متن زیر حاصل گفت وگوی ما با یک جانباز گرانقدر است، با ما همراه باشید تا روایت زیبا و غرورآفرین او از صحنههای نبرد، از آغاز جنگ تحمیلی تا جنگ با تکفیریها را بازگو کنیم...
به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، کدام مکتب این چنین مردان مرد میپرورد؟ کدام پیشوایان در جهان هستند که پیروانشان از آسایش به سوی میدان پرمخاطره جنگ با خونخوارترین اهریمنان میشتابند و همه این جانفشانیها را جز وظیفه نمیدانند؟ مردانی که نه تیر و ترکش مانع راهشان میشود و نه تیزی خنجر جلادهای زمان، آنها تنها به یک هدف میاندیشند؛ رضایت پروردگار و فرمان رهبر.
اینان همچون کوهی استوار در هر زمین که پای بگذارند گرداگرد خود را از زمین لرزههای نامردمان حفظ میکنند. اینان با پاشیدن بذر ایمان و اعتقاد به رهبر آزادگان جهان درخت آزادی را میپرورانند و امید به پیروزی نهایی حق در ذره ذره وجودشان نهادینه شده است.
صفحه فرهنگ مقاومت این هفته به استان خوزستان، شهر اهواز، منطقه حصیرآباد و به سراغ رزمندهای به نام حاج کریم شالباف رفت که از جمله همین آزادمردان است؛ فردی که گوشهای از داستان دلیریهایش انسان را به شگفتی وا میدارد. رزمندهای که خود را سرباز رهبری میداند و از دوران نوجوانی پای در میدان نبرد نهاده و تاکنون از پای نایستاده است و بارها مجروحیت نیز نتوانسته او را از میدان به در کند. او در جریان مبارزه با تکفیریهای داعشی در آنِ واحد از چند نقطه مورد اصابت گلوله قرار میگیرد؛ اما با همان حال دست از مبارزه برنمیدارد و تنها مکر و ترفند فرماندهان است که میتواند اندکی او را آرام نگه دارد.
متن زیر حاصل گفت وگوی ما با این جانباز گرانقدر است، با ما همراه باشید تا روایت زیبا و غرورآفرین او از صحنههای نبرد، از آغاز جنگ تحمیلی تا جنگ با تکفیریها را بازگو کنیم...
سید محمد مشکوهًْ الممالک
لطفا خودتان را معرفی کنید.
بنده کریم شالباف هستم که ۱۰فروردین سال ۱۳۴۴ درمنطقه حصیر آباد اهواز در خانوادهای پر جمعیت شامل پنج برادر و سه خواهر متولد شدم و هم اکنون بازنشسته سپاه پاسداران هستم.
راجع به «حصیرآباد» بگویید.
حصیرآباد از مناطق قدیمی و اولیه اهواز است که در کارنامه خود مبارزات با رژیم طاغوت و پرورش دلاورمردانی همچون شهید حجتالاسلام مصطفایی، شهید علیرضا نظر آقایی، شهید سید طاهر جزایری، و علمایی همچون آیت الله سید طیب و سید محمود میر سالاری را به افتخار دارد. منطقه حصیرآباد از لحاظ اقتصادی فقیر، اما ا ز لحاظ معنوی همین کافی است بگوییم که ۴۰۰ شهید در دفاع مقدس تقدیم انقلاب نموده و سرداران بسیاری. از جمله شهید علی هاشمی، شهید پژوهنده، شهید محمد سواری، شهید مصطفی بختیاری، شهید سید حمید بن شاهی و در سالهای اخیر نیز شهدای مدافع حرمی همچون عبدالکریم اصل غوابش (ابو مجید) و حاج جاسم حمید (ابو احمد).
چند سال لباس سبز پاسداری را به تن کردید؟
بنده در سال ۵۹ حدود پنج یا شش ماه مانده به جنگ وارد بسیج شدم و دورههای آموزشی را پشت سر گذاشتم. با شروع جنگ تحمیلی که همزمان با آغاز سال تحصیلی بود مدرسه را رها کردم و عازم جبهه شدم. من آن موقع باید به کلاس سوم راهنمایی میرفتم. سال ۶۳ به صورت رسمی وارد سپاه و سال ۹۰ بازنشسته شدم، از سال ۹۳ تا به امروز هم در سوریه، عراق و هر جایی که لازم بوده فعالیت داشته و دارم.
در دوران دفاع مقدس، بسیار کم سن و سال بودید، چطور پایتان به جبهه باز شد؟
در روزهای آغاز جنگ من و چند نفر از دوستانم برای اعزام به جبهه در صف رزمندگان قرار گرفتیم؛ اما به دلیل سن کم و کوتاهی قد، ما را از صف بیرون کردند و راضی نمیشدند که ما را با خود به جبهه ببرند. یک بار من به همراه شهید محمد آذرسا از حصیرآباد تا مسجد جزایری پیاده رفتیم. مسجد در کوچکی در خیابان پشتی داشت. ما از آن در وارد مسجد شدیم. تعدادی بسیجی در صف ایستاده بودند. من و دوستم هم بین آنها ایستادیم و با همان صف به سمت ماشین اعزام به جبهه حرکت کردیم؛ البته باز هم ما را بیرون کردند و هر چه خواهش کردیم بینتیجه بود، در حین برگشت جهت ساخت نارنجک دستی تعدادی وسیله از ابزار یراقی خریدیم، که آن را به یادگار دارم. آن روزها وسیله دفاعی نداشتیم؛ لذا مثل سایر نقاط استان، خیابانها را سنگر و پناهگاه میکردیم و با ساخت کوکتل مولوتف آماده دفاع همهجانبه بودیم. خیابانهای محلات ما از جمله حصیرآباد، بیست متری شهرداری، آسیاباد و زیتون کارگری همگی مورد اثابت گلوله توپخانه عراق که تا نزدیکی اهواز آمده بود قرار گرفته و شهدای زیادی داده بودیم، از طرفی هم هر از چند گاهی هواپیماهای عراقی در آسمان جولان میدادند.
یک بار هم از مسجد امام حسن مجتبی (ع) که مسجد محلهمان بود نیرو اعزام میکردند. در آن اعزام هم ما را راه ندادند و ماگریهکنان به خانه برگشتیم. مادرم حال مرا که دید گفت چی شده چراگریه میکنی؟ من هم ماجرا را گفتم، ایشان با صلابت همیشگیاش دست من را گرفت به سمت مسجد حرکت کردیم. سید محمود جزایری که خود از رزمندگان و مبارزان قبل از انقلاب و فرزند شهید و برادر شهید است، ما را از دور دید گفت ننه خلیل این پسرت را نیار تو مسجد خستهمون کرده از بس میاد اصرار میکنه، مادرم گفت به تو چه مربوطه؟ تو چه کارهای؟ جنگه و مملکت نیاز به نیروی رزمنده داره، من پنج تا پسر دارم این یکی خمسشونه، تو حق نداری از صف بیرونش کنی. آقای جزایری در برابر صحبتهای شجاعانه مادرم حرفی برای زدن نداشت و تسلیم شد و قبول کرد که من را به جبهه اعزام کند.
خاطره به یادماندنی شما از تلخیها و شیرینیهای دوران دفاع مقدس چیست؟
همه خاطرات دفاع مقدس ماندگار و فراموش نشدنی هستند. میتوان گفت خاطرات و صحنههای دفاع مقدس، کلاس خودسازی هستند. کسانی که در جبهههای جنگ حاضر میشوند معمولا انسانهای سختکوش و باارادهای بار میآیند که در کارهای مختلف باانگیزه و موفق ظاهر میشوند. حضور ما در جبهه یک حضور معنوی، تکلیفی و الهی بود، حضوری مزین به رنگ و بوی محرم و قیام عاشورا، لحظه لحظه جنگ خاطره و ارزشمند است.
تلخترین خاطرات دوران دفاع مقدس از دست دادن یاران و دوستان است. ما معمولا در هر عملیاتی تعدادی از دوستانمان را از دست میدادیم. امروز نیز در ماجرای سوریه برخی از دوستانم از دوران دفاع مقدس از جمله سردار فرشاد حسونی زاده، سردار جبار عراقی، کریم غوابش، جنت مکان، سردار کجباف، سید جاسم نوری، سردار جانمحمد علیپور، حاج سعید سیاح طاهری، روزبه هلیسایی و جبار دریساوی را از دست دادم، در همین مکانی که الان حضور داریم اولین جلسات اعزام به سوریه را برگزار کردیم.
شما در کجای این ماجرا قرار داشتید؟
در دوران جنگ تحمیلی نیز منزل ما یکی از مراکز گردهمایی رزمندگان بود و ما به صورت خانوادگی در خدمت انقلاب و پشتیبانی جنگ بودیم. دوستانم به شوخی به خانه پدری ما لقب هتل شالباف داده بودند. اوایل جنگ در پایگاه مسجد امام حسن مجتبی (ع) حتی غذای کافی هم نداشتیم، به همین خاطر خیلی وقتها دوستان به خانه پدر ما دعوت میشدند. درخصوص سوریه بنده با اینکه بازنشسته شده بودم بر حسب تکلیفی که بر عهده خود میدیدم و با پیگیریهای برادر بزرگوار، ابو علی، جلسات اول را همچون دفاع مقدس به صورت خودجوش تشکیل دادیم و با حضور فداییان رهبری، در نهایت دوستان توانستند به سوریه اعزام شوند و تکلیف خود را انجام دهندکه جا دارد از فرماندهان محترم سپاه در استان تشکرویژهای داشته باشیم.
ما معتقدیم که لباس سربازی بازنشستگی ندارد و زمان و مکان نمیشناسد ما به کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا معتقد هستیم. خداوند به ما توفیق داد که در صف اسلام قرار بگیریم.
من بعد از بازنشستگی سه سال معاون ثبت اسناد و مدارک بنیاد حفظ و نشر آثار دفاع مقدس استان خوزستان بودم، بعد از آن بحث سوریه را پیگیر شدم، حدود سه سال در سوریه شرکت داشتم، یک بار هم در استان حماء منطقه شیخ هلال مجروح شدم و چهار فشنگ کلاش به بدنم اصابت کرد.
نحوه مجروحیت شما چگونه بود؟
دقیقا ۲۹ اسفند سال ۹۳ و شب عید بود، دشمن از قبل مواضع ما را به شدت مورد تهدید قرار داده بود، مرتب عملیات انتحاری وانفجاری انجام میداد و چند نقطه را با هم میزد. النصره و داعش از دو طرف جاده و از دو سمت عملیات میکردند و فشار خیلی زیاد بود، ما شبانهروز در نقاط مختلف درگیر بودیم.
ما مسئولیت نگهداری و حفظ و حراست آن مناطق به خصوص منطقه استراتژیک شیخ هلال را برعهده داشتیم. منطقه شیخ هلال از این جهت منطقه استراتژیکی است که دارای نیروگاه برق است و جاده حماء به حلب، تمام ترددها به سمت منطقه خناصر، حلب، حمص و سایر نقاط از همان منطقه صورت میگیرد. دشمن اهمیت این منطقه را میدانست از این جهت هجوم آورده و منطقه را گرفته بود. بعد از اینکه دوستان با بیسیم اطلاع دادند بنده حرکت کردم و با اینکه میدانستیم دشمن نقاط مختلف را گرفته و تعداد زیادی از نیروها و دوستان سوری را به شهادت رسانده به همراه یکی دو نفر به سمت منطقهای که تماما دست داعش بود، جهت کمک به فرماندهی و ساماندهی نیروها حرکت کردیم. حسب تکلیفی که داشتیم وارد منطقهای شدیم که در دست دشمن بود و به قلب دشمن زدیم. شهید جبار عراقی در منطقه مسئولیت شیخ هلال را بر عهده داشت که به دلیل حضور طولانی در منطقه، چند روزی به مرخصی رفته بود و در همان چند روز منطقه تحت تسلط داعش درآمده بود. جبار عراقی در ماموریتی که بعد از برگشتش از مرخصی داشت در منطقه خناصر به شهادت رسید. هر روز در مناطق مختلف درگیری داشتیم، بمبگذاریها و تلهگذاریها در نقاط مختلف صورت میگرفت.
آن شب خوابم نمیبرد، بالاخره ساعت ۱۲ شب خوابیدم و ساعت ۳ صبح بیدار شدم، مشغول نماز بودم که بیسیم زنگ زد. با عجله نمازم را خواندم و بیسیم را جواب دادم. پشت بیسیم یکی از پاسدارهای اصفهانی بود و ما را به اسم صدا زد و با حالت اضطراب گفت به ما حمله شده، گفتم کجا؟ گفت شیخ هلال. آن پاسدار بعدها شهید شد.
آن شب باران شدیدی میآمد و بسیار سرد بود، زمین کاملا لغزنده، یخزده و غیرقابل کنترل بود. یکی از بچههای خوب، شجاع و قابل اعتماد سوری به نام نقیب احمد جلوی من را گرفت وگفت کجا، گفتم به شیخ هلال میروم، گفت شیخ هلال که درگیری شده و به دست داعش افتاده. گفتم به هر حال تکلیف این است که برویم و کمک کنیم. او گفت نمیگذارم تنها بروی و با من آمد؛ اما نیروی دیگری نبود که با ما بیاید.
من ضمن تماس با سید مجید به سمت شیخ هلال حرکت کردم. سید گفت صبر کن صبح شود تا نیروهای کمکی را بفرستیم. شرایط جاده هم طوری بود که فقط از ساعت ۹ صبح تا ساعت ۶-۷ بعد از ظهر میتوانستیم در آن جاده تردد کنیم و بعد از آن مگر در موارد استثناء اجازه تردد داده میشد.
ما مجبور شدیم در آن وقت صبح و در آن میشد شرایط سخت به جاده بزنیم. من رانندگی میکردم، تقریبا چیزی حدود ۱۶۰ یا ۱۷۰ تا سرعت داشتم مسافت زیاد بود و باید هر طور شده خودمان را میرساندیم، با سرعت در حرکت بودیم که ناگهان کنترل ماشین از دستمان خارج شد و از جاده منحرف شدیم ماشین روی تپه خاکی در جایی قبل از منطقه سعن قرار گرفت، چهار چرخ ماشین روی هوا بود، دژبانی آن منطقه به کمک ما آمد، ماشین را که به دود کردن افتاده بود رها کردیم و با پای لنگان شروع به دویدن کردیم و به سمت منطقه بدر۱ راهی شدیم. بدر۱ و بدر۲ نام ارتفاعاتی مشرف به منطقه هستند که پایگاههای ما در آنجا قرار داشتند. با پایگاه تماس گرفتیم تا از سمت سعن برای ما ماشین فرستادند. سه نوجوان از بچههای نبل الزهرا آمدند و ما به آنها ملحق شدیم و به سمت شیخ هلال به راه افتادیم، دشمن جادهها را قطع کرده بود و راه ارتباطی وجود نداشت. به منطقه بدر۱ رسیدیم. نقیب گفت شیخ هلال سقوط کرده و احتمال سقوط بدر ۱و۲ هست، من گفتم تا صبح که نیروها برسند باید کاری بکنیم. هر چه مانده را جمع کنیم و برای کمک بچههای شیخ هلال ببریم. حدود ۲۰۰ متر باید از ریگزار بالا برویم، آن هم از کنار جادهای که مرتب تلهگذاری میشود و صبح و شب تلفات میدهد. به پای تپه رفتیم هر چه به عربی و فارسی داد زدم که شماها که هستید کسی جواب نمیداد، شک داشتیم که داعش در پایگاه باشد.
به تپه که رسیدیم از ماشین پیاده شدم و به سمت سیم خاردارها رفتم دست بردم که سیمخاردارها را بلند کنم و از آن عبور کنم و مرتب به زبان عربی داد میزدم که من فلانی هستم وسایل و سلاحها را بردارید تا به کمک شیخ هلال برویم، ناگهان دیدم که داعشیها روی خاکریز هستند، ما مات و مبهوت حضور داعشیها شده بودیم و داعشیها ماتشان برده که ما با چه جراتی تا اینجا آمده بودیم. در آن لحظه تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که «وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون» بخوانم.
جنگ در سوریه هیچ فرقی با جنگ تحمیلی خودمان نداشت، در صحنههای سخت خدا به دادمان میرسید، ما شروع کردیم به دویدن به سمت عقب، داعشیها هم شروع کردن به تیراندازی کردن، رانندهای که بین راه به ما ملحق شده بود و یک نفر دیگر در لحظه اول شهید شدند. به طرف جاده میدویدم و شهادتین میخواندم؛ نقیب احمد و یک نفر دیگر هم به دنبال من. ناگهان متوجه شدم یک فشنگ به پهلوی چپم، یک فشنگ به کتف راستم، یکی نزدیک مهرههای کمرم و یکی هم به پشتم اصابت کرده است. در آن لحظه ما مصممتر از قبل میدویدیم، مسیر دویدن ما از بالای تپه تا جاده حدود ۲۵۰ متر بود. هر طور بود خودمان را به جاده رساندیم. داعشیها هم به دنبال ما تا نزدیکیهای جاده آمدند. نفر سوم در بین راه مجروح و توسط داعش شهید شد. نقیب احمد خیلی مضطرب بود و دائم میگفت ما اشتباه کردیم و نباید میآمدیم. با بیسیم او، با سید مجید تماس گرفتم و ماجرا را گزارش کردم. سید مجید گفت چطور تا آنجا رفتی؟ کی حرکت کردی؟ گفتم سریع بیسیم مرا بسوزانید که در دست داعش است و بعد کمک بفرستید.
بعد از اطلاعرسانی به فرماندهان کم کم احساس کردم دارم جان میدهم، خونریزی شدیدی داشتم، سرم را روی خاک گذاشتم و میخواستم بخوابم، نقیب احمد مدام میگفت نخواب اگر بخوابی میمیری، گفتم خوابم نمیاد تشنهام و سردم شده است. نقیب احمد اورکت خودش را تنم کرد، مرتب میگفت چرا آمدیم و من میگفتم کار درستی کردیم، و میتوانیم صحیح گزارش کنیم و به اوضاع کمک کنیم.
تا صبح همانجا ماندیم، بسیار مهم بود که باشرایط ما، داعش چند متر باقیمانده را به دنبال ما نیامد، تماس گرفتم و آخرین وضعیت را گزارش کردم و شهادتین را خواندم، هیچ راه دیگری نداشتیم، ساعت حدود ۹ صبح بود که شجاع مردان ایرانی آمدند. آنجا روستایی به نام قمحانه در حماه قرار داشت و یکی از مقرهای ما در آن منطقه بود که نیروهای بسیار خوب و شجاعی داشت. نیروهای سوری که با رزمندههای ایرانی دوست و صمیمیشده بودند رزم، شجاعت و جنگیدن را از ایرانیها آموختند. آنها همیشه از نیروهای ایرانی مثل جبار عراقی، شهید حصونی و ابوحامد به نیکی یاد میکنند.
نیروهای سوری مثل ما نیستند که اگر در یک نقطه درگیری شود نقطه کناری آن به کمک آنها بیاید؛ به این دلیل که هم حفظ نقاط مختلف مهم است، هم اینکه آنها مثل ما این تعصب را ندارند که هر طور شده به داد هم برسند. به هر حال نیروهای ایرانی و سوری به کمک ما آمدند و طی عملیات مفصلی که انجام دادند و زیر پوشش آتشی که ایجاد کردند، نجاتمان دادند و به بیمارستان منتقل کردند.
گویا شما در بازپسگیری شیخ هلال و روحیه دادن به نیروها تاثیر بسزایی داشتهاید، چگونه این اتفاق افتاد؟
ساعت حدود ۹:۳۰ صبح آن روز بود که به بیمارستان رسیدم، تعداد زیادی مجروح و پیکرهای بیسر آورده بودند، مردم هم پریشان و مضطرب آمده بودند. شرایط غمانگیزی بود، پرستارها به من رسیدگی کرده و سرم و آمپول زدند، من تا کمیسرحال شدم، سرم را از دستم کشیدم، هنوز نمیدانستم وضعیتم چگونه است، دکترها و پرستارها به دنبالم دویدند، یک خانم پرستار ارتشی بود که ایشان هم به دنبالم میدوید و میگفت برای ما مسئولیت دارد ما باید تو را به حماه برسانیم، گفتم به من دست نزنید و به سمت حیاط بیمارستان رفتم و با آمبولانس به سمت شیخ هلال حرکت کردم و پرستار و دکتر هم به دنبالم تا حیاط دویدند تا شاید متوقفم کنند؛ اما نتوانستند.
با آمبولانس به سمت شیخ هلال حرکت کردیم. وقتی نیروهای سوری و برادران ایرانی، ما را دیدند که به این راحتی کوتاه نمیآییم و هر چه در توان داریم به میدان آوردهایم بسیار تحت تاثیر قرار گرفتند.
به هر نحوی که بود عملیات بازپسگیری شیخ هلال شروع شد، نیروها رفتند و پایگاههای بدر ۱ و ۲ و شیخ هلال را بازپسگرفتند. جنگ یک کار سازمانی، گروهی و جمعی است، نیروهای مردمیسوریه مانند بسیج ما در دوران دفاع مقدس گروه گروه هستند، نیروهای سوری با دیدن من که با آن شرایط مجروحیت دوباره به منطقه رزم برگشتم من را در آغوش گرفتند و مورد محبت خود قرار دادند، این اقدام در روحیه آنها تاثیرگذار بود، در نهایت عملیات انجام شد و شیخ هلال به دست نیروهای سوری افتاد. ظهر همان روز حدودساعت یک بود که دوباره حالم بد شد، خونریزی شدیدی داشتم، احساس کردم دیگر نمیتوانم روی پایم بایستم، سید مجید وقتی حال من را دید گفت باید به عقب برگردی، گفتم هیچ برگشتی در کار نیست، منطقه را به طور کامل پس بگیریم، پاکسازی کنیم، بعد من برمیگردم.
گفتند لااقل در ماشین بنشین تا یک سِرم تقویتی به تو بزنیم و کمیسرحال شوی، گفتم قبوله به شرطی که آمپول خوابآور نزنید که خوابم ببرد، گفتند نه، این کار را هم نکردند؛ اما همین که من وارد آمبولانس شدم و سرم را به من وصل کردند درهای ماشین را قفل کردند و من را به سمت حماه بردند.
تا فردا صبح آن روز در بیمارستان شهر حماه بودم، فردا صبح دوباره به منطقه برگشتم، منطقه را پس گرفتیم و از همان روز بازسازی منطقه را آغاز کردیم.
با وجود مجروحیت در سوریه ماندید؟
من با مجروحیت و شرایط سختی که داشتم تا ششم فروردین ۹۴ در منطقه ماندم؛ البته روزها به بیمارستان میرفتم تا پانسمان زخمهایم را عوض کنند، روز هفتم از فرماندهی دستور آمد که برای مداوا باید به ایران بروی، هفتم فروردین به ایران برگشتم و بدون اینکه به بیمارستان بروم یک راست به خانه رفتم.
تا بیستم فروردین در خانه بودم و همسرم از بنده پرستاری میکرد، اشک میریخت و زخمهایم را پانسمان میکرد، همسرم با این شرایط از دوران دفاع مقدس آشنا بود، او در دوران دفاع مقدس نیز از نیروهای پشتیبانی جبهه بود، وقتی هم که بنده به خواستگاری ایشان رفتم، شرط کردم که من رزمنده هستم و رزمنده خواهم ماند و ممکن است هر لحظه به جبهه بروم و مجروح برگردم.
مراسم عقد ما با بمباران اهواز توسط صدام همزمان شد، ما سر سفره عقد بودیم که ترکشهای بمباران به داخل سفره عقدمان اصابت کردند، من سفره عقد را رها کردم و برای کمک رفتم، وقتی برگشتم مادرم گفت نمیخواهی لباست را سر سفره عقد عوض کنی؟ آن موقع تازه متوجه شدم که تمام لباسم خونی شده.
یک هفته بعد از عقد که تاریخ عروسی بود من در سمت فرمانده گروهان در عملیات بودم که پدرم زنگ زد و گفت ما کارت عروسیت را پخش کردیم برگرد، فرمانده ما یک شب به من اجازه داد برای عروسی برگردم، یک شب آمدم و صبح آن روز به جبهه برگشتم و اتفاقا مجروح هم شدم. از این جهت همسرم در طول زندگی با من همیشه با این مسائل آشنا و درگیر بوده.
با توجه به شرایطی که در ابتدای جنگ سوریه وجود داشت و گمنامی بچههای رزمنده و با توجه به اینکه پس از شهادت سردار همدانی و شهید تقوی فصل تازهای از جهاد و شهادت در اخبار تشییع پیکر شهدای مدافع حرم ایجاد شد، اینکه دوران گمنامی شهدای مدافع حرم تمام شد شما چه حال و هوایی داشتید؟
گمنام بودن یا نبودن برای ما مطرح نبود و نیست، هیچ کدام از عزیزان مدافع حرمیکه در سوریه شرکت کرده بودند به دنبال مطرح شدن نبودند. شهید حبیب جنتمکان قبل از شهادتش به ملاقات من که تازه زخمی شده بودم، آمده بود. من در آن دیدار به ایشان گفتم حبیب تو جانباز شیمیایی و موجی هستی و ترکش بسیاری در بدن داری، صبر کن، نیاز نیست تو با این شرایط به سوریه بروی. حبیب وقتی که دید ما او را اعزام نمیکنیم به عنوان زیارت به عراق رفت، در عراق گشت و نیروهای حشدالشعبی را پیدا کرد و با آنها عازم جبهه نبرد شد. شهید مسلمیسواری شهیدی بود که به دلیل شرایطی که در ابتدای جنگ حاکم بود و عرض کردم مظلومانه به خاک سپرده شد و جزء اولین شهدای مدافع حرم میباشد.
از مظلومیت بچههای فاطمیون و نیروهای پاکستانی بگویید، گفته میشود که آنها خیلی خوب میجنگند؟
ما با همه نیروها از جمله بچههای فاطمیون، نیروهای زینبیون پاکستان، حیدریون عراق و نیروهای مختلف کشور خودمان در سوریه و عراق کار کردیم، کارهای بزرگی هم انجام شده است.
در این میان بچههای فاطمیون و زینبیون مظلومیت خاصی دارند، از طرفی وقتی این عزیزان اعزام میشوند، اعزامهای آنها در کشورشان قانونی نیست و میبایست به ایران بیایند و از ایران به سوریه اعزام شوند و تحت حمایت دولت خود نیستند؛ و از آنجایی که در دولت افغانستان همه افراد موافق مقاومت اسلامیمنطقه نیستند، اگر بفهمند که به سوریه اعزام شدهاند با آنها برخورد میشود.
ما رزمندگانی از فاطمیون داشتیم که دو تا سه سال خانواده خود را ندیده بودند. جنگ خود به تنهایی سختیهای فراوانی دارد، و این سختی برای رزمندهای که از عزیزان خود دور است و آنها را نمیبیند دوچندان میشود، بعد از شهادت هم باید در ایران دفن شوند و حتی نمیتوانند در کشور خود تشییع جنازه شوند، خانوادههای این عزیزان نیز در مشقت و رنج هستند.
آگاهی دادن به جوانان از فجایع این چنینی مثل داعش آیا روحیه جوانان را تضعیف میکند یا مفید است؟
ما جوانانی در سوریه داشتیم که نه زمان طاغوت را دیده بودند و نه انقلاب و جنگ را؛ اما در سوریه خوش درخشیدند. پاسداری که در شیخ هلال شهید شد جوانی بود که به تازگی پدر شده بود، او هنوز فرزندش را ندیده بود که سرش را در راه خدا داد. جوانها در کنار پیشکسوتان و پیرمردهای میدان میآموختند و شجاعانه نبرد میکردند، مانند مرغی که در دهان جوجه خود دانه میگذارد و زندگی را به او میآموزد، ما دوستانی در سوریه داریم که در جنگ تحمیلی چندین بار مجروح شدند در سوریه نیز چندین بار مجروح شدند، اما باز هم میروند و به دنبال ادای وظیفه و تکلیف خود هستند، تکلیف شرعی زمان و مکان نمیشناسد و اگر فرد معتقد به ادای تکلیف باشد دیگر چیزی نمیتواند مانع او شود. ما جوانهای فهمیده، شجاع و فداکاری داریم از این جهت به آینده بسیار امیدوار هستیم، آینده مملکت ان شاءالله آینده بسیار خوب و آبادی خواهد بود.
جواب شما نسبت به انتقادهایی که برخی به مدافعان حرم میکنند، چیست؟
یکی از محرومیتها و مظلومیتهای مدافعان حرم همین مسئله است، در دوران دفاع مقدس هم از این حرفها زیاد بود. برخی میگفتند که رزمندگان پول میگیرند و میجنگند. ممکن است خانواده رزمندگان از این حرفها دلگیر شوند؛ اما ما ناراحت نمیشویم و این حرفها نمیتواند ما را وادار کند از اهداف والای خود دست برداریم.
من بارها در جنگ تحمیلی مورد اصابت گلوله قرار گرفتم و مجروح شدم، در کربلای ۵ به دست راستم تیر و به دست چپم چندین ترکش اصابت کرد، در عملیات والفجر ۸ در فاو پای راستم تیر خورد و نزدیک بود که در بیمارستان شیراز پایم را قطع کنند، کتف و پای چپم هم پر از ترکش است، شیمیایی هم هستم، خیلی از رزمندگان نیز همین شرایط را دارند؛ لذا باید از کسانی که حرف پول میزنند پرسید چه چیزی میتواند جایگزین سلامتی انسان شود و یا مجاهدی که خانواده و فرزند کوچکش را رها میکند و به جبهه جنگ میرود با چه میزان پول میتواند جای خالی او را برای فرزندانش پرکند؟! باید پرسید شما چقدر حاضرید برای امنیت و آرامشتان هزینه کنید؟ حاضرید چقدر پول بدهید که دزد به خانه شما نزند یا خطر جانی خانواده شما را تهدید نکند؟ قطعا برای هر انسان عاقلی پول در قبال امنیت، آرامش و سلامتی هیچ ارزشی ندارد. حسین سعادتخواه از بچهها دزفول دوران دفاع مقدس و روزبه هلیسایی از شهدای مدافع حرم اهواز هستند، این عزیزان در جریان جنگ سوریه شهید شدند و خبری از پیکرشان نیست. این ایثار و از خودگذشتگی و رنج و بیخبری که خانواده شهید تحمل میکنند با چه میزان پول قابل جبران است؟ بسیاری از نیروهای مدافع حرم حاضر هستند با پول شخصی خودشان هزینه سفر به سوریه یا عراق را پرداخت کنند و فقط اعزام شوند. شهید کجباف به بچههای دیگر هم کمک میکرد که بتوانند از پس هزینه رفت و برگشتها بربیایند.
کلام آخر؟
-ای رهبر آزاده، آمادهایم، آماده. تا قیام قیامت، جانم فدای رهبر!
منبع:کیهان
انتهای پیام/
ما و همه منطقه آرامش امروز رو مدیون شماها هستیم که جانانه جنگیدید و عاشقانه به سوی هدف گام برداشتید.
گامهایتان استوار و سر رهبرم سلامت
آن را که خبر شد خبری باز نیامد
روایت بسیار زیبا و تاثیر گذاری بود
از بزرگواران سایت خبرنگاران جوان هم بابت انتشار همچین مطالبی کمال تشکر را دارم