به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، قدیمیها هنوز خوب یادشان هست. یاد روزهایی که از چند روز مانده به نیمه ماه شعبان بزرگترهای محل دست به کار میشدند و ریسههای قدیمی را از انبارهای تکیهها و مساجد در میآوردند و کوچه و خیابان محله را با آن آذین میبستند. بعدها کمکم پای طاق نصرت هم به سر کوچههای بنبست و سقف خیابانهای اصلی باز شد و آن وقت بود که دیگر تزئینهای نیمه شعبان برای خودشان شناسنامهدار شدند.
بیشتر بخوانید:چگونه به یاران حقیقی امام زمان بپیوندیم؟
چراغهای روشن و طاق نصرتهای سبز. در کنار بزرگترهای محله همیشه یک عده از خانمها هم بودند که آب و جاروی کوچه و شستن حیاطها و آماده کردن شربت و شیرینی و چای برای پذیرایی وظیفه اصلیشان بود. بههمین سادگی و در عرض دو، سه روز چهره محلههای شهر به مناسبت این تولد، اینرو و آن رو میشد. این روزها هم تزئینات نیمه شعبان سر جای خودش باقی است، یک جاهایی کمرنگتر شده و یک جاهایی پرشورتر. بهخاطر همین هم هست که دور زدن در شهر (چه با ماشین و چه پیاده) میشود یکی از تفریحات مردم در شب نیمه شعبان. اصلاً ماه شعبان که از راه میرسد، کوچهها و محلههای شهر را پر از هیاهو میکند.
مردم در مناسبتهای اینچنینی منتظر این نیستند تا مدیران و مسئولان، سازمانها و نهادها آستین بالا بزنند و کارها را به دست بگیرند؛ خودشان آستین بالا میزنند و کوچه و خیابانهای خود را برای برگزاری جشنهای این ماه آماده میکنند. کوچه به کوچه و محله به محله که آماده شود، کل شهر آماده است. از یک طرف شهری را میبینی که در و دیوار و حتی آسمانش آذینبندی شده و در هر خیابانش چندین ایستگاه صلواتی برپا شده که شادی پخش میکنند و از طرف دیگر آدمهایی را میبینی که یا در تدارک مراسمهای شعبانیهاند، یا در تدارک میهمانیهایی که میخواستند در این ماه مبارک برگزار شود یا میهمان مراسمهای این ماه. چهره زیبایی که وقتی ماه به نیمه میرسد، اوج خودش را نشان میدهد و زیباییاش چند برابر میشود. در صفحه «داستان زندگی» این هفته سراغ جشن نیمه شعبان رفتهایم و چند روایت تقدیمتان میکنیم.
توفیری نمیکرد چه فصلی باشد. نیمه شعبان که میآمد فصلها پای توی کفش هم میکردند انگار. حتی وقتی کوچهمان ریخت و روز خزان زده داشت به یکباره بوی بهار به مشام میرسید. نفسهای اهل کوچه از همدلی گرم میشد. اول از همه بوی اسپند بود که در هوا شناور میشد. هر چه نردبان بود را از پشت و پسله حیاطها و خرپشتهها و انبارها بیرون میکشیدند. ریسهها دست ساز بودند. هنوز بوی سریش از روی کاغذ رنگیها بلند بود. پسرهای رشید با قربان صدقههای مادر و مادربزرگهایشان بالای چهارپایهها و نردبانها میرفتند. مردهای پا به سن گذاشته یا علی و ماشاءالله از دهانشان نمیافتاد. پای نردبانها میایستادند و فرمان میدادند کدام ریسه کدام وری برود. اولین ریسهها که با صفیر نرمه بادها تکان میخوردند شوق به چشمهایمان میدوید و همان جا ماندگار میشد.
حوض چشمها با دیدن نام مقدسی که میان پرچم سبز نشسته بود لبریز میشد و در خفا سر میرفت و اشکهای پنهانی با پر شالها و روسریها و گوشه چادرهای پر گل از صورتها پاک میشدند. کسی قرار بود بیاید. گفته بودند آمدنش حتمی است و از دل قرصی همین آمدن بود که نفسها گرم میشد و لبها به ذکر مینشست. شکم دنگال آب پاشهای پلاستیکی را پر از آب حوضها میکردیم. هر چه گلدان حسن یوسف و یاس رازقی و شمعدانی بود از حیاط خانه به حاشیه کوچه پا گشا میشد. شب که میشد تماشای نئونهای رنگی از لابه لای شاخه صنوبر پیر کوچه دلبری میکرد. همان موقعها بود که دلها در اتاق خانهها جاگیر نمیشدند. سفرهها توی حیاط پهن میشدند.
آن وقت بود که بزرگترها چشم به ریسههایی که از بالای قاب در خانهها پیدا بودند مدام زبان میگرفتند که کاش فلانی هم بود و میدید، جماعت بلافاصله میگفتند نور به قبرش ببارد و بعد نام دیگری به میان میآمد و دعای خیری پشت اسمش انداخته میشد. ماه شعبان که کمر میشکست و به نیمه میرسید توی کوچه ولوله میافتاد. همه دلتنگیها با غروب شب پانزدهم میرفت و امیدی مبهم توی دلها چرخ میزد. پیرها عصازنان طول کوچه را گز میکردند. لبخند کشداری به لبهای چروک خوردهشان سنجاق میشد و با کوچک و بزرگ چاق سلامتی میکردند. کامله زنهای کوچه برایشان صندلی میگذاشتند تا بنشینند و نفس به شماره افتادهشان آرام بگیرد. بازار مولودی خوانی داغ میشد. تازه درگذشتهها و کهنه سفر کردههای کوچه به صلوات میهمان میشدند. نام مهدی که میآمد دستهای جوانها بالا میرفت و صدای کف زدن کوچه را بر میداشت. مولودی ترجیع بند یوسف زهرا داشت.
این طور وقتها میان آن جماعت چشمهایمان روی صورت پیرزن همسایه بالا دست کوچه قفل میشد. همان حاجیه خانمی که اسم پسرش را روی کوچهمان گذاشته بودند. همان پسری که روزی با آن قامت بلند بالایش از همین کوچه رد شده بود و هرگز برنگشته و عبارت جاوید الاثر پیشوند نام قشنگش شده بود.
این روزها کوچهمان خلوتتر از همیشه شده است. خیلی از خانهها قد کشیدهاند. مادر نام خیلی از همسایههای جدید را نمیداند. کمتر پیش میآید آدمها توی کوچه برای احوالپرسی قدم سست کنند. اما نمیدانم چه حکمتی است که نیمه شعبان همه این غریبگیها را میشورد و با خودش میبرد. هرچند ریسهها دیگر دست ساز نیستند. لامپهای رنگی جای نئونها را گرفته. اما خیلی چیزها سر جایشان هستند هنوز. نیمهشعبان که میرسد جعبه شیرینی دست به دست میشود. بوی اسپند در هوا میماند. گلدانها روی آسفالت آبپاشی شده خوش رنگتر میشوند. ریسهها با صفیر باد نرم و نرمک تکان میخورند. هنوز به ترجیع بند مولودی که میرسیم دسته جمعی میخوانیم یوسف زهرا بیا. پیرزن همسایه دیگر بین ما نیست، اما نام قشنگ پسرجاوید الاثرش بر پیشانی کوچهمان هست هنوز.
خوشبختی برای ابد و یک روز
گاهی وقتها چشمهایم را میبندم و با خودم، دنیا یا دنیاهایی بهتر را تصور میکنم. از این دست بازیهای ذهنی، همهمان داشته و داریم، نداریم؟ بیشتر این تصویرسازیها هم مبتنی بر آرمانها و باید و نبایدهایی است که داشته یا داریم. شاید که این تصویرسازیهای ذهنی من از آیندهای زیباتر نیز، رگههایی از آرمانها و باید و نبایدهای من را در دل خودش داشته باشد. اما هر چه که هست، خیلی دوستش دارم.
گاهی وقتها چشمهایم را میبندم و دنیای آرمانیام را تصور میکنم؛ دنیایی که در آن، هر شهروندی یا آموزنده است یا آموزگار و دانش را در هر کجایی که باشد و در سینه هر کسی که باشد، بهدست میآورد و به این منظور، شاگردی کردن پیش هر کسی، حتی منافق و کافر، نکوهیده نیست. دنیایی که در آن ارزش هر کسی را تخصص و مهارت و همت بلندش تعیین میکند؛ اصلاً ارزش انسان به همتهای بلند اوست، نه به استخوانهای پوسیده آبا و اجدادش. دنیایی که در آن همه براحتی میگویند «نمیدانم» یا «باید بیشتر مطالعه کنم، بیشتر بررسی کنم.» جهانی که در آن، وقتی فروشندهای میبیند خریداری چندان توی باغ نیست، سر او کلاه نمیگذارد و جنس را با همان قیمت و کیفیتی میفروشد که باید بفروشد. تازه با روی خندان، روی گشاده. اگر هم جنس مشکلی داشته باشد، آن را پس میگیرد. دنیایی که در آن کودکان و زنان بیشتر و بیشتر و بیشتر ارج میبینند؛ چرا که خداوند بر آنها و ظلمی که بر آنها میرود، زودتر و زودتر و زودتر خشم میگیرد از ظلمهای دیگر. دنیایی که در آن، قناعت حرف اول را میزند؛ حتی اگر ثروتمندترین باشید.
اگر نعمت خداوندی برسد، استفاده میکنیم؛ اگر نرسد، استفاده هم نمیکنیم و صبوری پیشه میسازیم. دنیایی که در آن رضامندی و رضایتمندی، حرف اول و آخر را میزند و کسی بواسطه داشته و نداشتههایش شاکی نیست، گلایه نمیکند، غر نمیزند. دنیایی که در دل همین رضایتمندی عمومی، آرامشی عجیب را هم تجربه میکند ولی در آن همه به وظایف و تکالیف ریز و درشتشان هم با دقت و جدیت هرچه تمامتر عمل میکنند؛ عملی که با بیشترین حد از محکمکاری سر و سامان مییابد. دنیایی که در آن، شهروندان مؤمن، برای دنیایشان چنان کار میکنند که انگار هزار سال و شاید تا ابد، در آن ماندگار خواهند بود. و برای خدا و آخرتشان نیز چنان کار میکنند که گویی امشب، شب اول قبرشان خواهد بود.
جهانی که در آن نمیتوان با رسانه و پیامهای زیرپوستی و فیلمهای هالیوودی و فرهنگ کج و معوج ولی به ضرب و زور پول و رسانه و حیوانیت برتر دیده شده را بهعنوان حقیقت جا زد. جهانی که در آن به بهانه حق مالکیت بر بدن، برهنگی و حیوانیت، ارج نهاده نمیشود و به بهانه حقوق زن، زن بیارج و ابزار نمیشود و حیا و پوشیدگی، از مهمترین اولویتهای بشر است.
دنیایی که تنوع جنسی در آن یک حق انسانی نیست؛ بلکه یک بیماری حیوانی و روانی است. جهانی که در آن، برای پیشرفت و رفاه و سلامت و وجاهت جامعه ایمانیات، بیشترین حرص و جاهطلبی را داشته باشی و برای مصرفگرایی و زندگی فردی خودت، بیشترین قناعت و محدودیت را. دنیایی که در آن، نظم حتی در نیمهشبانی که هیچ دوربین و پلیس و چشمی تو را نمیبیند، حرف اول و آخر است و بزرگترین آفت چنین جامعهای، منتظر نتیجه بودن بدون کار و تلاش است.
جهانی که در آن، حرفها و قولها دوباره اعتبار مییابند و اخلاق، دوباره جان میگیرد و همه را با روی گشاده و خندان میبینی و خبری از وکلا نیست، چرا که همه حق را براحتی میپذیرند؛ که آنچه را که برای خودشان میخواهند برای دیگران هم میخواهند و اخلاقیات در ریز و درشت امور زندگی، جاری و ساری است. جهانی که در آن گفتوگو، جای جنگ را میگیرد و در کنار آن، قاطعیت و نگاه بدون استثنای دینی و قانونی موجود، اجازه ساختاری و طبیعی پا گرفتن هیچ ظلم و ظالمی را نمیدهد. جهانی که در آن، ضعیفترین شهروندان، بدون هیچ ترس و لرزی، از قویترین مدیران و حاکمان شکایت و گلایه میکنند و عدالت، ارجح دانسته میشود بر کرم و بخشایش و انفاق؛ هرچند که کرم و بخشایش و انفاق نیز رفتار عادی و نهادینه شده مردم است.
دنیایی که همه آرزو میکنند ای کاش ویزای سکونت در آن را داشتند و در آن زندگی میکردند. و چرا چنین نباشد؟ آبهای جاری به سمت دریاها میروند؛ چرا که دریاها زیباتر و باشکوهتر و آرامتر و وسیعتر و جدیتر و ابدیترند. و انسانهای جاری نیز به سمت خوشبختیها و آرامشهای ابدی گرایش دارند.
این دنیا، برایتان آشنا نیست؟ قبلاً آن را ندیدهاید؟ و آیا به آن وعده داده نشدهاید؟ بهنظرتان واقعاً از سرمان زیاد است که در انتظار چنین جهانی باشیم؟
دانیال معمار
روایت یکم - خیلی دورترها نشانههایی از آنها دیده میشود؛ پرچمهای وسط خیابان، طاق نصرت، ریسههای رنگارنگ که در هوا تاب میخورند و تابلوهای یا مهدی ادرکنی. از هر کس که درباره کارشان بپرسی فایده ندارد. همه آنها میگویند باید باشی و ببینی. حال و هوا را که نمیتوان تعریف کرد، باید بود و حس کرد. باید با نفسهای صدها آدم عاشق همراه شوی تا بفهمی اینجا چه خبر است. اینجا مسجد رضوان است، در محله تیردوقلو، مسجدی که سنگ جشنهای شعبانیه در تهران را بنا گذاشته است. اینجا جوانان رکن اصلی کار هستند؛ جوانانی از اقشار مختلف اجتماع. مهم نیست که چه مقامی داری، اینجا که بیایی میشوی یک مشتاق و یک حاجتمند. این شبها در مسجد رضوان جوانها خیلی چیزها یاد میگیرند؛ جوانمردی، پایمردی، از خود گذشتگی، مروت، قیام به امر خدا و قعود به خواست حضرت. برای جوانان اینجا مهم نیست که طاق نصرت بر پا کنند یا جارو به دست بگیرند و خاک زیر پای عاشقان را جارو کنند. آنها میدانند برای میهمانی این سفره یک شرط لازم است و آن اینکه باید مثل صاحبخانه دل را آیینه کنند.
روایت دوم - شاد بودن به این نیست که تنها یک لبخند و خنده بزرگ، سنجاق کنید به صورتتان و هر جایی که میروید، آن را نشان دیگران بدهید تا دیگران بدانند و آگاه باشند که شما، چقدر شاد و خوشحالاید. شادی واقعی از دل آدم میآید و لبخندی که با این شادی واقعی پشتیبانی شود، لبخندی دلنشینتر و صمیمیتر و تأثیرگذارتر خواهد بود؛ تا لبخندی که همینجوری و برای نشان دادن اینکه مثلاً ما چقدر شادیم ایجاد شود. پس با این توضیح، ایجاد شادی هم در جایی غیر از صورت آدم اتفاق میافتد و نواحی صورت هر کسی، تنها بازتابی از نشاط و شادی درونی است. میتوانیم کارهای زیادی انجام بدهیم تا بازتاب آن، در صورتمان هویدا باشد و آشکار شود. میتوانیم با خانواده به گردشی چند ساعته برویم یا دور یک پارک بدویم یا با دوستان و آشنایانمان بنشینیم و گل بگوییم و گل بشنویم. اما من جاهایی را میشناسم که این روزها میتوان لبخندهای واقعی عدهای را دید، خندههایی که روی صورتتان مینشیند؛ از همانهایی که زیباست و باعث زیبایی صورت و سیرت میشود. کجا؟ مسجد رضوان، روی صورت جوانانی که برای آذینبندی جشن نیمهشعبان آمدهاند. شعبان شاد است. از آن ماههایی که از هلال تا قرص کاملشان پر از خیر و برکت و خوشحالی است. به خاطر همین میشود بدون نگاه کردن به تقویم رسیدن هلال شعبان را از ظاهر کوچه و خیابانها و حتی از نگاه کردن به چهرههای مردم فهمید.
روایت سوم - هر سال پیر و جوان محله دور هم جمع میشوند و درهمین روزها که نزدیک نیمهشعبان است، بساط جشن و شادی را برپا میکنند. آنها هر سال همین موقعها، بدون قرار قبلی، بدون هماهنگی، بدون دعوت میآیند و خیلی خاکی و بیمنت و توقع بساط یک جشن بزرگ را برپا میکنند، در مسجدها، حسینیهها، تکیهها، کوچه و خیابان و هر جایی که بتوان دور هم جمع شد و شادی کرد. آنها محله را آذین بستهاند. با ریسههای نازک و طولانی که از سر شاخهای به سر شاخه دیگر وصل شدهاند. حالا خیابان به خط باریک و پرنوری میماند که قلبهای ما و او را به هم وصل کرده است. سر هر کوچه عدهای ایستادهاند و زیر نور چراغی روشن از ته دل صلوات میفرستند و دعا زمزمه میکنند. آنجاها که بروی همان خندههای اورجینال روی لبهای تو هم مینشیند. معلوم نیست برای چه آمدهاند، یکی شفا میخواهد، یکی آرامش، یکی درددل دارد و دیگری شکایت، یکی دیدار میخواهد و دیگری قرار. به چشمانشان که نگاه کنی، موجی از شور و اشتیاق میبینی. اصلاً چه کسی به آنها گفته که هرسال باید بیایند؟ یک لحظه نمیایستند، از طاق نصرت بالا میروند، ریسه وصل میکنند، ایستگاه صلواتی راه میاندازند، شیرینی و شربت آماده میکنند و در خواندن قرآن برای سلامت او که قرار است بیاید، سهیم میشوند. خودشان میگویند که این کارها بهانه است؛ آنها آمدهاند با امام عصر خود صحبت کنند، پس باید رها و پاک شوند و چشمها را باز کنند تا او را ببینند. آنها فهمیدهاند که درمان همه دردهایشان اینجاست و آرامش همه بیتابیها. اینجا مسجد رضوان است، مسجدی در همین نزدیکی.
روایت چهارم - پسرک کنار در مسجد رضوان خوابیده است. نگاهش به همه کسانی است که وارد و خارج میشوند. حسی در نگاهش میگوید که بهدنبال کسی میگردد. ناگفته پیداست که چه کسی را میجوید. پدرش از مسجد بیرون میآید با چهرهای غمگین و خسته. پسرک را کول میکند و راه میافتد. اهالی مسجد رضوان میگویند کار هر سالشان است. معلوم نیست چند سال دیگر این شبها به مسجد خواهند آمد. شاید تا وقتی که شفای پسرک را بگیرند. پسرک منتظر مردی بود که همه دردها را شفا میدهد و همه رنجها را پایان، مردی با عمامه سبز.
او هر صبح میآید
اندیشه مهدویت و انتظار کشیدن برای رسیدن امام آخرین که به ظلم و ستم پایان بدهد، همواره یکی از اندیشههای اصلی شیعیان و حتی اهل تسنن بوده است. انتظاری که در مواقع بروز بلاهای بزرگ تشدید هم میشده. این انتظار برخلاف آنچه برخی مدعی میشوند که باعث خمودگی و کاهلی میشود، دقیقاً به عکس، در گذرگاههای سخت تاریخی باعث ایجاد انگیزه برای از سر گذراندن مصائب و امید به آینده بوده است.
واضحترین نمونهاش را در ایام حمله مغول و روزگار تلختر از زهر آن دوران در کتابهای تاریخی میبینیم. مثلاً یاقوت حموی، جغرافیدان معروف قرن هفتم هجری که خودش در آن دوران میزیست، در توضیحاتش راجع به شهر کاشان مینویسد که مردم شهر کاشان، هرروز هنگام سپیده دم، از دروازه خارج میشدند و اسب زینکردهای را همراه میبردند، تا حضرت(عج) در صورت ظهور بر آن اسب سوار شوند. «عدهای از علویان ساکن کاشان منتظرند که صبح فردا قائم آنان ظهور کند و در هر طلوع، مسلح، سوار بر اسب، به خارج از شهر میروند و متأسف برمیگردند.» (به نقل از: سیمای کاشان در معجم البلدان یاقوت حموی، عبدالرحیم قنوات، ص ۱۷۳) همین تصویر را کمی بعد از یاقوت، زکریای قزوینی صاحب «عجایبنامه»، در تألیف جغرافیایی خود یعنی «آثار البلاد و اخبار العباد» تکرار کرده که شیعیان کاشان هر صبح جمعه «انتظار میبرند ظهور قائم را بر خود و به محضِ انتظار، قانع نیستند بلکه همه سوار میشوند و شمشیرها را به گردنها حمایل میسازند و جمیع اسلحه با خود میگیرند و برمیآیند از مساکن خود به بیرون شهر، به قصد استقبال امام، گویا قاصدی به آنها رسیده و خبر به قدوم و ظهور امام داده و چون آفتاب غروب مینماید، برمیگردند مأیوس و متأسف و میگویند امروز نیز امام ظهور نفرمود.»
(آثار البلاد و اخبار العباد، ترجمه محمد مراد بن عبدالرحمان، تصحیح سیدمحمد شاهمرادی، ص ۲۱۵ - همان، ترجمه میرهاشم محدث، ص ۴۵۶)
درزمان دولت سربداران نظیر همین برنامه در شهر سبزوار معمول بوده است و امیران سربدار، آماده نگه داشتن اسبی برای آن حضرت بهصورت شبانهروزی و در تمام ایام هفته را از وظایف خود میدانستند. این مطلب را هم تاریخ «حبیب السیر» آورده (جلد ۳ صفحه ۳۶۶) و هم تاریخ «روضة الصفا» (جلد ۵ صفحه ۶۲۴). عبارت میرخواند در «روضة الصفا» چنین است: «هر بامداد و شب، به انتظار صاحب الزمان(عج) اسب کشیدندی.» در یکی از رسالات فرقه حروفیه با عنوان «محرمنامه» هم که سال ۸۳۱ قمری به لهجه استرآبادی نوشته شده، آمده است که امام زمان(عج) خواهد آمد و«به نیروی شمشیر، ظلم را که تجاوز بعضی به بعضی دیگر است ریشهکن خواهد کرد» و به قوانین ظالمانه مغول و «یاسا»ی چنگیز پایان خواهد داد. (به نقل از: نهضت سربداران خراسان، ایلیا پتروشفسکی، ترجمه کریم کشاورز، ص ۱۵)
یک قرن بعد، ابنبطوطه مراکشی در سفرنامه معروفش، در وصف شهر حله آورده است: «در نزدیکی بازار بزرگ شهر، مسجدی قرار دارد که بر درِ آن پرده حریری آویزان است و آنجا را مشهد صاحب الزمان میخوانند. شب ها پس از نماز عصر، 100 مرد مسلح با شمشیرهای آخته، پیش امیر شهر میروند و از او اسبی یا استری زینکرده میگیرند و به سوی مشهد صاحب الزمان روانه میشوند. پیشاپیش این چهارپا طبل و شیپور و بوق زده میشود و از آن 100نفر، نیمی در جلوی حیوان و نیمی دیگر در دنبال آن راه میافتند و سایر مردم در طرفین این دسته حرکت میکنند و چون به مشهد صاحب الزمان میرسند در برابر در ایستاده، آواز میدهند که: بسمالله، ای صاحب الزمان، بسمالله! بیرون آی که تباهی روی زمین را فراگرفته و ستم فراوان گشته، وقت آن است که برآیی تا خدا به وسیله تو حق را از باطل جدا کند... و به همین ترتیب به نواختن بوق و شیپور و طبل ادامه میدهند تا نماز مغرب فرا رسد. مردم حله معتقدند که پسر امام حسن عسکری(ع) وارد این مسجد شده و در آنجا غیبت کرده و از همانجا ظهور خواهد کرد.» (سفرنامه ابنبطوطه، ترجمه محمدعلی موحد، جلد اول، ص ۲۷۲)
همین تصویرها را محمدعلی نجفی در سریال «سربداران» (۱۳۶۲) تکرار کرده بود و تیتراژ این سریال خاطرهانگیز، جماعتی است که با پرچم و طبل و نقاره و اسبی سفید ظاهر میشوند و آهنگی مینوازند که موسیقی تیتراژ است. در قسمت سوم این سریال، صحنهای است که بعد از به دار زدن 15 نفر که خود را شبیه شیخ حسن جوری ساخته بودند، شیخ حسن (امین تارخ) و شاگردش، عزیزالدین مجدی (بهروز بقایی) همراه پسربچهای دارند از باشتین میروند و همین جماعت میآیند و روی تپه طبل میزدند و آن وقت شاگرد شیخ از او میپرسد که اینها چه کسانی هستند؟ شیخ میگوید روستاییان اطراف شهر هستند و هر صبح بالای تپه میآیند و اسب را هم با خودشان میآورند. و پسربچه میپرسد: برای چه؟ برای که؟ شیخ حسن جواب میدهد: کسی قرار است که بیاید. پسر میپرسد: آن چه کسی است که قرار است این بامداد بیاید؟ جواب شیخ جالب است: هر بامداد قرار است بیاید.
منبع: روزنامه ایران
انتهای پیام/