به گزارش گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان ، زن ۳۵ ساله که برای شکایت از شوهر فراری اش وارد کلانتری شده بود در حالی که بیان میکرد آن همه عشق و علاقه خیلی زود به کینه و نفرتی عجیب در دلم تبدیل شد، در تشریح سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: از دوران کودکی همواره به دنبال یک زندگی آرام و بدون دغدغه بودم، اما هیچ وقت روی آسایش و آرامش را ندیدم چرا که پدر و مادرم تفاهم اخلاقی با یکدیگر نداشتند و منزل ما پر از آشوب و درگیری بود.
مادرم دوست داشت پدرم زیر دست او باشد و هر آن چه میگوید بدون، چون و چرا اجرا کند. در واقع زندگی آنها به گونهای بود که پدر بیچاره ام هیچ وقت نمیتوانست در برابر خواستههای مادرم کلمه «نه» را به کار ببرد. در غیر این صورت ولولهای به پا میشد که سرانجامی نداشت و همه اینها به خاطر آن بود که مادرم از نظر وضعیت خانوادگی و مالی در شرایط بهتری از پدرم قرار داشت و همواره خود را رئیس خانه میپنداشت.
خلاصه ۱۷ ساله بودم که به اجبار مادرم با یکی از بستگانش ازدواج کردم البته همسرم جوان بدی نبود، اما سر سپرده خانواده اش بود و حرف آنها در اولویت زندگی اش قرار داشت.
با این حال در شرایطی که باردار بودم به ادامه تحصیل پرداختم و فعالیتهای هنری را نیز ادامه دادم و در این میان مدام تحت تاثیر دخالتهای مادرم قرار میگرفتم.
او همواره مرا سرزنش میکرد که چرا پولی برای خودت پس انداز نمیکنی تا به همسرت نیاز نداشته باشی؟ آن قدر این حرفها را در گوشم زمزمه و مرا وسوسه کرد که بالاخره سر ناسازگاری گذاشتم و بعد از یک سال جدال و مشاجره در نهایت حضانت پسرم را به او سپردم و طلاق گرفتم چرا که دیگر نمیتوانستم بی توجهیهای همسرم را تحمل کنم.
بعد از طلاق و با پول مهریه ام خانهای اجاره کردم تا به طور مستقل زندگی کنم. نمیخواستم باز هم سرزنشهای مادرم را بشنوم که فریاد میزد تو هم مانند پدرت خیلی در زندگی بی عرضه هستی.
خلاصه با انجام طراحی و فعالیتهای هنری دیگر مخارج زندگی ام را تامین میکردم تا این که حدود یک سال قبل به همراه یکی از دوستانم از مسافرت شمال کشور بازمی گشتیم که ماجرایی، مسیر زندگی ام را تغییر داد.
آن روز در حال رانندگی در جادههای سرسبز شمال بودم که دیدم راننده جوان یک پراید با حرکات نمایشی نه تنها رفتارهای خطرناکی از خود بروز میدهد بلکه برای رانندگان دیگر نیز ایجاد مزاحمت میکند.
در همین حال شیشه خودرو را پایین کشیدم و با فشردن پدال گاز در نزدیکی پراید قرار گرفتم و به راننده آن گفتم: «همشهری به خاطر همین رفتارهاست که میگویند مشهدیها بد رانندگی میکنند کمی آبروداری کن!»
آن روز راننده جوان پراید خندید و این گونه تا مشهد با ما همراه شد. در طول مسیر با ابراز عشق و علاقههای «سینا» روبه رو شدم تا حدی که بعد از رسیدن به مقصد رابطه عاطفی عمیقی بین من و او شکل گرفت.
«سینا» دو سال از من کوچکتر بود و برای ادامه تحصیل در مشهد زندگی میکرد. بالاخره من هم که عاشق او شده بودم در حالی به عقدش درآمدم که احساس خوشبختی همه وجودم را فراگرفته بود، ولی همای سعادت خیلی زود از شانه هایم پرید چرا که هر بار وسایل باارزشی از منزلم گم میشد.
آرام آرام به سینا مشکوک شده بودم و یک روز وقتی از خواب بیدار شدم نامهای روی تختم قرار داشت که در آن نوشته بود: «عزیزم ما به درد هم نمیخوریم.» تازه فهمیدم که همه پولها و طلاهایم را سرقت کرده است .
گفتنی است: به دستور سرگرد محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) این پرونده در دایره تجسس مورد رسیدگی قرار گرفت.
منبع: خراسان
انتهای پیام/س