به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، «روبینا مددی» وسایل بهجامانده از همسرش را یکییکی روی میز میچیند. صفحه شطرنج، خودنویس، عکسهای جبهه با پشتنویسیهای دقیق، عکسهای فوتبالی. رو بینا برای هرکدام از یادگارهای همسر شهیدش یک دنیا حرف دارد. از نامههایی که دوران نامزدی برایش از جبهه میفرستاد. از عشق زود هنگامیکه در سن ۱۷ سالگی دل هر دو آنها را به هم گره زد. روبینا نگاهش را به قاب عکس «نوریک محمودی» میدوزد. مرد جوانی با موها و چشمهای روشن که سالهاست از کنار آنها رفته؛ اما خاطرات جانبازیاش را برای همسر و دو فرزندش به امانت گذاشته.
اوایل سال ۱۳۶۴ بود نوریک بهمحض آشناییاش با روبینا قصد جبهه کرد همه رفقایش رفته بودند و او جامانده بود. روبینا هیچوقت مانعش نشد. نوریک در همان ۱۷ سالگی، همزمان با نامزدیاش با روبینا زودتر از موعد سربازی، سرباز وطن شد.
تابهحال منتظر پستچی بودید؟
«من از شما میپرسم تا حالا منتظر پستچی بودید؟ تا حالا چشم تون به در حیاط خانه خشکشده منتظر یک خبر؟ تا حالا با خودتان خدا خدا کردید کهای کاش نامهای از عزیز تون برسه؟ تا حالا برای پست کردن نامهای که با جانودل نوشتهاید دنبال صندوق پستی توی خیابانها گشتید؟»
اینها را که میگوید چشم از چشممان برنمیدارد در نگاه ما به دنبال تأیید میگردد به دنبال فهمیدن درد چشمانتظاری! دستانش را در هوا تاب میدهد صدای نفسهایش در بین کلمات میپیچد: «شما میدانید انقلاب یعنی جی؟ میدانید ساواکی چیه؟ میدونید افتادن موشک روی سقف یکخانه یعنی چی؟ ما همینجا توی وحیدیه شاهد همه این ماجراها بودیم. چند خیابان آنطرفتر خودم دیدم موشک افتاده بود روی سقف خانه، دیوارها رویهم آوار شده بودند. از یک خانواده فقط یک کودک بهجامانده بود.»
این خاطرهها همه زندگی من است
روبینای ۵۲ ساله به اینجا که میرسد بازهم نفسش به شماره میافتد. دلش میخواهد شخصی مقابلش نشسته باشد که این صحنهها را دیده باشد شخصی که درد جانبازی و شهادت عزیزش «نوریک» را آنطور که باید، بفهمد.
«نوریک هنوز ۱۷ سالش نشده بود که ما نامزد شدیم. حتی هنوز به سن سربازی هم نرسیده بود که به جبهه رفت. من و نوریک هم سن و سال بودیم. اصلاً فکرش را هم نمیکردم زودتر از زمان موعد به سربازی برود؛ اما رفت. آن موقع جوانها برای جبهه رفتن شور و شوق داشتند. نوریک چطور میتوانست دیرتر از بقیه دوستانش به جبهه برود؟ وقتی همه بچههای تیم فوتبال وحیدیه جبهه بودند. وقتی همه همکلاسیهایش رفته بودند. هیچوقت آن روز را یادم نمیرود با خواهرم به خانهشان رفته بودیم برای بدرقه. مصمم و استوار میرفت و این در حالی بود که هرروز در کوچههای شهر، شهدا را بدرقه میکردند. دل توی دلم نبود. ما در ابتدای یک عشق بودیم. انگار وقتی میرفت همه وجود من را هم با خودش میبرد. اما این عشق جلودارش نبود. با چند نفر از دوستانش به راهآهن تهران رفتند تا با قطار به جبهه بروند.»
نوریک مرا با خودش به جبهه میبرد
میپرسم شما برای بدرقه نامزدتان به راهآهن میرفتید؟ روبینا مکث میکند و بعد از چند ثانیه فکر کردن میگوید: نه! بازهم سکوت ادامه این گفتگو میشود. سرش را که پایین گرفته بالا میآورد دو قطره اشک میدود وسط کاسه چشمانش: «میدانید چرا با تأخیر جوابتان را دادم؟! راستش خیلی موقعها باید فکر کنم که واقعاً من آنجا کنار نوریک بودم یا نه! همیشه فکر میکنم در لحظهبهلحظه زندگی نوریک با او بودم حتی در جبهه. حتی در خط مقدم. در فاو. در حلبچه. حتی در «عملیات والفجر ۸» که دوست مجروحش را به دوش گرفته بود تا او را ازخط آتش دور کند وهمان موقع پای خودش تیر خورد و همه جانش شد خانه ترکشها. زندگی با نوریک برای من طوری بود که انگار همیشه با او بودم در تمام لحظهها.
میدانید چرا؟ چون نوریک در خواب حرف میزد. نه اینکه تخیل کند همه خاطراتش را در خواب میدید. در خواب نامفهوم حرف نمیزد کاملاً واضح صحبت میکرد. خوابهایی که واقعی بود و خیلی از آنها کابوس من و او شده بود. یکبار که خواب میدید با وحشت فریاد میزد که عراقیها حمله کردند سعی میکردم بیدارش کنم؛ اما بیدار نمیشد مرتب فریاد میزد: «پناه بگیرید. او درآنواحد، در دو مکان بود همه در خانه هم در جبهه. ۲۰ سال اینطور زندگی کردیم. فریاد میزد: «روبینا مراقب بچهها باش سقف خانهمان نریخته؟» نوریک در جبهه تیربارچی بود یکبار در همان خواب دستم را گرفت به خیال اینکه تیربار را گرفته صدایش در گوشم هنوزم زنگ میزند: «مراقب بچهها باش. عراقیها حمله کردهاند.» آنوقت سرش را بالا گرفت و گفت: «خدایا من را ببخش اگر من آنها را نزنم آنها من را میزنند و دست من در دستانش به گمان اینکه تیربار است آماده شلیک شد و همه را به رگبار گرفت.»
جانبازی پنهان همسرم
نوریک بعد از دو سال از جبهه برگشته بود سالم و سلامت. بهمحض برگشتنش بساط عروسی ما جور شده بود؛ اما از جانبازی نهفته «نوریک» خبر نداشتیم. حتی خودش هم بیخبر بود. فقط گاهوبیگاه از ترکشهای داخل بدنش شکایت میکرد. هنوز چند ماهی از زندگی مشترکمان نگذشته بود که آثار ترکشها پیدا شد. ترکشها در خون و در تماماندام او به حرکت افتاده بودند. ترکشهایی لعنتی در اندامش حرکت میکردند. اوایل خیلی جدی نمیگرفتیم، اما کار از این حرفها گذشته بود هرازگاهی یکقسمتی از بدن نوریک عفونت میکرد. طوری که پزشک تشخیص داد باید پایش قطع شود. این خیلی سخت بود برای نوریک فوتبالیست من.
این ترکشها خونش را آلوده کرده بودند. دلم میسوخت. شکنجه میشدم وقتی میدیدم نوریک چطور با هیجان بازی فوتبال را نگاه میکند و حالا پایی ندارد. ترکشها به تلاطم افتاده بودند در جان نوریک. یکی از شبها برای هواخوری با بچههایمان بیرون رفتیم پسر بزرگمان ۸ ساله بود. رفتیم روی زمین چمن سبز. از مغازهای توپ خریده بود. دو تا سنگ کاشت بهجای دروازه. پسرمان را توی دروازه گذاشت با عصای زیر بغل جلوی دروازه ایستاد. پای سالم را بالا برد و تا آنجا که میتوانست شوت سنگینی را روانه دروازه کرد. نوریک انگار که به پرواز درآمده باشد. با شوتی که زد به هوا بلند شد و بعد پخش زمین. بعد از چند ثانیه سکوت همه باهم زدیم زیر خنده و آن آخرین باری بود که نوریک در زندگی فوتبالیاش توپی را شوت کرد. چند ماه بعد یکی دیگر از پاهای نوریک نیز قطع شد و نوریک در قامت جانبازی بود که هر دوپایش را داده بود همسرم در خانهمانده بود همسایههایمان در وحیدیه حواسشان به ما بود. نوریک مکانیک بود. یکی از همسایهها به نوریک پیشنهاد داد که فقط روی صندلی بنشین و موتور ماشینها را تعمیر کن؛ اما نشستن طولانی برایش سخت بود. هرچند لطف همسایههایمان را هیچوقت فراموش نکردیم.»
دوران جنگ مسلمان و ارمنی یکی بود
روی صندلی ناهارخوری جابهجا میشود. باصلابت ادامه میدهد: «در همان روزهای سخت نوریک روزهایش را با یاد همرزمان مسلمانش میگذراند. آن روزها ارمنی و مسلمانی در کار نبود. اینجا خاک ماست. دوران انقلاب من وتویی در کار نبود. وقتی جنگ شد، ما جایمان را عوض نکردیم. ما پشت مرزها نرفتیم. ما جلو بودیم در یک خاک در مقابل یک دشمن. در یک کشور برای دفاع از یک میهن. ارمنی و مسلمان در یک سنگر رو به روی دشمن جنگیدند. شاهدش این عکسهاست. این نامههاست.
روبینا یکییکی عکسها را ورق میزند. آلبوم از دوران نوجوانی نوریک شروع میشود از وقتی در کوچههای خاکی فوتبال بازی میکرد. بیشتر عکسها پشتنویسی دارد. روبینا میگوید: «نوریک هرروز همه این عکسها را ورق میزد عکس دوست شهیدش گروهبان یکم «بابک شقاقی»، یا اینیکی مفقودالاثر «محمدحسین گیوهکش» در منطقه دارالخوین و این «احمد رزاقی» هرروز دلش هوای آنها را میکرد. سعی میکردم عکسها را از جلوی چشمانش بردارم، اما بازهم با پاهای نداشتهاش در گوشه و کنار خانه دنبال آلبوم میگشت. دوستانی که بیشتر آنها مسلمان بودند، اما زندگی در یک سنگر فاصلهها را از بینشان برداشته بود.»
بیستمین نامه سرگشاده
یکساعتی میشود که با روبینا مددی همسر جانباز و شهید نوریک محمودی همصحبت شدهایم سکوت که میکند در پس سکوتش هزار حرف دارد. این بار که لب به سخن باز میکند نامههای نوریک را به زبان ارمنی میخواند بعد از هر جمله برایمان ترجمه میکند. نامهای که تاریخ آن به ۳۴ سال پیشبرمی گردد. بیستمین نامهای است که برای روبینا نوشته «تهران چه خبر؟ ما اینجا بیکاریم. منتظر عملیاتیم. امروز پنجشنبه است. ما پنجشنبه و جمعه نداریم اینجا همه روزها شبیه به همه. دیروز اینجا بارندگی بود سنگر ما رو آبگرفته. به پدر و مادرم نگو نگران میشوند.»
دوستانش به دنبالش آمده بودند
«اواخر با همه حال بدی که داشت در آژانس کار میکرد. دوستانش میگفتند یکبار که حالش خوب نبوده و در حالت نیمه بیهوشی قرار داشته به همه آنها که دورش را گرفته بودند میگفت: «کنار بروید دوستانم در جبهه به دنبالم آمدهاند میخواهند من را هم با خودشان ببرند.» از این گفتهاش هیچ چند روزی نگذشت روزهای آخر دیگر نفسش بالا نمیآمد. توی بیمارستان بودیم بالای سرش. آبخنک خواست رفتم که برایش آب بیاورم هنوز به او نرسیده بودم تا آب را به دستش بدهم. آخرین نگاهش در نگاهم گره خورد، درست مثل همان ۱۷ سالگیهایمان. با این تفاوت که نگاه نوریک دیگر جان نداشت. حسرت اینکه چه چیزی میخواست در لحظه آخر به من بگوید برجان و دلم ماند.»
معجزه بعد از شهادت نوریک
آنچه بعد از خاکسپاری «نوریک محمودی» دل روبینا را آرام کرده محل خاکسپاری نوریک است. اتفاقی که برای آنها بیشتر شبیه به معجزه بود. روبینا اینطور میگوید: «نوریک دوستی داشت بسیار شبیه به خودش که همان اوایل جنگ شهید شد. همیشه دلتنگش بود؛ اما بیخبر از او. با اتفاقات و شرایط سخت جانبازی نوریک، شرایط پیدا کردن خانواده او را نداشتیم. وقتی نوریک را به خاک سپردیم بعد از مدتی با دیدن مادر شهیدی که کنار قبر نوریک به خاک سپردهشده بود. متوجه شدم همسرم در کنار رفیق ۲۰ ساله پیش آرمیده است. بین این دو نفر شباهت عجیبی بود. شباهتی بیشتر از دو برادر. طوری که من در همان اوایل نامزدی آنها را در خیابان اشتباه گرفته بودم. این برای من یک معجزه بود. نوریک در کنار دوستی آرام گرفت که او را بسیار دوست داشت و دلتنگش شده بود آنهم بسیار اتفاقی.»
برای عکس امام جایی بهتر نداشتم
«وقتی عکس نوریک را در قاب میببینید! از خودتان نمیپرسید چرا عکس امام را در گوشه قاب عکس نوریک گذاشتم؟ این حس و حال آن روزهای جوانهای ارمنی کشور بود که برای یک میهن میجنگیدند با فرمانبرداری از یک رهبر.»
روبینا درحالیکه صدایش از حال و هوای آن روزها در سینه میلرزد. بار دیگر بغضش را فرو میدهد: «این عکس امام در کیف پول نوریک بود. خوب یادم میآید یک روزی یکی از اقوام از او خواست که کیفش را به او هدیه بدهد. نوریک با همان زبان مهربانش گفت: «کیف را میدهم، اما عکس امام را نه!»
وقتی نوریک از پیش ما رفت دیدم که بهتر است عکس امام همانجا کنار نوریک باشد. روبینا نگاهش را به قاب عکس پشت سرش میدوزد و میگوید: «جایی بهتر ازآنجا برایش سراغ نداشتم. جایی که نوریک دوست داشت همیشه عکس امام نزدیکش باشد.»
فرشتههای نوریک
سال آخری که نوریک زنده بود کمتر از خانه بیرون میآمد. آنقدر رابطهاش با پسر و دخترم خوب بود که بخش زیادی از تربیت بچهها و پیگیری تحصیلی آنها را بر عهده میگرفت. هر وقت با بچهها درگوشی حرف میزدند میدانستم خبری درراه است و قرار است غافلگیری داشته باشم. سالگرد ازدواجمان نزدیک شده بود. از پچپچ بچهها با پدرشان شستم خبردار شده بود که قرار است هدیهای به من بدهند، اما اصلاً فکرش را نمیکردم که هدیه چه میتواند باشد! آن موقع وضعیت اقتصادی مطلوبی نداشتیم. روبینا به اینجای قصهاش که میرسد بغض امانش را میبرد. میگوید: انگار نوریک میدانست که این آخرین جشن زندگی ماست. برایم صلیبی خریده بود، اما این صلیب با همه صلیبها فرق داشت. دو فرشته کنار صلیب ایستاده بودند. نوریک آن شب دستم را گرفت سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «ببین روبینا جان، صلیبی برایت خریدم با دو فرشته، تا در نبود من این فرشتهها مراقبت باشند. حالا هرروز صلیب توی گردنم را نگاه میکنم و به نوریک میگویم نگران نباش فرشتهها مراقبم هستند!
منبع: فارس
انتهای پیام/
شفاعت اين شهيد عزيز شامل حالمون بشه