خانواده شوهرم حرف‌های ناجور پشت سرم می‌گفتند عروس مان اگر خوب و سر به راه بود از بچه اش نمی‌گذشت.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، برایم خواستگار آمد و پدر و مادرم از هول حلیم می‌خواستند توی دیگ بیفتند. پدرم می‌گفت پسری که به خواستگاری تو آمده نوه فلانی است و پدربزرگش ۵۰ سال قبل در روستای مان اسم و رسمی داشته و آن‌ها آدم‌های بزرگی هستند.

من که هنوز خوب و بد را نمی‌فهمیدم ریش و قیچی را دست بزرگترهایم دادم و آن‌ها هم بی معطلی و بدون هیچ تحقیق درست و درمانی جواب بله گفتند.

عروس خوبی نیستم / مادر شوهرم حرف‌های ناجور به من نسبت داد


بیشتربخوانید: راز عجیب ناپدید شدن داماد فاش شد!


من عاشق زندگی مان بودم، از خیلی خواسته هایم گذشتم و با دار و ندار شریک زندگی ام ساختم. افسوس که شوهرم قدر زندگی مان را نمی‌دانست و دل به کار نمی‌داد.

دنبال رفیق بازی می‌رفت و بلند پرواز و زیاده خواه بود. مانده بودم چکار کنم و چطور به او بفهمانم که دست از آرزو‌های دور و دراز بکشد. به خاطر بچه ام سوختم و ذره ذره آ ب می‌شدم. اما باز هم احترامش را نگه داشتم و رازدارش بودم. مدتی گذشت و فهمیدم شوهر بی مسئولیتم مواد مخدر مصرف می‌کند و شوهر خواهرش او را معتاد کرده است. سر این مساله اختلاف جدی با هم پیدا کردیم.

متاسفانه خانواده شوهرم به جای آن که به فکر درمان و حل این مشکل باشند فقط و فقط از پسرشان حمایت می‌کردند. آن‌ها می‌گفتند تو عروس خوبی نیستی و نتوانسته‌ای زن خوبی برای پسرمان باشی، برای همین هم او به اعتیاد کشیده شده و ....

با شنیدن پیغام و پسغام‌های مادر شوهرم برای گلایه به خانه شان رفتم.

مادر همسرم که خیلی از دستم ناراحت بود در پاسخ به این سوال من که چرا شوهر دخترتان، شریک زندگی ام را معتاد کرده است ناراحت شد و گفت اولا شوهر دخترم از مال و ثروت خودش مواد مخدر می‌خرد و مصرف می‌کند و این موضوع اصلا دخلی به تو ندارد. نکته مهم دیگر هم این که تو اگر عروس خوبی بودی و شوهرت را جذب خانه و زندگی ات می‌کردی هیچ وقت او دنبال اعتیاد نمی‌رفت.

با این حرف‌ها گریه کنان به خانه پدرم رفتم. مادرم پیشنهاد داد فرزندت را به پدرش بده و، چون این بچه به تو وابسته است با دلتنگی هایش، شوهرت و خانواده اش مجبور می‌شوند کوتاه بیایند. آن وقت می‌نشینیم وجدی و قاطع حرف می‌زنیم.

این کار را انجام دادم، اما نه تنها نتیجه‌ای نداشت بلکه کار بدتر شد. خانواده شوهرم بهانه‌ای دست شان آمده بود و با حرف‌های ناجور پشت سرم می‌گفتند عروس مان اگر خوب و سر به راه بود از بچه اش نمی‌گذشت و ....

عذاب می‌کشیدم و دلشوره داشتم. شوهرم را تعقیب کردم و متوجه شدم او بچه را همراه خودش به خانه دوست معتادش می‌برد. از خانه دوستش که برمی گشت جلو رفتم و راهش را سد کردم. با سر و صدا بچه را از او گرفتم. می‌گفت، چون بچه دلتنگی می‌کرده و پیش مادر بزرگش نمی‌مانده مجبور شده او را با خود این طرف و آن طرف ببرد. او بی تفاوت بچه را تحویلم داد و رفت. دیگر طاقت

این همه توهین و تحقیر را نداشتم. شکایت کردم و کارمان به مشاوره کشید. می‌خواهم تکلیفم را روشن کنم و از طرفی نگران آینده بچه ام هستم.

نمی‌دانم از نظر مادر شوهرم عروس خوب یعنی چه؟

البته او را مقصر نمی‌دانم چرا که یک مادر است و نمی‌تواند و نمی‌خواهد ببیند بچه اش مشکل دارد.

شوهرم مقصر است، چون از روز اول زندگی مان واقعیت‌ها را درک نمی‌کرد و نمی‌خواست برای ساختن آینده مان تلاش کند. حتی چند بار به او گفتم مثل کوه پشت سرت می‌ایستم و با همدیگر زندگی مان را می‌سازیم. اما او تهدیدم می‌کرد که اگر واقعا پشت سرش هستم بروم و در برابر پدرم بایستم و حق ارثیه ام را از خانواده ام بگیرم.

امیدوارم مشکل حل بشود. اگر خانواده ام قبل از ازدواجم تحقیق کرده بودند، اگر خانواده شوهرم بی، چون و چرا از او حمایت نمی‌کردند و اگر شریک زندگی ام عقلش را قاضی خودش می‌کرد این همه مشکل به سرمان نمی‌آمد.

منبع: رکنا

انتهای پیام/

برچسب ها: حوادث ، ازدواج و طلاق
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Canada
ناشناس
۲۰:۴۹ ۱۲ مهر ۱۳۹۸
منم از مادرشوهرم راضی نیستم واگذارش میکنم بخدا