جوان‌ترین راوی دفاع مقدس گفت: بعد از روایتگری در مراسم رونمایی تقریظ کتاب «آن بیست‌وسه‌نفر»، توفیق دیدار با آقا را پیدا کردم.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،  از خودش بپرسید، می‌گوید اگر برای معجزه انقلاب دنبال مصداق می‌گردید، باید سراغ او و هم‌قطارانش بیایید؛ نوجوانان و جوانانی از نسل چهارم و پنجم که نه انقلاب را دیدند و نه در روزهای جنگ تحمیلی حضور داشتند اما دم مسیحایی امام روح‌الله (ره) بعد از سالیان دراز به آن‌ها خورد و قلعه دل‌هایشان را فتح کرد. خوب که نگاه کنی، پُر بیراه هم نمی‌گوید. امثال او را باید از رویش‌های انقلاب دانست؛ جوان نورسی که تا همین‌جای کار، یک‌سوم عمرش را صرف روایت حماسه قهرمانان دفاع مقدس کرده است.

جوان‌ترین راوی دفاع مقدس را بشناسید/ به آقا گفتم: ما نمی‌گذاریم شما «أین عمار» بگویید

حالا حدود ۶ سالی می‌شود که «صابر سعیدی»، معروف به «جوان‌ترین راوی دفاع مقدس»، در سایه حمایت پیشکسوتان جبهه و جهاد، وسط میدان آمده و عَلَم راویتگری از حماسه شیرمردانی را بلند کرده که سهم او از رشادت‌های آن‌ها، نه‌فقط امنیت و آسایش که فوجی از خاطره‌های غرورآفرین هم بوده. هفته دفاع مقدس، بهانه خوبی است برای گپ‌وگفت با راوی ۱۸ ساله‌ای که دلش برای حفظ یاد و خاطره قهرمانان دفاع مقدس می‌تپد و روزشماری می‌کند برای ملحق شدن به کاروان شهدا. ­

خودشان انتخاب می‌کنند

همه‌چیز از یک اتفاق ساده شروع شد، از ماجرایی که صابر سعیدی را که درست ۱۳ سال بعد از پایان جنگ تحمیلی به دنیا آمده، در موقعیت انتخاب شدن و انتخاب کردن قرار داد. او برمی‌گردد به ۶، ۷ سال قبل و می‌گوید: «خداوند در آیه ۱۳ سوره مبارکه طه می‌فرماید: «وَأَنَا اخْتَرْتُک فَاسْتَمِعْ لِمَا یوحَیٰ» (و من تو را برگزیده‌ام، پس به‌آنچه وحی می‌شود گوش فراده). گهگاه که قرآن را باز می‌کنم و با این آیه مواجه می‌شوم، با خودم فکر می‌کنم هر کسی در این وادی قدم می‌گذارد، انگار خدا او را برگزیده است برای انتقال یک پیام خاص به مردم. ماجرا برای من از وقتی شاگرد کلاس ششم بودم، شروع شد.

آن سال یک نمایشگاه یاد یاران با موضوع «زنان و مقاومت» برگزار می‌شد و ازآنجاکه مادرم یکی از فعالان آن نمایشگاه بود، من هم همراهی‌اش می‌کردم. یک روز وقتی به غرفه‌های مختلف نمایشگاه و ابعاد مختلف حضور و مشارکت زنان در سال‌های دفاع مقدس دقت کردم، به فکرم رسید می‌شود این موضوعات را به هم وصل کرد و درباره‌اش حرف زد. این پیشنهاد را با مسئولان نمایشگاه مطرح کردم و آن‌ها هم موافقت کردند. از فردای آن روز، من در مقابل بازدیدکنندگان می‌ایستادم و با اشاره به بخش‌های مختلف نمایشگاه، درباره نقش زنان در حماسه دفاع مقدس می‌گفتم. دیگر کار من شروع شد. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم شاید بی‌ادبی بود که من با آن سن‌وسال در مقابل کسانی که خودشان جبهه و جنگ را از نزدیک دیده‌بودند، می‌ایستادم و از آن دوران حرف می‌زدم. اما آن روز‌ها ذوق و شوق خاصی برای این کار داشتم. یکی از کسانی که در آن مقطع مرا حسابی تشویق کرد، آقای «کاظمیانی»، فرمانده وقت سپاه تهران بود که در بازدید از نمایشگاه، با یک جایزه، از اجرای برنامه من تقدیر کردند.»

صابر سعیدی در اولین سفر راهیان نور

اما جایزه‌های بزرگ‌تری در انتظار راوی کوچک داستان ما بود: «من تا آن موقع، پایم را در مناطق جنگی جنوب و غرب نگذاشته‌بودم. اما بعد از آن نمایشگاه، به‌عنوان پاداش آن روایتگری ساده و کودکانه، من و خانواده‌ام را برای روز عرفه به دوکوهه و فکه فرستادند. خیلی سفر خوبی بود و مقدمه‌ای شد برای شروع روایتگری واقعی من در مناطق جنگی. عید آن سال، وقتی با جمعی از افراد خانواده و عده‌ای دیگر با اتوبوس به سفر راهیان نور رفتیم، من که چند کتاب هم درباره شهدا خوانده‌بودم، شدم راوی کاروان و با همان اطلاعات محدود، در اتوبوس و منطقه، با اعتمادبه‌نفس شروع کردم به حرف زدن درباره شهدا.»

شاگرد کلاس همرزمان شهدا شدم

«تابستان آن سال خبر رسید یک دوره آموزشی روایتگری در بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس سپاه تهران برگزار می‌شود. به من هم گفتند: اگر دوست داری، می‌توانی شرکت کنی. ثبت‌نام کردم و جزوه‌ها را گرفتم. جلسه اول که با اشتیاق سر کلاس رفتم، دیدم به‌جز من، همه شرکت‌کنندگان کلاس، افراد بزرگسال هستند. شوکه شده‌بودم. با خودم گفتم: من وسط این جمع چه می‌کنم؟! اما هرطور که بود، آن دوره فشرده را که هدفش تربیت راوی در حوزه دفاع مقدس بود، گذراندم. شیوه کار به این صورت بود که هر روز، یک عملیات را درس می‌دادند و از موقعیت جغرافیایی اجرای عملیات تا اطلاعات جزیی آن را برایمان توضیح می‌دادند. اساتید خوبی هم در آن دوره داشتیم. به‌عنوان مثال، آقای «مجتبی عسکری»، دوست و همرزم حاج احمد متوسلیان که صدای ایشان را در فیلم «ایستاده در غبار» می‌شنویم، اولین استاد ما بودند و «سازمان رزم دشمن» را به ما درس می‌دادند. آقای «عباس برقی»، دیگر دوست نزدیک حاج احمد و آقای «مهدی رمضانی»(از بازماندگان کانال کمیل و نویسنده کتاب «راز کانال کمیل») هم از اساتید دیگر ما بودند. یکی از درس‌هایی که خیلی دوست داشتم و به‌خوبی هم آن را یاد گرفتم، درس «مدیریت امام (ره) در دفاع مقدس» بود. بعد از پایان دوره تئوری، یک دوره عملی هم داشتیم؛ در آن دوره فوق‌العاده خوب که در مناطق عملیاتی جنوب برگزار شد، آنچه به‌صورت تئوری یاد گرفته‌بودیم را در مناطق مرتبط با آن برایمان بازگو کردند.»

ماجرا دیگر برای صابر 12،13 ساله از یک سرگرمی یا کار فوق‌برنامه به یک کار جدی و اولویت‌دار تبدیل شده‌بود و کم‌کم داشت به جایگاه یک راوی واقعی نزدیک می‌شد: «برای اعطای مدرک مربیگری، در پایان دوره یک آزمون از شرکت‌کنندگان گرفته‌می‌شد؛ به‌این‌ترتیب که هر کس باید یک عملیات (به انتخاب استاد) را شرح می‌داد و همه اطلاعات مرتبط با آن را بیان می‌کرد. گرچه با وجود موفقیت من در آن آزمون، به‌دلیل کم‌سن‌وسالی‌ام، مدرک روایتگری را به من ندادند و هنوز هم نداده‌اند (با خنده)، اما آن دوره آموزشی، شروع خوبی بود برای من در مسیر مطالعه و تحقیق در حوزه دفاع مقدس. من در همین مطالعات بود که بیشتر معنای صحبت امام (ره) را فهمیدم که می‌گفتند: جنگ، یک عطیه الهی است. چون خاطرات شهدا را که می‌خوانم، می‌بینم از تمام ابعاد دفاع مقدس می‌توان برای امروزمان استفاده کرد؛ مثلاً از بحث اقتصاد در جنگ برای رفع مشکلات اقتصادی جامعه، از مرور رفتارهای فردی و اجتماعی شهدا در بحث اصلاح فرهنگ جامعه و...»

13 ساله‌ها نیایند منطقه!

تاریخ انگار تکرار می‌شود. مثل روزهای جنگ که ورود بچه‌های نوجوان به مناطق جنگی ممنوع بود اما 13، 14 ساله‌های عاشق از موانعی که سر راهشان قرار داده‌می‌شد، با لطایف‌الحیل عبور می‌کردند و هرطور شده خودشان را به معرکه بزرگان می‌رساندند، 2، 3 دهه بعد، باز هم مناطق عملیاتی شاهد این کشمکش‌های شیرین بود: «در پادگان دوکوهه، یک ستاد به نام ستاد راویان وجود دارد که هر کاروانی که عازم مناطق عملیاتی جنوب است، درصورت تمایل می‌تواند به آنجا مراجعه و درخواست کند یک راوی با آن‌ها همراه شود و با ارائه اطلاعات لازم در هر منطقه، به غنی‌ترین شدن سفر آن‌ها کمک کند. راویانی که آموزش دیده‌باشند و مدرک موردنیاز را هم گرفته‌باشند، در همین ستاد مستقر هستند و با صلاحدید مسئولان با کاروان‌ها همراه می‌شوند.

اما من واقعاً کم‌سن‌وسال بودم و طبیعی بود که با وجود راویان اصیل دفاع مقدس که سال‌ها در آن مناطق جنگیده‌بودند، به یک نوجوان 13 ساله با آن جثه کوچک و اطلاعات محدود اجازه داده نمی‌شد به‌عنوان راوی رسمی همراه کاروان‌ها برود، حتی اگر دوره‌های آموزشی را هم گذرانده‌باشد. آن روزها از این موضوع ناراحت می‌شدم اما حالا که فکر می‌کنم، به مسئولان حق می‌دهم. البته خارج از این روال رسمی، همان موقع هم من بارها به درخواست کاروان مساجدی که مرا می‌شناختند، از تهران با آن‌ها همراه می‌شدم و به‌عنوان راوی به منطقه می‌رفتم و رسالت روایتگری‌ام را انجام می‌دادم.»

راویان عزیز! حواستان به زائران دانش‌آموز باشد

روزهای سخت چشم‌انتظاری بالاخره گذشت و تجربه شیرین روایتگری، آن هم به‌طور رسمی، بالاخره نصیب آقا صابر قصه ما هم شد: «هر سال، هفته دفاع مقدس، مقطع روایتگری راویان در مدارس است. در طول آن یک هفته، براساس ارتباطات بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس با آموزش و پرورش، راویان به مدارس مختلف می‌روند و از حماسه‌های رزمندگان و شهدا در دوران دفاع مقدس برای دانش‌آموزان صحبت می‌کنند. من هم بارها این فرصت را پیدا کردم به این مناسبت، به مدارس بروم و برای دانش‌آموزان روایتگری کنم. اما بخش بابرکت روایتگری من، در اردوهای دانش‌آموزی راهیان نور رقم خورده است. من این اردوها را بیشتر از اردوهای دانشجویی و خانوادگی دوست دارم و معتقدم اردوهای بابرکتی است که می‌تواند تاثیرگذاری عمیقی روی بازدیدکنندگانش داشته‌باشد.»

آقای راوی حالا بعد از چند سال روایتگری، رازهای اثرگذاری بیشتر بر زائران دانش‌آموز مناطق عملیاتی را خوب می‌شناسد: «همین چند وقت قبل، در جلسه‌ای که با حضور راویان در سپاه تهران داشتیم، من روی سن رفتم و خطاب به دوستان گفتم: خواهران و برادران عزیز! خواهش می‌کنم در اردوهای دانش‌آموزی، برای بچه‌ها زیاد از منطقه نگویید. این دانش‌آموزی که از تهران این‌همه راه طی کرده، آمده ببیند اینجا چه خبر بوده و چه آدم‌هایی در این مناطق حضور داشته‌اند. نیامده که برایش بگوییم کدام لشکر با چه تدارکاتی در این منطقه عملیات کرده است. این موارد به‌جای خود بسیار اهمیت دارد و یک راوی باید حتماً به اطلاعات مناطق عملیاتی اشراف داشته‌باشد اما او باید مخاطبش را هم بشناسد و با هنر خود، اطلاعات را در موقعیت مناسب ارائه کند. خود من، بیشتر برای بچه‌ها از خاطرات شهدا و رشادت‌هایشان می‌گویم تا از آن‌ها درس بگیرند، همان‌طور که خودم از این خاطرات بسیار یاد گرفته‌ام.

شهید محسن وزوایی، نفر وسط

مثلاً برایشان می‌گویم در عملیات «فتح‌المبین»، شهید «محسن وزوایی» مأموریت پیدا می‌کند با گردان «حبیب» برود توپخانه دشمن را تصرف کند. گردان حرکت کرد اما با وجود تمام شناسایی‌های دقیقی که از قبل انجام داده‌بودند، شب در منطقه گم شدند. همه نگاه‌ها به محسن وزوایی بود که حالا چه باید کرد؟ یک‌دفعه همه دیدند آقا محسن رفت یک گوشه از آن بیابان ایستاد، قامت بست؛ الله اکبر و ایستاد به نماز! همه با تعجب نگاهش می‌کردند و با خودشان می‌گفتند: ما اینجا گیر افتاده‌ایم، شما رفتی سراغ نماز خواندن؟!... نماز که تمام شد، آقا محسن بلند شد و گفت: از این طرف حرکت می‌کنیم. رفتند و توپخانه دشمن را گرفتند و عملیات با موفقیت تمام شد. اینجا رفتار شهید محسن وزوایی یک درس به ما می‌دهد: اندکی در خود نگر تا کیستی/ از کجایی، در کجایی، چیستی/... آقا محسن موقعیت خود را شناخت. فهمید الان دیگر کار دست من نیست – همان‌طور که قبلاً نبود – الان کار دست خداست. پس باید از خودش مدد بخواهم. همان نماز و استغاثه به درگاه خدا هم باعث شد گره عملیات باز شود.

من با این شیوه و در خلال تعریف کردن این قبیل خاطرات از حماسه و سیره شهدا، اطلاعات موردنیاز درباره عملیات‌ها را هم به بچه‌های دانش‌آموز در اردوهای راهیان نور ارائه می‌کنم.»

 

قرار بعدی ما، پل طبیعت و کافه!

«سعی می‌کنم در طول سفر راهیان نور با بچه‌ها ارتباط برقرار کنم. یک‌بار در اتوبوس که بودیم، از کنار نخلستان‌ها که می‌گذشتیم، نگاهم که به نخل‌های بی‌سر افتاد که همچنان استوار ایستاده‌بودند، به بچه‌ها گفتم: بچه‌ها! هر کس شعر خوبی درباره این نخل‌ها بگوید، پیش من جایزه دارد. این قبیل جایزه‌ها را هم از جیب خودم به بچه‌ها می‌دهم. بچه‌ها هم اشتیاق نشان دادند و فی‌البداهه شعر گفتند و شعرهایشان را خواندند. انصافاً هم بعضی‌هایشان شعرهای بسیار خوبی گفتند. این اتفاق، خیلی روی آن‌ها تاثیرگذار بود.»

صابر حالا دیگر رگ خواب بچه‌ها را پیدا کرده و می‌داند چقدر تشنه دوستی‌های سالم و واقعی هستند: «بعضی از دوستان راوی در منطقه از من گله می‌کردند که چرا نمی‌آیی با ما شام بخوری؟ می‌گفتم: می‌خواهم با بچه‌ها شام بخورم. می‌رفتم کنارشان غذا می‌خوردم و با آن‌ها رفیق می‌شدم. چون می‌دانم از این طریق می‌توان روی بچه‌ها اثر گذاشت. الان همه دنیا - همه آن‌ها که در مقابل ما ایستاده‌اند - روی همین نسل نوجوان سرمایه‌گذاری کرده‌اند و همه ابزارشان را به کار گرفته‌اند که ذهن نوجوان ما را از دفاع مقدس و شهید و... جدا کنند. این طرح را هم با کارهای به ظاهر ساده و به‌تدریج انجام می‌دهند تا به کلی فرهنگ شهادت را از جامعه آینده ما حذف کنند.

من بعد از پایان سفر راهیان نور و پایان مأموریت روایتگری‌ام، همسفرانم که دانش‌آموزان پسر متوسطه اول و دوم هستند را رها نمی‌کنم. ارتباطم را با آن‌ها حفظ می‌کنم و به تهران که برمی‌گردیم هم گهگاه همدیگر را می‌بینیم. یا من از آن‌ها یاد می‌کنم یا آن‌ها پیشقدم می‌شوند و پیام می‌دهند که بیا همدیگر را ببینیم. یک‌بار پل طبیعت قرار می‌گذاریم، دفعه بعد در باغ موزه دفاع مقدس و خیلی اوقات هم من پیشنهاد کافه می‌دهم، کافه‌هایی که با حال و هوای دوستداران شهدا تناسب داشته‌باشد. آن وقت در همین تفریح‌ها و دورهمی‌ها، من یک خوراک فکری به بچه‌ها می‌دهم.

یکی از جاهایی که بچه‌ها را می‌برم و خیلی روی آن‌ها اثر می‌گذارد، گلزار شهدای بهشت زهراست. جوری است که اگر یک هفته همراهشان نروم، اعتراض می‌کنند. می‌گویم: من دیگر راه را نشانتان داده‌ام. قبل‌ترها اینطور بود که هر هفته، یکی را با خودم به گلزار شهدا می‌بردم. با آنجا که آشنا می‌شد، دیگر رهایش نمی‌کرد. این تأثیر جذبه شهداست که این بچه‌ها را به سمت خودشان می‌کشانند.»

به آقا گفتم: ما نمی‌گذاریم شما «أین عمار» بگویید

«از بزرگ‌ترین برکات کار روایتگری این بود که چند بار توفیق پیدا کردم با مقام معظم رهبری دیدار داشته‌باشم که از آن میان، 2 بار توانستم با ایشان صحبت کنم و یک بار هم توفیق پیدا کردم سر سفره احسان ایشان در ماه محرم بنشینم. شب خاطره‌انگیزی بود. سفره ساده‌ای پهن بود. غذایشان قیمه بود و ظروف استیل قدیمی در سفره قرار داشت.»

جوان‌ترین راوی دفاع مقدس لبخندبرلب ادامه می‌دهد: «ماجرای من و بیت رهبری از مراسم رونمایی تقریظ آقا بر کتاب «آن بیست‌وسه نفر» شروع شد. یک گروه از بیت رهبری قرار بود متن این تقریظ را به کرمان ببرند و در مراسمی از آن رونمایی شود. کار روایتگری گزیده‌ای از این کتاب به من واگذار شد و من هم با این گروه راهی شدم و خوشبختانه اجرای خوبی هم داشتم. جالب است بدانید سردار سلامی، فرمانده کل سپاه پاسداران هم که آن زمان جانشین فرمانده کل سپاه پاسداران بودند، در آن مراسم حضور داشتند و بعد از اجرای من، تقدیرنامه‌ای به خط خودشان برایم نوشتند. بعد از آن مراسم، من به یکی از اعضای بیت رهبری گفتم خیلی دلم می‌خواهد به دیدار آقا بروم و ایشان هم قول داد این موضوع را فراموش نکند.

دستنوشته سردار سلامی در تحسین روایتگری صابر سعیدی

بار اول که خیلی گذرا آقا را دیدیم، دوستان مرا معرفی کردند و فعالیت روایتگری‌ام را توضیح دادند. آقا پرسیدند: «یعنی ایشان این اطلاعات را از رو می‌خواند؟» دوستان پاسخ دادند: نه. از بَر می‌خواند. برای آقا جالب بود. سال 94 که 14 ساله بودم، یکبار دیگر فرصت کوتاهی دست داد که با مقام معظم رهبری دیدار داشته‌باشم. آنقدر اشتیاق داشتم که اصلاً مجال ندادم آقا صحبت کنند (با خنده). تند تند حرف می‌زدم. با همان کم‌سن‌وسالی گفتم: آقا ما نمی‌گذاریم در این وانفسا، شما «أین عمار» بگویید. ما کنارتان هستیم و...

هر بار که می‌خواستم خدمت آقا برسم، از قبل به خودم می‌گفتم: حتماً به آقا می‌گویم برای شهادتم دعا کنند. اما آنجا که می‌رفتم، یا یادم می‌رفت یا این جمله روی زبانم نمی‌آمد. فقط یک‌بار از آقا خواستم برایم دعا کنند. ایشان هم در پاسخ گفتند: «انشاالله در این راه ثابت‌قدم باشید.» این جمله، خیلی برایم انگیزه‌بخش بود. معنی‌اش این بود که آقا مسیر فعلی‌ام را تأیید می‌کردند. دعای آقا خیلی برایم دلگرم‌کننده بود؛ وقتی ولی خدا برایت دعا کند، حتماً مستجاب است. من دو بار هم توفیق داشتم از آقا انگشتر هدیه بگیرم.»

با شهدا دعوا می‌کنم، قهر می‌کنم اما برای آشتی هم پیشقدم می‌شوم

«من با شهدا دعوا می‌کنم، حتی با آن‌ها قهر می‌کنم. چون با آن‌ها احساس رفاقت می‌کنم و انتظار دارم هوایم را داشته‌باشند. چند وقت قبل به مادرم می‌گفتم: یک زمانی بود که یک ماه قبل از هفته دفاع مقدس، برنامه‌هایمان را می‌بستیم و هر روزمان پر بود. اما حالا... شهدا دمشان گرم، انگار نو آمده به بازار و کهنه شده دل‌آزار و سرشان شلوغ است که سراغی از ما نمی‌گیرند. واقعاً در مشکلات و گرفتاری‌ها همین‌قدر راحت با شهدا حرف می‌زنم و گلایه می‌کنم که: دم شما گرم. مرد مؤمن! یک نگاهی به ما بکنید. جواب که نگیرم، حتی با آن‌ها قهر می‌کنم. البته نمی‌گذارم طولانی شود و خودم برای آشتی سر مزارشان می‌روم. چون می‌دانم من به آن‌ها نیاز دارم.

البته خوب می‌دانم شهدا همیشه هوایم را داشته و دارند. خدا می‌داند که اگر مراقبم نبودند، با این شرایط جامعه، شاید تا به حال هزار دفعه از این مسیر برگشته‌بودم. دست شهداست که با وجود همه مشکلات و حتی مانع‌تراشی‌ها مرا در این وادی نگه‌داشته است.»

جعبه مهمات، آقا معلم و انفجاری که خانه را تکان نداد!

«اگر سری به اتاق من بزنید، تصور می‌کنید وارد سنگر جبهه شده‌اید! تمام دیوارهای اتاقم پر است از عکس شهدا. مین واقعی و جعبه مهمات هم دارم. یک طرف هم کتابخانه‌ام با کلی کتاب‌های مربوط به شهدا قرار دارد. علاوه‌براین، به تأسی از امام موسی‌بن‌جعفر (ع) که همیشه زره جنگی و خنجرشان بر روی دیوار اتاقشان نصب بود و به‌این‌ترتیب اعلام می‌کردند همیشه آماده رزم هستند، من هم لباس‌های نظامی که با آن‌ها روایتگری می‌کنم را روی دیوار اتاقم نصب کرده‌ام. البته من خنجر ندارم و چون سلاحم، میکروفون روایتگری‌ام است، آن را روی دیوار نصب کرده‌ام.»

خاطره جالبی در ذهن صابر جرقه زده که با لبخند می‌گوید: «یک‌بار همین اتاق جنگی، بلای جان معلمم شد. یکی از آشنایانمان برای تدریس ریاضی به خانه‌مان می‌آمد. یک بار که من مشغول حل مسئله بودم و او هم مشغول مطالعه بود، یک‌دفعه پایش به آن جعبه مهمات خورد. از قضا آن روز، چهارشنبه‌سوری بود و در همان لحظه، صدای ترقه مهیبی از بیرون بلند شد. همزمانی این دو اتفاق باعث شد آقا معلم فکر کند جعبه مهمات، منفجر شده. اینطور بود که از جا پرید و فریاد زد: یا ابوالفضل (ع)... اما چند ثانیه بعد که چشم‌هایش را باز کرد، دید هیچ اتفاقی نیفتاده...»

در گلزار شهدا، برادر پیدا کردم

«اوایل کار روایتگری به خودم گفتم: همه برای خودشان یک رفیق شهید دارند. من هم باید یک شهید را به‌عنوان رفیقم انتخاب کنم. یک روز رفتم گلزار شهدا و بی‌مقدمه سر مزار یک شهید نشستم و گفتم: همین، رفیق من است. نگاه کردم، اسمش «مهرداد محسنی» بود. بعدها فهمیدم او نه پدر دارد و نه مادر. حالا من هم پدرش هستم و هم مادرش!»

صابر تعجب مرا که می‌بیند، کلیدی از جیبش بیرون می‌آورد و ادامه می‌دهد: «بعد از مدتی که سر مزار شهید مهرداد محسنی می‌رفتم، به خانه شهید بهشت زهرا (س) مراجعه کردم و خواستم درباره این شهید اطلاعاتی به من بدهند. عکس شهید را به من دادند و گفتند پدر و مادرش فوت کرده‌اند. آنجا بود که موافقت کردند من، خانواده او بشوم. کلید ویترین آلومینیومی مزارش را به من دادند و قرار شد من به آن رسیدگی کنم. عیدها آن ویترین را تمیز می‌کنم. قرآن و نهج‌البلاغه در آن می‌چینم و... خلاصه، من که برادر نداشتم، حالا برادر پیدا کرده‌ام؛ داداش مهرداد. من که هیچ، حتی خانواده‌ام هم او را پذیرفته‌اند. گهگاه مادرم از بیرون می‌آید و می‌گوید: رفته‌بودم سر مزار پسرم...

یک سفارش هم کرده‌ام، یعنی در وصیت‌نامه‌ام نوشته‌ام که وقتی شهید شدم، مرا پایین پای داداش مهرداد دفن کنند.»

راوی جوان مکثی می‌کند و انگار نکته مهمی یادش آمده‌باشد، می‌گوید: «او هم مراقب من است ها... در مشکلات کمکم می‌کند و در کارهایم به شیوه‌های مختلف راهنمایی‌ام می‌کند. باور نمی‌کنید، یک‌بار که پسر بدی شده‌بودم، رفتم گلزار شهدا. با اینکه مزار داداش مهرداد، ردیف اول و نبش خیابان است، اما هرچه می‌گشتم، پیدایش نمی‌کردم. یعنی خودش را نشانم نمی‌داد. طوری شد که به گریه افتادم و گفتم: ببخشید. غلط کردم که پسر بدی بودم و... این‌ها را که گفتم، مردم آمدند، کمک کردند و مزارش را برایم پیدا کردند. یعنی خودش را نشان داد. داداش مهرداد با همین کار، مرا تنبیه کرد و باعث شد متوجه اشتباهم شوم.»

دوست دارم هرکجا می‌روم، چراغ باشم

«یکی از دوستان بزرگوار و پیشکسوتم، یک روز حرف زیبایی زدند و گفتند: شهدا، خوب بودند که شهید شدند دیگر؛ مقید به نماز اول وقت، نماز شب، خمس و... اما برو ببین پدر و مادرهایشان چه بودند که آن‌ها به این مقام رسیدند.

حرفشان بسیار درست بود. در مسیر پرورش هر انسانی، از مهم‌ترین عوامل تاثیرگذار، پدر و مادر هستند. برای من هم همینطور بود. مشوق‌های اصلی من، پدر و مادرم بوده‌اند. پدرم از کارش می‌زد تا مرا به کلاس‌های روایتگری که خیلی با محل زندگی‌مان فاصله داشت، برساند. مادرم هم که بانی آشنایی من با این مسیر بود، واقعاً همیشه حامی و همراه من بوده است.»

صابر سعیدی حالا برنامه زندگی‌اش را مشخص کرده و خوب می‌داند قرار است در آینده چه مسیری را در پیش بگیرد: «دیپلم علوم و معارف اسلامی دارم و همیشه دوست داشتم معلم باشم. درواقع، دلم می‌خواهد هرکجا که می‌روم، مبلّغ دین باشم. یک خواهر بزرگ‌تر هم دارم که طلبه است. وقتی در خانه‌مان هیئت و جلسه ویژه بانوان داریم، یک‌بار من منبر می‌روم و یک‌بار ایشان. خلاصه، خانوادگی در مسیر تبلیغ هستیم و دعا می‌کنیم انشاالله خدا در این راه کمکمان کند.»

 

به امید ایجاد شبکه «راویان جوان»
«دلم می‌خواهد شرایطی فراهم شود و بتوانیم موجی در کشور راه بیندازیم به نام راویان جوان. می‌دانید، جایگاه و مقام راویان پیشکسوت که خودشان یادگاران دفاع مقدس هستند، بسیار بالاست. اما باید به فکر سرمایه‌گذاری برای سال‌های آینده هم باشیم. کتاب‌های دفاع مقدس هم نمی‌تواند در این زمینه، جوابگو باشد. بنابراین ما باید راویان جوانی تربیت کنیم و روایت‌های دفاع مقدس را به آن‌ها بگوییم تا آن‌ها هم به دیگران انتقال دهند و این چرخه همینطور ادامه داشته‌باشد. با همین نگاه، دلم می‌خواست با هماهنگی بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، برای نوجوانان علاقه‌مند کلاس روایتگری برگزار کنم اما هنوز شرایطش فراهم نیست. هر وقت مجوز این کار صادر و شرایطش فراهم شود، حاضرم هرکجا که لازم باشد، بدون چشمداشت آموزش دهم.»

آقا صابر اما امروز هم دست روی دست نگذاشته و با به خدمت گرفتن فضای مجازی، حلقه وصل تعداد زیادی از نوجوانان و جوانان با وادی جهاد و شهادت شده است: «یک کانال به نام «چفیه سرخ»(@ravijavan) و صفحه اینستاگرام به نام «ابواسحاق»(aboeeshagh) راه‌اندازی کرده‌ام و به مناسبت‌های مختلف، محتوای متنی، تصویری و صوتی، به‌ویژه درباره شهدا در آن منتشر می‌کنم. گاهی گزیده‌ای از کتاب‌های دفاع مقدسی و گاهی هم روایتی از یک شهید را می‌خوانم و به‌صورت فایل صوتی در اختیار مخاطبان قرار می‌دهم. به دوستانم هم گفته‌ام همین کار را بکنند تا فایل‌های صوتی‌شان را در کانال قرار دهم. با همین فایل‌های به ظاهر ساده، به لطف خدا دل‌های زیادی به شهدا گره خورده است.»

آقای راوی که یک کتاب هم به نام «سرباز آسمانی» درباره زندگی شهید «اصغر لک» نوشته است، ادامه می‌دهد: «عشق و علاقه بچه‌های هم‌نسل من به انقلاب، امام (ره)، دفاع مقدس و شهدا، خیلی ارزشمند است. یک‌بار که با سرلشکر باقری، رییس ستاد کل نیروهای مسلح، دیدار داشتیم و سردار کارگر، رییس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، مرا به ایشان معرفی کردند، به سرلشکر باقری گفتم: من، معجزه انقلاب هستم. بعضی از اطرافیان با شنیدن این جمله خندیدند. اما من به این حرف، اعتقاد دارم. من و هم‌سن‌وسال‌هایم با اینکه حدود 3 دهه بعد از انقلاب و حدود 2 دهه بعد از پایان دفاع مقدس به دنیا آمدیم، عاشق این انقلاب و قهرمانان دفاع مقدس هستیم، آن هم در این زمانه با شرایط خاصش. دم مسیحایی امام (ره) بعد از این سالیان دراز به ما خورده که جذب این مسیر شده‌ایم و این خودش یک معجزه است.»

انشاالله مزد من برای روایتگری، شهادت باشد

«رزمندگان مدافع حرم که به سوریه می‌رفتند و شهید می‌شدند، غصه‌ام می‌گرفت. آن موقع من 13، 14 ساله بودم. کاش من هم می‌توانستم بروم. این سفره که جمع شد، غصه‌ام بیشتر شد که پس من کجا قرار است شهید شوم؟

شاید بعضی‌ها این حرف‌ها را بشنوند، بگویند: تمام کنید این حرف‌ها را. مدام از مرگ حرف می‌زنید. اما نه، اینطور نیست. ما اصلاً دنبال مرگ نیستیم. اتفاقاً من می‌خواهم از زندگی‌ام لذت ببرم، آن هم بهترین و بیشترین لذت‌ها را. دلم می‌خواهد عمر مفیدی داشته‌باشم. ازدواج کنم. برای اعتلای شیعه، بچه‌دار شوم و... بزرگان ما به ما سفارش کرده‌اند: نان دنیا را بخورید اما برای آخرت کار کنید. من هم زندگی را دوست دارم اما دلم می‌خواهد پایان عمرم با شهادت باشد. این عاقبت‌بخیری، برای من دغدغه است.»

جوان‌ترین راوی دفاع مقدس، مثل قهرمانان روایت‌هایش، عاشق شهادت است اما نه یک شهادت عادی: «به هر شهادتی که خدا قسمتم کند، راضی‌ام اما با خودم باشد، شهادتی را دوست دارم که جریان‌ساز باشد؛ مثل شهادت شهید حججی. ما شهید عزیز مدافع حرم، زیاد داشتیم. اما آقا به تابوت چه کسی بوسه زد؟ برای چه کسی چنان تشییع‌های باشکوهی برگزار شد و آن همه روی مردم تأثیر گذاشت؟ من هم دوست دارم شهادتم جوری باشد که باعث نزدیک شدن مردم به امام زمان (عج) شود. اصلاً هدف من از روایتگری دفاع مقدس، مقدمه‌سازی برای ظهور است. انشاالله مزد من از انجام این رسالت، شهادت باشد.»

منبع: فارس

انتهای پیام/

برچسب ها: دفاع مقدس ، خواندنی
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.