به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، انگار مصطفی خیلی چیزها داشته است که میتوانست به آنها دل ببندد؛ به مدالهایش، به قهرمانیهایش، به زور بازویش، اما نبست. او حتی به امیر حافظ هم دل نبست و رفت. امیر حافظ، حالا نسخه کوچکشده پدر است و مصطفای کوچک خانهشان شده است. به بهانه روز پهلوان و فرهنگ پهلوانی، با فرزانه انصاری، همسر شهید، مصطفی شیخالاسلامی حرف زدیم. او برایمان از روزهای زندگی در کنار مصطفی، از ورزشها و از مرامش گفت. او از روزهایی برایمان گفت که فکر میکرده جای مصطفی در کربلا و در کنار زائران امامحسین امن است، اما خبر شهادتش را از سوریه و در دفاع از حرم حضرت زینب (س) میشنود.
بیشتربخوانید: ناگفتههای همسر مدافع حرمی که به دست داعش تکهتکه شد/ شوهرم در سالروز ازدواجمان به شهادت رسید + تصاویر
خوب بود و معمولی، مثل همه
حرفهایمان با همسر مصطفی شیخالاسلامی را از روزهای اول ازدواجشان شروع کردیم: ما بهمن سال ۹۰ عقد کردیم. آن زمان، مصطفی ۲۵ ساله و من ۲۲ ساله بودم. آن روزها که او را میدیدم، یک جوان خوب و معمولی، مثل همه به نظرم میآمد. البته صداقت و پشتکار خیلی خوبی داشت. هرچه بیشتر با هم آشنا میشدیم، من به صداقتش بیشتر ایمان میآوردم. از طرف دیگر، هرچه پیش میرفتیم، پشتکار بیشتری در او میدیدم. گاهی اوقات پیش میآمد در این آشنایی، بعضی شرایط را برایش سخت میگرفتم، ولی مصطفی مصمتر میشد و پا پس نمیکشید. این سختیها هم که میگویم اصلا مادی نبودند؛ سختیها و حساسیتهای اخلاقی و اعتقادی بود؛ اما در مدت چند ماهه آشناییمان به درستی انتخابم مطمئن شدم.
مدالهایش را ندیدم
همسر مصطفی از اینکه مصطفی یک جودوکار حرفهای بوده و در مسابقههای زیادی برنده شده و مدال و حکم قهرمانی داشته، خبر نداشته است: آنطور که خودش برایم تعریف میکرد، مصطفی از بچگی ورزش میکرده است. در دوره کودکی کشتی و کمی بعد از آن هم جودو و فوتبال را شروع کرده بود و هر دو را همزمان با هم ادامه داده است. در واقع چیزی که میدانستم این بود که مصطفی به فوتبال خیلی علاقه دارد، ولی جودو را حرفهایتر دنبال میکند. این همه آن چیزی بود که من از زندگی ورزشی مصطفی میدانستم، نه بیشتر، نه کمتر. یعنی واقعا نمیدانستید در جودو مقام آورده است؟: واقعا نمیدانستم.
زمانی که مصطفی به خواستگاری آمد، چیزی از این مدالها و مقامها به من نگفت. بعد از ازدواج هم گاهی به تمرین و مسابقه میرفت، ولی خبری از قهرمانی و حتی برد و باخت هم نبود. مصطفی حتی مدالهایش را به خانه خودمان هم نیاورده بود. یادم هست یکبار که به دنبال مدرک خاصی میگشت و من کمکش میکردم، یکی از حکمهایش را بیرون آوردم و گفتم این نیست؟ مصطفی هم با بیتفاوتی گفت نه این نیست و به کارش ادامه داد؛ در صورتی که میتوانست همانموقع بگوید این حکم قهرمانی است.
مصطفی قهرمان بود؟
همه این حرفها برای بعد از شهادتش است. انگار آدم بعد از اینکه چیزی را از دست میدهد، تازه به ارزشش پی میبرد: بعد از شهادت مصطفی، میدیدم پیامها و بیانیههای خاصی از فدراسیون جودو و از آدمهای خاصی، مثلا نایبرئیس فدراسیون جودو برایش میآمد. پیش خودم میگفتم اینها دیگر چیست؟ من میدانستم مصطفی جودو کار است؛ اما نمیدانستم چرا مسؤولان باید پیام بدهند؟ تازه آن موقع بودکه برادر مصطفی من را روشن کرد که مصطفی چه مقامهایی آورده بود و چه جایگاهی در جودو داشته است. پیش خودم میگفتمای خدا، پس چرا به من هیچ چیزی نگفته بود. من تازه بعد از شهادتش بود که از مدالها و مقامها و حکمهای قهرمانیاش خبردار شدم. میخواهم بگویم مصطفی واقعا هیچ حبی به مقامها و مدالهایش نداشت. در روزگاری که آدمها اگر یک کار کوچک هم بکنند، همهجا را پر میکنند، مصطفی هیچوقت اهل تعریف و اینکه بخواهد به افتخاراتش بنازد، نبود.
کوچک و بزرگ نداشت
شهید شیخالاسلامی، مثل همه ورزشکاران، قدرت بدنی بالایی داشته، اما این نیرو چیزی نبوده که بیرون از زمین مسابقه از آن استفاده کند: کلا مصطفی اهل دعوا و جدل نبود. یکبار که دوتایی با هم پیادهروی میکردیم، یک آقایی به سمت ما آمد و تنه زد. مشخص بود این کار را به عمد انجام داده، چون مسیرهایمان یکی نبود و عرض پیادهرو هم زیاد بود. من به حالت عصبانیت برگشتم تا چیزی به او بگویم، اما مصطفی اجازه نداد؛ گفت بیا بریم ولش کن. مصطفی میتوانست دعوا راه بیندازد و اتفاقا برنده دعوا باشد، اما این کار را نکرد. میگفت آدمی که از قصد این کار را میکند، حتی ارزش وقت برای جدل هم ندارد. من هیچوقت ندیدم از تواناییاش در راه نادرست استفاده کند. البته این همه ماجرا نیست: مصطفی حتی در مقابل حرف و رفتار دیگران هم گذشت میکرد. من میدانستم که خیلی وقتها میتواند قبول نکند، مخالف باشد، شلوغ کند، اما نمیکرد.
باعث باخت تیم بود!
شاید کمی شعاری به نظر بیاید، ولی مصطفی شبیه همان پهلوانهایی بوده است که در داستانهایمان همیشه شنیده و خواندهایم: مصطفی خیلی وقتها با دوستهایش در باشگاه فوتبال بازی میکردند. مثل اینکه یکی از همبازیهایشان، خیلی استعداد فوتبال بازی کردن نداشته و خیلی قوی نبوده است. برای همین همتیمیهایش او را نادیده میگرفتند و خیلی به او بها نمیدادند. هر موقع توپ به پایش میرسید، یا گل به خودی میزد یا توپ را لو میداد و موقعیت گل برای تیم حریف درست میکرد. یکبار در جمع خانوادگی با دوستهایش، از آنها شنیدم که به مصطفی گله میکردند که چرا این کار را میکنی؟ تیم را خراب میکنی که چه؟ مصطفی از روی جوانمردیاش هوای یار ضعیف تیمشان را داشت و نمیگذاشت احساس بدی به او دست بدهد؛ آن بندهخدا هم آنقدر مصطفی را دوست داشت که حد نداشت.
من با او رشد کردم
اخلاقهای خوب و مرام مصطفی فقط به حرف نبوده است. او در عمل هم ثابت کرده بود به حرفهایش واقعا اعتقاد دارد: مصطفی همیشه به فکر رشد و ارتقای من بود. زمانی که ازدواج کردیم، خانهمان در چالوس بود، اما من تهران درس میخواندم و شرایط رفت و آمد برایم سخت بود. از سوی دیگر، زمانی که مصطفی مرخصی داشت، از صبح تا شب که من بروم دانشگاه و بیایم، او در خانه ما تنها بود. همین موضوعات هم باعث شد تصمیم بگیرم انصراف بدهم، اما مصطفی از مخالفان سر سخت انصراف من بود. او هیچوقت از این شرایط گلهای نکرده بود و میگفت نمیخواهم ازدواج باعث شود درست را رها کنی؛ من وقتی ازدواج کردم، میدانستم که درس میخوانی و کجا میخوانی، پس به خاطر من انصراف نده، اما من آنقدر اصرار کردم تا بالاخره موافقت کرد، البته به شرط اینکه در چالوس درسم را ادامه بدهم و این کار را هم کردم.
کاش زیاد خوب نبود
همسر مصطفی خیلی دلتنگ اوست؛ از آن دلتنگیها که نمیتواند کتمانش کند و به روی خودش نیاورد: اگر مصطفی را دیدید، خیلی سلام مرا به او برسانید. سه سال و یک ماه، تمام آن زندگی مشترکی است که خانم انصاری با شهید شیخالاسلامی گذرانده است: من لحظههایی را با مصطفی گذراندم که دیگر خوابش را هم نمیتوانم ببینم. میدانید، من با دیدی معمولی با مصطفی ازدواج کردم، ولی وقتی با او زندگی کردم، فهمیدم او واقعا معمولی نبود. البته این را امروز بیشتر از آن روزها فهمیدهام که مصطفی واقعا فرق میکرد. طبیعتا همه زن و شوهرها، روزهای خوبی را با هم گذراندهاند، اما من در کنار مصطفی رشد کردم و بدون اغراق کمتر مردی را شبیه او دیدهام. بعضی وقتها پیش خودم میگویم کاش بد رفتاری کرده بود، کاش جایی برایم کم میگذاشت، کاش جایی کوتاهی میکرد و کاش زور میگفت که حالا در نبودش، اینقدر اذیت نشوم.
اجازه نمیدادم برود
مصطفی پاسدار بوده است و به هوای مراقبت از زائران پیادهروی اربعین، به جای کربلا به سوریه میرود. موضوعی که همسرش از آن خبر نداشته و با تصور اینکه مصطفی در کربلاست و جایش امن و امان است با او تلفنی حرف میزده است: شاید، چون هفتماهه باردار بودم به من نگفت کجا میرود. در آن یک ماهی که مصطفی نبود، نشانههای زیادی وجود داشت که من بفهمم مصطفی کربلا نیست، اما نفهمیدم. انگار خدا نمیخواست من بدانم. اگر میدانستید میخواهد به سوریه برود، مخالفتی نمیکردید؟ اگر بخواهم صادقانه بگویم با شرایط بارداری و نگاهی که آن موقع داشتم، نه نمیگذاشتم برود. ولی اگر الان این سؤال را از من میپرسید، جوابم این بود که باید برود. مصطفی هم این حال من را میدانست که چیزی به من نگفت.
منبع: روزنامه جام جم
انتهای پیام/