به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، قصه زندگی آدمها گاهی عجیب و غیرقابل باور است؛ درست مثل فیلمها. انگار سناریویی زاده ذهن یک انسان باشد. اما وقتی میفهمیم قصه در دنیای واقعی اتفاق افتاده، به فکر فرو میرویم و در حکمت پروردگار تامل بیشتری میکنیم. درست مثل قصهای که حسین میرزایی، امدادگر جمعیت هلالاحمر برایمان تعریف میکند. قصه مربوط به شهر انار است؛ یکی از شهرهای استان کرمان.
قصه یک مادر که به دلیل علاقهاش به کارهای خیر و بشردوستانه وارد نهادی شد که براساس این اهداف بزرگ شکل گرفته، تا بتواند به دغدغههای درونیاش برای کمک به مردم پاسخ دهد. نامش اعظم جدیدی بود، متولد ١٣٦٨ساکن انار. او مدرک کاردانی طراحی دوخت از دانشگاه حضرت فاطمه (س) کرمان داشت، اما به واسطه علایق درونیاش در کمک رساندن به مردم، سال ١٣٨٤ عضو جمعیت هلالاحمر شهرستان انار شد که دوره کمکهای اولیه عمومی امدادونجات و پایه داوطلبانه را با موفقیت به پایان رساند و بهعنوان امدادگر فعال شهرستان درآمد؛ دقیقا دوسال بعد از زلزله بم.
شاید جرقه اصلی این آغاز همان زمان با مشاهده کمک نیروهای داوطلب هلالاحمر به زلزلهزدگان دردمند استانش شکل گرفته باشد. اعظم جدیدی ١٠سال عضو فعال هلالاحمر بود و عاشقانه در حوزههای مختلف داوطلبانه کار میکرد. اما دست تقدیر، سرنوشتی برای این بانوی امدادگر رقم زد تا احیاگر زندگی به دیگران باشد. لقب فرشته نجات را هلال احمریهای استان کرمان به او دادند؛ زمانی که با اهدای اعضای بدنش به سه بیمار زندگی اهدا کرد. روایت زندگی این بانوی امدادگر را میتوانید در ادامه از زبان حسین میرزایی، همسرش بخوانید.
«سال ٨٨ روز ولادت حضرت علیاکبر (ع) با هم ازدواج کردیم. با هم فامیل بودیم و از قبل آشنایی داشتیم. بعد از ٥سال همسرم باردار شد و دوران بارداری سختی داشت. زمستان ٩٣ بود که خداوند دو پسر دوقلو به ما عطا کرد و زندگیمان را لبریز از شادی کرد. فکرش را هم نمیکردیم عمر این شادی ٩ ماه بیشتر نباشد.
مردادماه ٩٤ بود، یک پنجشنبه تابستانی برای زیارت به امامزاده محمد صالح رفتیم و بعد از آن به کاروانسرای تاریخی رفتیم. بغل هر کدام از ما یکی از بچههای ٩ ماههمان بود؛ ناگهان حالت سرگیجه به همسرم دست داد، وقتی متوجه شدم درحال افتادن است، از پشت نگهاش داشتم و بچه را از بغلش گرفتم و سریع با اورژانس تماس گرفتم.
تصورش سخت است. از این اتفاق که نمیدانستم به چه دلیل رخ داد، شوکه شده بودم، دو پسر نوزادم بشدت گریه میکردند، همسرم نیز بیهوش روی زمین افتاده بود. اورژانس آمد و او را به بیمارستان ولیعصر انار انتقال دادند. من سریع با برادر و خواهرم تماس گرفتم و آنها آمدند پسرها را بردند.
همسرم را به رفسنجان انتقال دادند، حدس پزشکان خونریزی مغزی بود و من واقعا از این اتفاق مستاصل شده بودم. بعد از انجام آزمایش، معاینه متخصص و سی تی اسکن، پزشک رو کرد به من و گفت عملش میکنم، ولی ١٠درصد قول میدهم که زنده بماند، چون رگ عروقی سر به دلیل تاول پاره شده و خونریزی شدید دارد.»
با شنیدن این جمله روحیهاش را به کلی باخت و در یک لحظه دنیا جلوی چشمش سیاه شد. «ساعت ٢:٣٠ شب از اتاق عمل آوردنش و در بخش آیسییو بستری کردند. شب خیلی سختی بود، فقط از خدا درخواست کمک و صبر میکردم. بعد از چند روز پزشکان نوار مغز گرفتند و گفتند فایدهای ندارد؛ مرگمغزی است. در همین روزها یکی دیگر از همکارانم که از نجاتگرهای خوب شهرستان به نام کمسفیدی بود بر اثر سانحه تصادف ضربه مغزی شده بود و او را هم به بیمارستان آورده بودند.
شرایط برایم سختتر از آن چیزی بود که بتوان تصور کرد. باورم نمیشد که زندگی همسر و مادر دو کودکم به پایان رسیده باشد، چند روزی گذشت وقتی پنج دکتر مرگ مغزی را تایید کردند، فهمیدم فقط میتوانیم اعضای بدنش را اهدا کنیم.»
حسین میرزایی خودش هم امدادگر هلالاحمر است: «از زلزله بم وارد هلالاحمر شدم و در دورههای امدادگری و نجاتگری شرکت کردم. امروز نجاتگر پایه یک پایگاه جادهای در محور انار-یزد هستم. همسرم اعظم چند سالی در همه فعالیتهای هلالاحمر مثل امدادگری و آموزش کمکهای اولیه شرکت میکرد و چند سالی هم بهعنوان مربی کانون غنچههای هلالاحمر در موسسه خیریه دارالجنه فعالیت میکرد.
او سال ٩٢ بهعنوان مربی برتر جمعیت هلالاحمر معرفی شد، همچنین موسس خیریه دارالجنه شهر انار و رابط میان این موسسه خیریه و جمعیت هلالاحمر هم بود. در این میان جمعآوری کمک برای نیازمندان و کارهای مربوط به غنچههای هلال او را به یک بانوی فعال در کارهای بشردوستانه تبدیل کرده بود.
مهر ماه به مدارس میرفت و برنامههای مختلف داشت و در مناسبتهای مذهبی خاص برنامههای سوگواری و جشن برگزار میکرد. کارهایی که همسرم انجام میداد، همه در حوزه خیریه و کمک به مردم بود. او کسی بود که دغدغه کمک به دیگران را از ابتدا داشت، به همین علت هم وارد جمعیت هلالاحمر شد. در حوزه آموزش این مفاهیم به کودکان هم خیلی دغدغه داشت، همیشه میگفت باید برای بچهها زمینه شرکت در اردوها را فراهم کنیم، تا کارهای بشردوستانه را یاد بگیرند، همچنین باید تفریح هم داشته باشند تا روحیهشان بهتر شود و زندگی شادتری داشته باشند. یادم هست خیلی وقتها بچهها را به خانه سالمندان میبرد تا قدر بزرگترها را بدانند و احترام به پدر و مادر را یاد بگیرند. تقریبا هرسال دو بار بچههای عضو غنچههای هلال را به اردوهای اینچنینی میبرد.»
او که این ماهها علاوه بر امدادگری در جادههای کرمان مشغول جمعآوری کمکهای مردمی برای مردم سیلزده خوزستان بوده است، از ورودش به جمعیت هلالاحمر بعد از زلزله بم میگوید: «بعد از زلزله بم که در کنار امدادگران و داوطلبان هلالاحمر در استان به مردم کمک میکردیم، با این مجموعه آشناتر شدم. همین شد که وارد هلالاحمر شدم، آن زمان هنوز ازدواج نکرده بودیم و دختر داییام بود. چند سال بعد با هم ازدواج کردیم، درحالیکه هر دو در حوزههای مختلف هلالاحمر فعالیت میکردیم.»
میرزایی روایت مرداد ٩٤ و آن روزهای سخت کنار آمدن با سرنوشت و تقدیر را اینطور ادامه میدهد: «انگار آتش به بدنم افتاده بود. نمیتوانستم باور کنم مادر بچههای کوچکم بعد از ٩ماه چشیدن طعم شیرین مادری دنیا را ترک میکند. اعظم خودش کارت اهدای عضو را از سالها پیش گرفته و فرم اهدای عضو را برای من و همه اعضای خانواده هم پر کرده بود و همیشه میگفت این اعضا برای چه در خاک بپوسد، خدا کند بتوان این اعضا را به بیماران نیازمند اهدا کرد.
وقتی به دقیقه ٩٠ رسیدیم به من گفتند که سر دارد ورم میکند، اگر بگذرد اعضای بدنش دیگر قابل پیوند نیست. ٢٨مردادماه به اهدای اعضای بدنش رضایت دادیم. شاید امضای فرم اهدای عضو همسرم سختترین کار زندگیام بود. با دست لرزان و چشم گریان فرم اهدا را امضا و روز بعد با او وداع کردم. اعضای بدنش که دو کلیه و کبد بود، اهدا شد و پیکرش با حضور باشکوه مردم انار در امامزاده محمدصالح به خاک سپرده شد.»
روزهای سختی در پیش داشتند؛ بعد از مرگ اعظم جدیدی که در ادامه زندگی خیرخواهانهاش با مرگش هم به بیماران نیازمند زندگی بخشید و لقب فرشته نجات را از هلال احمریها گرفت، یک مرد جوان با دو پسر دوقلویی که ٩ ماه بیشتر نداشتند، باقی مانده بود.
«بعد از مدتها با خواهر خانمم ازدواج کردم، دوباره زندگی را به چرخش درآوردیم و حالا با دوقلوها در کنار هم زندگی میکنیم. دوکلیه همسرم را به یک مرد رفسنجانی و دختربچه کرمانی پیوند زدند که خدا را شکر این دو نفر بهبود پیدا کردند و کبد را برای اهدا به شیراز انتقال دادند. علیاکبر و علیاصغر من امروز عضو غنچههای هلالاحمر شهرستان هستند و از خدا میخواهم که این دوقلوها بتوانند راه مادر فداکار و دلسوزشان را ادامه دهند و به مردم کمک کنند و دردی از دوش مردم بردارند.»
حسین میرزایی همچنان با موسسه خیریهای که همسرش پایهگذار آن بوده، در ارتباط است و میگوید: «جمعآوری جهیزیه و هزینه ازدواج برای نیازمندان و بستههای کمکی به خانوادههای بیبضاعت از اصلیترین فعالیتهای این موسسه است و من هر کاری بتوانم در این حوزهها و در ارتباط با هلالاحمر استان انجام میدهم.
مرحومه جدیدی با دیدن کمکها و خدمات هلالاحمر به همنوعان به این فکر افتاد که با پر کردن فرم اهدای عضو شاید بتوان دردی از بیماران را کاهش داد. دوستانم در هلالاحمر استان من را با مرگمغزی آشنا و راهنمایی کردند، شاید اگر این دوستان نبودند نمیتوانستم این کار باارزش را انجام دهم و تا عمر داشتم این پشیمانی بر دوشهایم سنگینی میکرد.»
منبع: شهروند
انتهای پیام/