است.
نزدیک خانه که رسیدم دیدم حکیم و امین و یاسین دارند سوار ماشین میشوند. پرسیدم: «کجا میروید؟»
یاسین جواب داد: «یه سری کار مار داریم باید انجام بدیم.»
گفتم: «صبر کنید. قبل از اینکه برید میخوام باهاتون صحبت کنم.» کلماتی که از دهانم خارج میشد را میشنیدم، ولی نمیدانستم از کجا میآیند! خون توی سرم جمع شده و سرم شدیداً سنگین بود، گوشم زنگ میزد، حس میکردم زبانم بدون اختیار من حرف میزند.
یاسین اشاره کرد من هم سوار ماشین شوم و کنار حکیم در صندلی عقب بنشینم. امین نشست پشت فرمان و یاسین هم در صندلی جلو. همه، همه مرا نگاه میکردند، منتظر بودند ببینند چه میخواهم بگویم.
امین و یاسین نگاه سریعی به هم انداختند، بعد چرخیدند به سمت صندلی عقب که من و حکیم نشسته بودیم. امین ماشین را روشن کرد. تقریباً ۱۵ دقیقه با ماشین رفتیم تا اینکه در یک منطقۀ صنعتی خلوت ایستادیم. امین ماشین را خاموش کرد. ولی سرش را برنگرداند، همانطور به جلو چشم دوخته بود.
گفتم: «لطفا راه بیفت، نمیخوام اینجا حرف بزنم. چیزی که میخوام بگم خیلی مهمه. فقط راه بیفت.» امین و یاسین زیرچشمی نگاه سریعی به هم انداختند، بعد هر دو رویشان را برگرداندند به سمت جلو.
امین ماشین را روشن کرد. تقریباً ۱۵ دقیقه با ماشین رفتیم تا اینکه رسیدیم به یک منطقۀ خلوت صنعتی و آنجا ایستادیم. امین ماشین را خاموش کرد، ولی رویش را برنگرداند، همچنان خیره شده بود به جلو.
هنوز گوشم زنگ میزد و مدام بلندتر و بلندتر میشد. کمکم داشتم عرق میکردم. میدانستم تب دارم.
بعد، ناگهان این کلمات، از دهانم پرتاب شد بیرون: «من مدتیه با دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه، DGSE کار میکنم.»
سکوت.
به حکیم که کنارم نشسته بود نگاه کردم. چشمهایش [از تعجب]گشاد شده بود. حالا لبهایش با سرعت خیلی بالایی داشت تکان میخورد. امین و یاسین بدون اینکه برگردند همینطور به روبرو چشم دوخته بودند. فقط میتوانست پشت سرشان را ببینم. امین در همان حالت پرسید: «از کِی؟»
هوش و حواسم کمکم داشت میآمد سر جایش. تازه فهمیدم چه گفتهام. ذهنم داشت کمی مرتب میشد، احساس کردم سینهام سنگین شده. جواب دادم: «چند وقتی میشه، از همین چند ماه پیش.»
هیچکدامشان تکان نمیخوردند. انگار فلج شده باشند. بعد یاسین شروع کرد به حرف زدن: «دربارۀ مغرب [و ماشین]چیزی بهشون گفتی؟»
-بله
-اسم آدممون توی مغرب رو هم بهشون دادی؟
-نه، دربارۀ اون هیچی بهشون نگفتم؛ و واقعاً هم راست میگفتم.
دوباره سکوتی طولانی حکمفرما شد. هنوز هیچکس تکان نمیخورد. تا دوباره امین به حرف آمد: «چرا؟»
در صدایش هیچ عصبانیتی حس نمیشد. معلوم بود کاملاً آرام است. در آن لحظه از عکسالعملش غافلگیر شده بودم. نمیفهمیدم چرا او و یاسین اینقدر آراماند، چرا سرم داد نمیکشند یا چرا گلویم را نمیگیرند و فشار نمیدهند. بعدها دلیلش را فهمیدم.
چند ثانیه فکر کردم تا چه توجیهی برای کارم ارائه کنم. راستش تا آن قبل از سوار شدن به ماشین اصلاً به هیچکدامِ اینها فکر نکرده بودم. شمرده شمرده گفتم: «این کارو برای شماها کردم، برای همهمون، برای مجاهدین.» حالا کلماتم با سرعت بیشتری ادا میشد: «می دانستم اگر برم توی اونا، میتونم کارای بیشتری بکنم. بهترین روش جنگیدن با دشمن، جنگیدن از داخل جبهۀ خودشه. روشی که من توی جهادم در پیش میگیرم اینه.»
نمیتوانستم صورت امین یا یاسین را ببینم. اما از گوشۀ چشمم میدیدم که حکیم با مهربانی به نشانۀ تایید سرش را تکان میدهد. هیچکس حتی یک کلمه دیگر هم حرف نزد. امین ماشین را روشن کرد و راه افتادیم به سمت خانه. موقعی که [جلوی خانه]از ماشین پیاده شدم هر سه نفرشان را نگاه کردم، چشمهایشان گشاد شده بود و بیروح، مثل چشم مردهها.
صحبتمان ۵ دقیقه بیشتر طول نکشیده بود. اما من سالهاست که به آن گفتگو فکر میکنم. نمیدانم اصلاً چرا این کار را کردم. میدانم که از قبل، قصد این کار را نداشتم. موقعی که سوار ماشین شدم انگار حالت خلسه یا چیزی از این دست داشتم. اما در هر حال این خود من بودم که سوار آن ماشین شدم، و آن حرفها هم کلمات خود من بود.
درست است که مریض بود و درست است که نمیتوانستم خوب فکر کنم. اما دلیل حقیقی، این نبود. دلیل حقیقی این بود که من ترسیده بودم و میدانستم به همۀ همپیمانهایی که میتوانم پیدا کنم احتیاج دارم. نمیدانستم در ادامه چه میشود، اما میدانستم که باید برای همه چیز آماده باشم. گردبادی، در آستانۀ وزیدن بود. گردباد میخواست همه چیز را به درون خودش بکشد، در آسمان بچرخاند و بعد دوباره آنها را به زمین بکوبد. من هم جزو چیزهایی بودم که داخل گردباد کشیده میشد، و نمیدانستم بعد از پایان گردباد، کجا روی زمین میآیم.
نمیتواسنتم به ژیل اعتماد کنم. او به من خیانت کرده بود، یا دستکم نزدیک بود که خیانت کند. از این حرف مطمئن بودم. اما از طرف دیگر به حکیم، یاسین یا امین هم نمیتوانستم اعتماد کنم. آنها یک بار دربارۀ کشتن من صحبت کرده و بعد هم مرا در یک ماموریت [شبه]انتحاری به مغرب فرستاده بودند.
به هیچکس نمیتوانستم اعتماد کنم.
[۱]Thierry. البته تلفط دقیق این کلمه در زبان فرانسوی (که در بلژیک هم با آن گفتگو میکنند) «تیِغی» است، ولی به جهت اینکه خوانندگان، بیشتر با این شکل از تلفظ آشنایی داشتند، در متن از تلفظ انگلیسی آن یعنی تیری استفاده کردیم.
[۲]Sûreté de l’État
منبع:مشرق
انتهای پیام/
دوستانی که منفی میدید و میگید این خاطرات یک تروریسته چرا مینویسید از این جنبه بهش نگاه کنید که ما باید دشمنان خودمون رو بشناسیم بجز کشورهای دشمن دست کم 10 گروه تروریستی کشورمون رو تهدید میکنن
کاش قسمت ها شماره بندی میشدند
داستان داره وفق العاده میشه
ته داستان جنایی پلیسیه این رمان