در آستانه ایام شهادت امام رضا (ع) و امام حسن (ع) تصمیم گرفتیم روند ساخت سریالهای ولایت عشق وتنهاترین سردار را بررسی کنیم.
به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، تعریف میکند: داوود میرباقری رو دیدم و همون موقع داشتم طرح یک سریال رو مینوشتم. پرسید: مهدی کار تاریخی دیگهای انجام نمیدی؟ در جوابش گفتم: نه بابا. دیگه کار تاریخی نمیسازم، کارای تاریخی برای تو و سلحشور. همون جا بود که پیشنهاد بازی در مختارنامه و نقش عمرسعد رو داد. مهدی فخیمزاده، خیلی اهل مصاحبه و گفتگو نیست. غالب آثار او در سینما و تلویزیون ملودرام خانوادگی، پلیسی و اجتماعی و بیشتر علایقش هم در این حوزهها است. او برای تلویزیون، دو سریال تاریخی ولایت عشق وتنهاترین سردار را کارگردانی کرده که تا امروز تنها تلاش تصویری و سینمایی با موضوع زندگی امام رضا (ع) و امام حسن (ع) است. در آستانه ایام شهادت این دو امام (علیهاالسلام) تصمیم گرفتیم روند ساخت این دو سریال تلویزیونی را بررسی کنیم.
بیشتربخوانید:چه کسی آقای سریال های پلیسی ایرانی است؟
تنهاترین سردار اولین بار در سال ۷۵ و روایت عشق هم در سال ۷۹ از شبکه یک پخش شد. آنچه میخوانید، برداشتی آزاد از کتاب خاطرات مهدی فخیمزاده است. سینما و من کتابی است که نکات جالبی از تجربیات این بازیگر و کارگردان را در خود دارد؛ کسی که به گفته خودش تاریخیساز نبوده، اما بهنوعی در مسیر ساخت دو سریال مهم تاریخی- مذهبی تلویزیون ایران قرار گرفته است. این بخش از تجربهنگاری فخیمزاده، حاوی اطلاعاتی است که مختصات ساخت یک سریال مهم تاریخی- مذهبی را در اواخر دهه ۷۰ نشان میدهد؛ دوره ریاست علی لاریجانی بر تلویزیون و سالهایی که تازه مرکز سیمافیلم فعالیتش را آغاز کرده بود. فارغ از اطلاعات این گزارش پیشنهاد میشود کتاب سینما و من را بخوانید تا علاوهبر آشنایی با تجربههای سینمایی فخیمزاده، نسبت به محدودیتهای ساخت یک سریال تاریخی در تلویزیون آشنا شوید. زبان فخیمزاده در این کتاب شیرین و البته صریح است و حتی از این هم پروایی ندارد که بگوید هدف اولیهاش ساختن سریالی با عنوان کلاهگیس در تلویزیون بود، ولی برای ساخت این دو سریال تاریخی، در رودربایستی با مدیران تلویزیون قرار میگیرد.
شروع تنهاترین سردار
لاریجانی در تلویزیون تحولی اساسی بهوجود آورد و بهعنوان اولین قدم موسسهای به نام سیما فیلم تاسیس کرد که وظیفهاش جذب سینماگران باتجربه و تولد آثاری متفاوت با تولیدات معمول و متداول تلویزیون بود و محمدمهدی حیدریان که تا آن زمان ریاست اداره نظارت و ارزشیابی وزارت ارشاد را به عهده داشت، به مدیرعاملی این موسسه برگزیده شد. من که روزگار بدی را برای سینما پیشبینی میکردم، به این فکر افتادم از این موقعیت استفاده کرده و فیلمسازی برای این جعبه جادویی را تجربه کنم. چندین طرح تلویزیونی آماده کردم و به بخش فرهنگی سیما فیلم که آن زمان مسئولیتش با رضا انصاریان بود، ارائه دادم. از بین آنها به طرح کلاهگیس که از قالب و ساختاری شبیه خواستگاری و همسر برخوردار بود، تمایل بیشتری نشان دادند. آذرماه ۷۳ بود که قرارداد نگارش بسته شد و شروع به نوشتن کردم.
از چندین ماه قبل، سیما فیلم، تنهاترین سردار را به کارگردانی علا رحیمی و تهیهکنندگی رفیق و شفیق قدیمی و همصنفی من یعنی غلامرضا موسوی در دست تولید داشت. من کموبیش از طریق موسوی در جریان چگونگی تدارکات و پیشتولید و شروع فیلمبرداری قرار داشتم و میدانستم برای این کار تاریخی و عظیم مشکلاتی بهوجود آمده است. میشنیدم که کار با تعویض عوامل و وقفههای کوتاهمدت روبهرو شده. ولی شخصا هیچ ارتباط مستقیمی با ماجرا نداشتم.
قرار بود من طرحی مفصل و تقریبا با جزئیات نوشته و تحویل دهم. شورا بخواند و نتیجه را به من ابلاغ کند. نوشتم و تحویل دادم. منتظر پاسخ بودم که یک روز بعدازظهر در نیمه اول اسفند، ایل بیگی، منشی حیدریان به من تلفن کرد و گفت: آقای مهندس فرمودن، همین الان بیایید سیما فیلم.
فکر کردم مربوط به طرح کلاه گیسه، لابد آقای حیدریان سفارشاتی در مورد چگونگی کار داره. ظرف نیم ساعت خودم را رسوندم به سیما فیلم.
در راهرو انصاریان را دیدم، بلافاصله پرسیدم: حاج آقا خوندی؟ چطور بود؟
لبخندی زد و جواب نداد و من را به درون اتاق انتظار دفتر آقای حیدریان هدایت کرد و گفت: برو تو، من بعدا میام.
وارد شدم و با ایلبیگی، رئیس دفتر حیدریان سلام و احوالپرسی کردم و نشستم. ۱۰ دقیقهای گذشت و خبری نشد. در اتاق حیدریان باز بود، ولی ظاهرا خودش در اتاق نبود، انصاریان وارد شد و گفت: پاشو بیا.
بلند شدم و دنبال انصاریان راه افتادم، از راهرو عبور کردیم و وارد یکی از اتاقها در انتهای راهرو شدیم، گفت: بشین الان آقای حیدریان میاد.
دیدم یه میز کنفرانس وسط اتاقه و کلی میوه و شیرینی هم روی میز چیده شده، گفتم: چرا اینجا؟
انصاریان آدم شیرین و بذلهگوییه. با طنز مخصوص خودش گفت: ما هر وقت بخوایم، سر کسی رو ببریم، اول میاریم اینجا، یه خورده آب و دون بهش میدیم بعد سرشو میبریم.
گفتم: مگه میخواین سر منو ببرین؟
گفت: من نه، آقای مهندس میخواد ببره.
هفت، هشت دقیقه همین جوری بلاتکلیف نشستم، کلافه بودم. به خودم گفتم: حتما یه اتفاقی افتاده، یعنی چی شده؟ شاید مربوط به موضوع فیلمنامه است؟ احتمالا راجعبه کلاه گیس صحبت کردن و مشکل سانسوری داره و حیدریان میخواد به من تذکر بده که دنبال اینجور سوژهها نروم!
بالاخره در باز شد و حیدریان اومد تو، بلند شدم و سلام کردم، تحویلم گرفت و مثل همیشه به گرمی باهام دست داد و تعارف کرد. اشاره کرد بنشینم، نشستم و چند کلمهای درباره وضعیت فعلی سینما صحبت کردیم، ولی بهجای اینکه درمورد فیلمنامه کلاهگیس حرف بزنه، رفت سراغ سریال تنهاترین سردار و گفت: این پروژه اولین تولید سیما فیلم بوده و قصد داشتن با نام مبارک امام حسن (ع) کار را آغاز کنن. ولی مجموعه با مشکلات عدیدهای روبهرو و چندینبار متوقف شده و تلاششان برای حل معضلات بینتیجه مانده.
همینطور که حیدریان حرف میزد و تکتک موارد و چگونگی مشکلات را بازگو میکرد، من در ذهنم تلاش میکردم منظور و مقصود او را از این سخنان بفهمم، با خودم میگفتم: اینها به من چه ربطی داره عزیزم. از کلاه گیس بگو..
اما حیدریان همچنان به ذکر مصیبتهای تنهاترین سردار ادامه میداد، کمکم به این فکر افتادم نکنه منظورش از این حرفها اینه که میخواد من رو بهعنوان مشاور سریال انتخاب کنه؟ بهنظرم کار بیهودهای بود، چه مشاورهای؟
بالاخره حیدریان از سخن گفتن باز ایستاد و به من نگاه کرد. لحظهای مکث کردم و گفتم: چشم از فردا میرم سر صحنه و در
خدمت کارگردان هستم و هر کمکی از من ساخته باشه دریغ نمیکنم.
حیدریان نگاهی به من انداخت و گفت: نمیخوام بری کمک کنی.
گفتم: پس میفرماید چیکار کنم؟
گفت: میخوام بری سریال رو ادامه بدی.
با تعجب گفتم: ادامه بدم؟ به چه عنوان؟
گفت: بهعنوان کارگردان.
گفتم: مگه کارگردانش چی شده؟
گفت: چیزی نشده، امروز باهاش تسویه کردن.
گفتم: آقای حیدریان من توی کار تاریخی تجربهای ندارم.
گفت: میدونم. غیر از دو، سه نفر هیشکی تجربهای نداره.
گفتم: نمیشه از همون دو، سه نفر...
نگذاشت حرفم تموم بشه، گفت: نه نمیشه، هر کدوم یه مانع و مشکلی دارن.
بعد ادامه داد: ما با انصاریان و موسوی یه لیست از کارگردانهای مختلف که ممکنه بتونن از عهده این کار بربیان درست کردیم و همه رو مورد بررسی قرار دادیم و درنهایت به تو رسیدیم.
بهتزده به حیدریان خیره مانده بودم. چند لحظهای به سکوت گذشت. بالاخره حیدریان گفت: خب نظرت چیه؟
گفتم: نظری ندارم. هر جور شما بفرمایید.
بلند شد و گفت: خیلی ممنون. پس میگم انصاریان باهات هماهنگ کنه و تو رو کاملا در جریان کار قرار بده.
دست داد و از اتاق بیرون رفت.
به انصاریان گفتم: حاجی قضیه چیه؟ من چه جوری کار علاء رحیمی رو ادامه بدم.
گفت: من این چیزا رو نمیدونم. اگه حرفی داری برو به حیدریان بگو.
گفتم: نه حرفی ندارم.
گفت: پس میسازی؟
گفتم: آره.
گفت: خوبه. چقدر راجع به امام حسن (ع) میدونی؟
من که کامل منگ بودم، گفتم: هیچی.
گفت: اصلا چیزی درمورد زندگی ایشون خوندی؟
گفتم: نه.
گفت: میدونی چه جوری شهید شده؟
یه خرده به مغزم فشار آوردم چیزی یادم نیومد، گفتم: یادم نیست.
انصاریان خندید و گفت: کارگردان مارو ببین! زنش امام رو مسموم کرده.
گفتم: آره راست میگی. حاجی من معلوماتم راجعبه تاریخ اسلام خیلی کمه.
خندید و گفت: معلومه، پدربیامرز تو حتی نمیدونی امام حسن (ع) رو کی شهید کرده!
دکورهای غزالی را دیدم و نپسندیدم، با انصاریان رفتیم استودیو ژورک تا گرفته شدهها رو ببینیم. سه، چهار ساعت نشستم و مقدار زیادی از صحنههایی که فیلمبرداری کرده بودن را دیدم. وقتی از استودیو بیرون آمدیم به انصاریان گفتم: عملی نیست. من نمیتونم ادامه بدم، با سبک من جور در نمییاد.
با لبخند همیشگی گفت: من نمیدونم، برو به حیدریان بگو.
گفتم: باشه، بریم بگم.
یهراست رفتیم سیما فیلم، آقای حیدریان جلسه داشت، انصاریان رفت توی اتاق چند دقیقه بعد آقای حیدریان اومد بیرون. همچین که من اومدم توضیح بدم، حیدریان گفت: انصاریان توضیح داد، نمیخواد ادامه بدی، هر چی گرفتن بگذار کنار و برو از اول بگیر.
گفتم: چشم.
با انصاریان از دفتر اومدیم بیرون با طعنه گفت: تیرت به سنگ خورد.
گفتم: حاجی فیلمنامهها کجاست؟
گفت: همینجاست. بیا بریم بهت بدم.
فیلمنامهها رو گرفتم و رفتم خونه. ساعت ۹ شب بود که نشستم به خوندن تا پنج صبح، قسمت اعظم دو جلد فیلمنامه رو خوندم. ولی هر چی بیشتر میخوندم، بیشتر سرخورده و مایوس میشدم. سبک نگارش و چگونگی دیالوگها و تلفیق صحنهها، ریتم و تمپو قصهگویی بههیچوجه با من همخونی نداشت.
صبح ساعت ۱۰ خودم رو رسوندم به سیما فیلم و رفتم توی اتاق انصاریان. سرش که خلوت شد، گفتم: حاجی عملی نیست. این فیلمنامه با من جوردرنمییاد.
گفت: یعنی چی؟ بده؟
گفتم: من به بدی و خوبیش کار ندارم، سبکش یه جوریه که با سبک فیلمنامهنویسی و فیلمسازی من متفاوته.
گفت: یعنی میخوای نسازی؟
گفتم: نمیتونم بسازم.
از جایش بلند شد و گفت: پاشو بریم به حیدریان بگو.
گفتم: نه لازم نیست من بیام، تو از قول من بگو دیگه.
گفت: نه باباجون، خودت باید بگی.
گفتم: آخه چرا؟ تو بگو دیگه.
گفت: یعنی همین جوری میخوای بگذاری بری؟ نمیخوای خداحافظی کنی؟ بهش برمیخوره.
سرم رو به علامت ناچاری تکون دادم و راه افتادم.
انصاریان رفت توی اتاق و لحظهای بعد با حیدریان اومد بیرون، سلام کردم و تا اومدم توضیح بدم، گفت: نمیخواد بگی. انصاریان
گفت: برو بنویس، فیلمنامهرو هرجور که به نظرت مناسب میاد بنویس و هر کاری لازمه بکن، این سریال باید ساخته بشه.
گفتم: آقا چقدر وقت دارم؟
گفت: خیلی وقت نداری. نباید کسی بفهمه که سریال امام حسن مجتبی (ع) تعطیل شده، نه برای سازمان خوبه نه برای سیما فیلم.
بعد برگشت طرف انصاریان و گفت: امروز چندم اسفنده؟
انصاریان گفت: پونزدهم.
حیدریان گفت: تا عید هیچی، میگیم قراره عوامل جابهجا بشه، بعدش هم که تعطیلات عیده و تا پونزده یا بیستم فروردین خبری نیست بههرحال اواخر فروردین یا حداکثر اول اردیبهشت باید شروع بشه.
سرم رو تکون دادم و گفتم: چشم...
به انصاریان گفتم: موندم از کجا شروع کنم، اول باید منابع تاریخ رو بگردم و تحقیقات کنم.
گفت: لازم نیست بیا من یه کتاب بهت بدم، بخونی همهچی دستت میاد.
رفتیم توی دفترش و از توی کشو، کتابی را درآورد و داد دستم و گفت: این رو بخون و بگو بسمالله و شروع کن.
نگاهی به کتاب انداختم، عنوانش این بود صلح الحسن (ع) نوشته آل یاسین، مترجم سیدعلی خامنهای.
با تعجب گفتم: رهبر انقلاب ترجمه کرده؟
گفت: بله، مبنای تاریخی ما این کتابه، این کتاب رو بخون هر جا هم سوالی داشتی به من زنگ بزن.
وقتی رسیدم خونه، با ولع یهدور از اول تا آخر خوندم، خیلی چیزها دستگیرم شد و خیلی صحنهها و شخصیتهای خوب پیدا کردم. دفعه دوم شروع کردم به یادداشتبرداری و مشخص کردن سیر داستان و چگونگی حوادث و تداوم ماجراها، بار سوم فقط به قصد شخصیتپردازی کتاب را خواندم و شخصیتهای کلیدی و اصلی و شخصیتهای فرعی تاریخی رو مشخص کردم و به ساختوساز شخصیتهای فرضی پرداختم. شخصیتهایی که جنبه تاریخی نداشتن، ولی واقعیتنما بودن و میتوانستن به وجه نمایشی و داستانی فیلمنامه کمک کنن. این کارها تا بیستم اسفند به طول انجامید...
نمیخواستیم کار را برای عید تعطیل کنیم، همه شاکی بودن... پورعرب نشست روی تخت بغلدستم و با لحن جدی گفت: باشه، من الان نمیرم، هستم، ولی فقط شب عید من باید برم تهرون.
گفتم: نمیشه ابوالفضل، امکان نداره، هیشکی نمیتونه بره.
گفت: فقط یه روز.
گفتم: حرفش رو نزن.
گفت: یه روز که مسالهای نیست.
گفتم: بحث یهروز نیست، تو بری دیگه نمیتونم جلوی هیچکس رو بگیرم. میگن چرا پورعرب رفته ما نریم.
گفت: تحویل سال سه بعد از نصفه شبه، من شب بعد از تعطیل شدن کار میرم و صبح اول وقت برمیگردم.
گفت: نمیشه ابوالفضل.
گفت: مهدی من باید موقع تحویل سال پیش زن و بچهام باشم.
گفتم: امکان نداره.
گفت: بین من و زنم یه سنته، بهش قول دادم که هیچوقت عید تنهاش نذارم.
گفتم: سنتت رو بشکن.
یه نیمساعتی اون گفت و من گفتم و آخرسر گفتم: ببین این کار عشق و دلدادگیه.
شاعر میگه: آن کس که تو را شناخت جان را چه کند / فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی / دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
با ناراحتی بلند شد و درحالیکه میرفت، گفت: عجب بیمعرفتی هستی تو، من میگم باید عید پیش زن و بچهام باشم، تو شعر برام میخونی!
سه بعد از نیمهشب تحویل سال بود، ساعت ۱۰ موسوی اومد توی اتاقم و گفت: بچهها میگن پورعرب گفته، من امشب میرم تهرون.
گفتم: دیگه کی میخواد بره؟ ساعت دهه.
گفت: شاید هم رفته.
یه دفعه تکون خوردم، از جا بلند شدم و راه افتادم، گفت: کجا داری میری؟
گفتم: بذار ببینم رفته یا نه.
گفت: به روی خودت نیار.
گفتم: نه حاجی این جوری نمیشه، اگه رفته باشه...
جملهام و تموم نکرده از اتاق خارج شدم و رفتم طرف اتاق پورعرب. با صدرالدین حجازی هماتاق بود، در زدم، لحظهای بعد صدای کم و بیش خوابآلوده حجازی رو شنیدم که میگفت: کیه؟
گفتم: منم.
گفت: منم کیه؟
گفتم: فخیمزاده.
گفت: چی کار داری فخیم جون؟
گفتم: باز کن صدرا.
گفت: ما خوابیدیم.
گفتم: باز کن صدرا، کار دارم.
لحظهای بعد در اتاق آروم باز شد و چهره خوابآلوده صدرا لای در ظاهر شد و گفت: چیشده فخیمجون؟
در رو بهزور هل دادم و درحالیکه میرفتم تو گفتم: برو کنار ببینم صدرا.
بهمحض اینکه وارد شدم، نگاهم رفت طرف تخت پورعرب که نزدیک پنجره بود، الان دیگه تقریبا مطمئن بودم پورعرب رفته تهران. یهدفعه چشمم افتاد به سر پورعرب که یهوری روی متکا قرار داشت و موهای خرماییاش ریخته بود روی پیشونیش، چشماش رو باز کرد و به من نگاه کرد و گفت: چیشده فخیم؟
دستپاچه شده بودم و گفتم: هیچی میخواستم راجعبه صحنه پسفردا صحبت کنم و یه توضیحاتی بدم. فکر نمیکردم خوابیده باشین. مهم نیست. فردا با هم صحبت میکنیم.
همونطور که خوابیده بود، گفت: اگه واجبه بلند شم؟
گفتم: نه واجب نیست، همون فردا..
اما بعدا خود پورعرب تعریف کرد که اون شب لباس پوشیده بودم و میخواستم برم فرودگاه که تو در زدی، با لباس پریدم زیر پتو و بعدش رفتم و صبح زود برگشتم.
در رفتوآمدهایی که به سیما فیلم داشتم، یکی دوبار با رضاداد در مورد سریال کلاهگیس که طرحش قبلا در سیما فیلم تصویب شده بود، صحبت کردم، خیلی تحویل نگرفت و دفعه آخر گفت: فخیمزاده، کلاهگیس چیه؟ تو دیگه نباید از اینجور کارها بکنی، تو زندگی امامحسن (ع) رو ساختی، باید شأن ایشونرو حفظ کنی.
پیش خودم فکر کردم چه ربطی داره؟ من فیلمسازم، یه روز خواستگاری و همسر ساختم، یه روز تنهاترین سردار، حالا هم میخوام کلاهگیس بسازم، چه اشکالی داره؟ به خودم گفتم بهتره با خود حیدریان صحبت کنم. مونتاژ تموم شد و مجید انتظامی موسیقیرو ساخت. قسمت به قسمت میکس میکردیم و هر قسمت که آماده میشد، اول آقای حیدریان و دکتر پورنجاتی که اون موقع معاونت سیما رو به عهده داشت، میاومدن توی استودیو ژورک میدیدن. وقتی دو، سه قسمت آماده میشد، خود دکتر لاریجانی به همراه تعدادی از مدیران سازمان و تاریخدانها مثل دکتر شهیدی، آینهوند، آیتالله محلاتی و حدادعادل میاومدن استودیو گلستان مینشستن و با دقت سریالرو میدیدن و از چگونگی ساخت سریال و تطابقش با تاریخ اظهار رضایت میکردن.
همون روزها فکر کردم حالا که از کارم راضی هستن، بهتره از فرصت استفاده کنم و سریال کلاهگیس رو راه بندازم. بعد از دیدن یکی از قسمتهای سریال و اظهار رضایت پورنجاتی و حیدریان، یواشکی به حیدریان گفتم: آقا ببخشید عرضی داشتم.
ایستاد و نگاهم کرد و گفت: بگو.
گفتم: میخواستم راجع به یه طرحم که توی سیما فیلم تصویب شده، حرف بزنم.
گفت: کدوم طرح؟
گفتم: کلاهگیس.
سرش رو تکون داد، گفت: باشه هفته دیگه با هم صحبت میکنیم.
هفته دیگه بعد از دیدن فیلم تا رفتم راجع به کلاهگیس حرف بزنم، حیدریان کتابی رو داد دستم و با لحنی کموبیش توام با شوخی گفت: این کتاب رو بخون، به نظرم هم برای دنیات خوبه هم برای آخرتت.
بعد با لحن جدی گفت: به نظرم یکی از بهترین کتابها در این زمینه است.
نگاه کردم، دیدم کتاب در مورد زندگی امام رضا (ع) است. تعجب کردم، ولی روم نشد بپرسم برای چی بخونم؟ بعدش هم بدون اینکه فرصت بده که من حرف بزنم، همراه پورنجاتی سوار ماشین شد و از استودیو رفت بیرون.
حقیقتش قضیه رو خیلی جدی نگرفتم، بیشتر یه جور هدیه تلقی کردم؛ یه جور اظهار محبت. فکر نمیکردم توقع داشته باشه حتما بخونم. هفته دیگه همچین که اومد توی استودیو، پرسید: خوندی؟ من که اصلا فراموش کرده بودم جا خوردم و گفتم: چی رو آقا؟
گفت: کتابی رو که بهت دادم.
یه دفعه یادم افتاد گفتم: باید میخوندم؟
گفت: پس برای چی بهت دادم؟
گفتم: من فکر کردم هدیه به من دادین.
گفت: بعله هدیه بود، ولی هدیهای که حتما بخونی.
گفتم: واسه چی باید بخونم آقا؟
گفت: واسه چی؟ نمیخوای از زندگی امام رضا (ع) اطلاع پیدا کنی؟
گفتم: چرا آقا، چاکرشم هستم، ولی آخه با این عجله...
با خنده گفت: میخوایم بسازیم، نظرت رو میخوام، تو الان مثلا کارشناس ما توی سریالهای تاریخی شدی.
گفتم: میخواین سریال امام رضا (ع) رو بسازین؟
گفت: یه صحبتهایی با آستان قدس شد، ولی هنوز صد درصد نیست. بخون ببینم اصلا میشه از زندگی امام رضا (ع) یه سریال ساخت یا نه.
گفتم: چشم آقا، این هفته حتما میخونم.
اول فکر کردم لابد میخوان نظرم رو بدونن. کتاب رو خوندم و توی حاشیههاش یادداشتهایی نوشتم، قرار گذاشتیم برم دفتر حیدریان.
بعد از توضیحاتی که دادم، حیدریان گفت: یعنی فکر میکنی از این بخش میشه یه فیلمنامه درست و حسابی درآورد؟
گفتم: بعله، گمونم بشه.
گفت: میتونی یه طرح بزنی و شروع و پایان و محور حوادث و شخصیتهای موثر و فعال تاریخی رو مشخص کنی؟
گفتم: من آقا؟ من دارم روی فیلمنامه خودم کار میکنم.
گفت: کدوم فیلمنامه؟
گفتم: کلاهگیس.
با حالت دلزده گفت: ول کن فخیمزاده، کلاهگیس چیه؟
گفتم: آقای حیدریان خیلی فیلمنامه خوبیه. طرحش هم توی سیمافیلم تصویب شده.
گفت: تو دیگه نباید به این جور سوژهها فکر کنی. فکر یه فیلمنامه درست و حسابی باش.
تا اومدم جواب بدم، گفت: حالا برو این طرحی رو که گفتی و بنویس، بعد صحبت میکنیم.
ایلبیگی زنگ زد و گفت: آقای حیدریان فرمودن فردا ساعت ۳ اینجا باشید.
تعجب کردم! ساعت ۱۰ دقیقه به ۳ خودم رو رسوندم، سیمافیلم، ایل بیگی گفت: بشین تا بقیه هم بیان.
گفتم: کدوم بقیه؟
گفت: اعضای شورای تاریخ اسلام.
نفهمیدم منظورش چیه، در باز شد و دکتر شهیدی و آینهوند که هر دو تاریخدان و مورخ بودن، داخل شدن. بلند شدن و سلام کردم. چند دقیقه بعد رسول جعفریان، که اونم مورخ و تاریخنویس معروف و صاحبنام بود، همراه یه معمم دیگه که من نمیشناختم و تا اون موقع ندیده بودمش وارد شدن و رفتن تو اتاق.
به ایلبیگی گفتم: امروز آقای حیدریان خیلی سرش شلوغه، بهتره من برم یه روز دیگه بیام.
با لبخند گفت: کجا بری؟ یه نفر دیگه بیاد شورا تکمیله. شما هم میری تو.
گفتم: شورای چی؟
گفت: شورای تاریخ اسلام.
گفتم: تاریخ اسلام به من چه ارتباطی داره؟
گفت: شمارو واسه همین جلسه خواستن دیگه.
گفتم: فکر نکنم. اشتباه میکنی، من برم توی شورای تاریخ اسلام چی بگم؟
تو همین گفتگوها بودیم که یه نفر دیگه، که بعدها فهمیدم اسمش مهندس ابوترابی و مشاور دکتر لاریجانیه از در وارد شد و ایلبیگی همراه اون رفت توی اتاق و لحظهای بعد اومد جلوی در و در حالیکه با دست به من اشاره میکرد، گفت: بفرمایید.
خواهناخواه رفتم تو و سلام کردم. آقای حیدریان به صندلی خالی اشاره کرد، نشستم. بحث شروع شد، یواشیواش متوجه شدم طرحیرو که من نوشتم تکثیر شده و آقایون خوندن و حالا اومدن تصمیم بگیرن.
رسول جعفریان گفت: تو چند تا کتاب درباره امام رضا (ع) خوندی؟
گفتم: همین کتاب که آقای حیدریان دادن.
گفت: کافی نیست. باید روایتهای مختلفرو بخونی. بعد شروع کرد به اسم بردن از ۱۲-۱۰ تا کتاب. من همین جوری گوش میکردم، رو کرد به من و گفت: یادداشت کن دیگه.
من از سر ادب کاغذ و قلم برداشتم و شروع کردم به نوشتن، اما توی دلم گفتم: به من چه مربوطه، به اونی بگو که قراره بنویسه.
بالاخره دکتر شهیدی گفت: کی میتونی یه فیلمنامه تکمیلشده به ما بدی؟
گفتم: من؟
به حیدریان نگاه کردم، حیدریان در جواب دکتر گفت: یه چند ماهی طول داره.
جلسه تموم شد و مهمونها بلند شدن و راه افتادن. حیدریان به من اشاره کرد که بمونم. وقتی تنها شدیم، گفت: این کتابهارو خودت میتونی تهیه کنی یا من برم بگم اینجا بچهها برات بگیرن؟
گفتم: برای من چرا آقای مهندس، برای اونی بگیرن که قراره بنویسه.
با لبخند گفت: قراره تو بنویسی دیگه.
گفتم: آقای مهندس من میخوام روی فیلمنامه خودم کار کنم.
گفت: کدوم فیلمنامه؟
گفتم: کلاهگیس.
با لحن دلزده گفت: آه... بازم گفتی کلاهگیس! کلاهگیس چیه؟ من به تو میگم زندگی امام رضا (ع) رو بنویس، تو میگی کلاهگیس!
بعد با لحنی که معلوم نبود شوخیه یا جدی، گفت: بذار راحتت کنم، طرح کلاهگیس رد شده. سیما فیلم دیگه قرار نیست از اینجور کارها بسازه.
موندم چی بگم.
حیدریان گفت: چیکار میکنی؟ خودت کتابهارو میگیری؟
خواه ناخواه گفتم: بعله آقا.
گفت: چقدر طول میکشه فیلمنامهرو حاضر کنی؟
گفتم: ۶-۵ ماهی طول میکشه آقا.
گفت: زیاده. یه ررسیون بنویس، بدیم شورای تاریخ اسلام بخونن و نظراتشون رو بگن، بعد وقتی پیشتولید سریال شروع شد، فرصت داری فیلمنامه نهاییرو بنویسی.
گفتم: پس آقای مهندس بگید کارگردانش با من تماس بگیره که اون هم نظراتشرو بگه و با هم روی فیلمنامه کار کنیم.
با تعجب به من نگاه کرد و گفت: کدوم کارگردان؟ خودت باید کارگردانی کنی.
با تعجب گفتم: من؟
گفت: بعله شما. پس فکر کردی کی؟
گفتم: آقای مهندس این کار گرفتاری درست میکنه.
گفت: برای چی؟
گفتم: من سابقه فیلمسازی قبل از انقلاب رو دارم. ساختن سریال در مورد زندگی ائمه...
گفت: مگه الان نساختی؟
گفتم: اون فرق داشت. اون سریال دچار مشکل شده بود، شما منرو فرستادید که برم مشکلرو برطرف کنم و کار رو سروسامون بدم. منم دستور شمارو اطاعت کردم، با همه اینها، میبینید که الان چه حرفهایی میزنن.
گفت: به این حرفها گوش نکن. تو کار خودتو بکن، اینجور مسائلرو بسپر به ما.
گفتم: آقای مهندس، این کار نه به خیر و صلاح شماست نه به خیر و صلاح من.
گفت: هیچ خیر و صلاحی بالاتر از ساختن زندگی امام رضا (ع) نیست.
گفتم: بعله. درست میفرمایید، ولی این همه بچههای حزباللهی هستن که هم کسوت اسلامی دارن هم مثل من قبل از انقلابی نیستن.
گفت: فخیمزاده بیخود داری چونه میزنی. دکتر لاریجانی گفته تجربیات تنهاترین سردار نباید از بین بره. باید از همون آدمها برای ساختن زندگی امام رضا (ع) استفاده بشه.
گفتم: عیبی نداره آقای مهندس، همه بچهها بیان، فقط اجازه بده جای من یکی دیگه این سریال رو بسازه.
با کلماتی کموبیش بیحوصله گفت: حالا اصلا صحبت کارگردانی نیست. فعلا برو فیلمنامهرو آماده کن، به وقتش راجع به کارگردانی صحبت میکنیم.
گفتم: پس من کارگردان این سریال نیستم آقای مهندس؟
میخواستم ازش قول بگیرم، میدونستم اگه حرفی بزنه روی حرفش وامیسه.
با لحن کلافه گفت: فخیمزاده، آدم در مورد کاری که مربوط به امامرضاست، چونه نمیزنه. ما هرچی داریم از امام رضاست، مگه نه؟
گفتم: بعله آقا.
گفت: پس زودتر فیلمنامهرو حاضر کن.
از اتاقش اومدم بیرون....
یکی از اساسیترین مشکلات فیلمسازی درباره زندگی معصومین (ع) عدم حضور آن بزرگواران روی صحنه نمایشه. مشکل رو با آقای حیدریان در میان گذاشتم، گفت: حرفت منطقیه، ولی فرض کن با شورای تاریخ اسلام وآقای لاریجانی و مراجع صحبت کردیم و گفتن منع شرعی نداره، برید و چهره امام رو نشون بدید، تو حاضری این کارو بکنی؟
جوابی نداشتم، ادامه داد: کی میخواد نقش امام رو بازی کنه؟ کی میتونه بازی کنه؟
بازم جوابی نداشتم، ادامه داد: اگه فردا هنرپیشهای که نقش امام رو بازی کرده، به هر دلیلی دستگیر بشه و زندان بیفته چی میگن؟ ما چیکار کنیم؟ چه جوابی بدیم؟
اصلا به این مساله فکر نکرده بودم، گفت: نشون دادن چهره امام رضا (ع) نه درسته و نه به صلاح. برو به همون روال سابق به کارت ادامه بده.
از دفتر حیدریان اومدم بیرون. توی سرسرای سیما فیلم به خانم پروانه پرتو، مدیرتولید تنهاترین سردار برخوردم و ماجرا رو براش تعریف کردم. گفت: مشکلت رو به رضاداد بگو. رضاداد مدیر تولیدات سیمافیلم بود، خیلی باهاش دمخور نبودم، اما با ناامیدی و بیمیلی رفتم و ماجرا رو براش تعریف کردم. گفت: ببین فخیمزاده، میدونی که تلویزیون یه شرکتی داره به اسم صبا، که برای تلویزیون کارهای انیمیشن میکنه.
گفتم: بعله. میدونم. مسعودشاهی رئیسشه.
ادامه داد: بهتازگی یه دستگاه اسکنر خیلی پیشرفته آورده که میتونه روی نگاتیو دخل و تصرف کنه.
گفتم: خب به چه دردی میخوره؟
گفت: ممکنه بشه با این دستگاه کاری کرد که چهره امام مشخص نشه.
یکهای خوردم، یه لحظه بیحرکت به رضاداد خیره موندم. به خودم گفتم: راست میگه، چرا تا حالا به همچین چیزی فکر نکرده بودم؟ یاد شمایلی افتادم که توی خونه مادربزرگم به دیوار نصب شده بود، ظاهرا مربوط به یکی از معصومین بود. چهره شمایل رو با یه هاله نور گرد و دایرهمانند پوشونده بودن.
رضاداد با مسعودشاهی هماهنگ کرد و همون روز رفتیم و قرار شد دو روز بعد با یه دست لباس که سفید هم بود به صبا بریم. لباس رو برداشتیم، یکی از کارمندهای استودیو صبا لباس رو تنش کرد و وارد تصویر شد و یکی دوبار نشست و بلند شد و قدم زد. کارشناس خودش یک دقیقهای از اون فیلمبرداری کرد و بعد گفت: حالا دقیقا بگو میخوای تصویر چهجوری باشه؟
گفتم: میخوام نور همه صورتش رو بپوشونه، جوری که دیده نشه.
گفت: میشه. ولی اون وقت از هر جا رد بشه، باید بازتاب نور رو روی در و دیوار و صورت آدما ببینیم. این مساله کارو خیلی مشکل میکنه.
گفتم: به این فکر نکن. اصلا بازتابشرو نمیخوام. این یه جور تمهید برای حضور امام توی سریاله. اگه میگم نورانی باشه، برای اینه که اشارهای باشه به وجود نورانی امام رضا (ع)، نمیخوایم قوانین اپتیک رو رعایت کنیم. مسلما تماشاچی هم متوجه این تمهید و تمثیل میشه.
گفت: خودت میدونی. من روش کار میکنم و دو، سه روز دیگه خبر میدم.
دو سه روز بعد خانم پرتو خبر داد که از صبا تماس گرفتن و گفتن تست حاضره. رفتیم. بهتر از اونی بود که فکر میکردم. نوار رو گرفتم و ۲۰ دقیقه بعد با نوار توی اتاق رضاداد نشسته بودیم. رضاداد چهار، پنج دفعه اون یه دقیقه رو نگاه کرد، بعد نوار رو از دستگاه درآورد و گفت: شما همین جا بشین تا من برگردم.
۱۰ دقیقهای منتظر موندیم، بالاخره دست خالی برگشت، گفتم: آقای حیدریان نظرش چی بود؟
گفت: نظر نداد و نوار رو گرفت و گفت به فخیمزاده بگو بهت خبر میدم.
پرتو گفت: نظر خود شما چیه؟
رضاداد یه مکثی کرد و گفت: من نظرم مثبته.
۱۵ روز بعد رضاداد زنگ زد و گفت: جواب نوار اومد.
گفتم خب؟ چی بود؟
گفت: خوبه. به کارت ادامه بده.
گفتم: یعنی قبول کردن که امام با این شکل و شمایل توی سریال حضور داشته باشه؟
گفت: بعله.
گفتم: صداش رو هم میتونیم بشنویم؟
گفت: بعله. فقط به یه شرط. حیدریان گفت بهت بگم نباید درز کنه بیرون و به روزنامهها و مطبوعات کشیده بشه. کاملا چراغ خاموش، وگرنه جار و جنجال به پا میشه و مجبوریم منتفیش کنیم.
گفتم: نه بابا چیکار داریم بگیم.
گفت: این یه کار تازه است، تا حالا سابقه نداشته، اگر حرف و حدیث پیش بیاد نمیشه جمعش کرد.
به شوخی گفتم: خیالتون راحت باشه. از طرف ما درز نمیکنه، مگه از طرف شما درز کنه.
گفت: از طرف ما؟
به شوخی گفتم: بالاخره آقای حیدریان هم به یه کسانی نشون داده.
گفت: از اونایی که از این طرف دیدن دهنشون قرصه، مطمئن باش.
با ذوق و شوق شروع کردم به نوشتن فیلمنامه ولایت عشق...
بازیگر نقش امام رضا (ع) چگونه انتخاب شد؟
از همون روز افتادیم دنبال پیشتولید و انتخاب هنرپیشهها و بستن قراردادها. قراردادهای داوود رشیدی، اکبر زنجانپور، بیژن امکانیان، دانیال حکیمی و مریلا زارعی و بقیه هنرپیشهها بسته شد و نقش مامون هم بعد از چند انتخاب و مذاکره و گفتگو با فریبرز عربنیا و امین تارخ و آتیلا پسیانی بالاخره به محمد صادقی رسید که انصافا هنرپیشهای باکلاس و منضبط هست و با تلاش و سختکوشی بسیار، شخصیت مامون عباسیرو خوب به نمایش درآورد. اما مهمترین دغدغه من پیدا کردن هنرپیشهای بود که بتونه از عهده ایفای نقش امامرضا (ع) بربیاد.
این کار به چند علت دشوار بود؛ اول اینکه نباید چهرهاش دیده میشد. چطور به هنرپیشهای بگم در نقشی ظاهر بشه که از همون ابتدا میدونه چهرهاش دیده نخواهد شد؟
دوم اینکه باید از قد و قامت مناسبی برخوردار باشه؛ قامتی که بتونه پاسخگوی ذهنیت مخاطب از معصوم بزرگوار باشه و دیگه اینکه صدای مناسب و تربیتشدهای داشته باشه. چون همانطور که قبلا گفتم، قرار بود این بار صدای امام شنیده بشه. پیدا کردن چنین هنرپیشهای کار آسونی نبود.
به تست گریم رسیدیم. اکبر زنجانپور همراه فرخ نعمتی اومد. فرخ از دوستان قدیمی منه و از سالهای دور با هم رفاقت داشتیم. قد بلند و رشیدی داره. قبل از انقلاب توی یکی از برنامههای سینمایی تلویزیون گویندگی میکرد. از صدای بسیار خوب، تربیتشده و متینی برخوردار بود، ولی بعد از انقلاب، از گویندگی دست کشید و به بازیگری رو آورد.
به محض اینکه فرخ رو دیدم، با خودم گفتم همینه، خودشه.
دست به دامن زنچانپور شدم و گفتم: بیا بریم با هم بگیم.
فرخ رو صدا کردیم و نشستیم و نقش امام رو مطرح کردم. با شور و هیجان گفت: نقش امام رضا (ع)؟ چی از این بهتر!
با شرمندگی گفتم:، ولی فرخ جان قرار نیست چهره امام دیده بشه.
بلافاصله گفت: مهم نیست. مهم بازی کردن یه همچین نقش مقدسیه.
گفتم:، ولی صدات شنیده میشه.
گفت: شنیده بشه یا نشه اصلا اهمیتی نداره. مهم اینه که من این نقش رو بازی کنم. این برکته.
بعد در حالیکه چهرهش دگرگون شده بود و گل انداخته بود، با هیجان گفت: این خواست خدا بوده که من امروز اتفاقی اینجا بیام و همچین نقشی نصیبم بشه.
همون روز قرارداد بست و تا روز آخر کار، با چنان شور و هیجانی ایفای نقش کرد که همه ما شگفتزده شدیم...
بالاخره با هر جونکندنی بود، سریال آماده شد و تابستان ۷۹، یکی از شبهای دوشنبه روی آنتن رفت. اون روز من حال عجیبی داشتم و هرچقدر به ساعت ۱۰ نزدیک میشد، اضطرابم بیشتر میشد. نمیدونستم بعد از نمایش سریال چی میخواد بشه. همون قسمت اول، امام رضا (ع) حضور داشت و صداشون به وضوح شنیده میشد که با حاکم مدینه به خاطر کشتن بیگناهی عتاب و خطاب میکرد، فکر میکردم چه اتفاقی قراره بیفته....
بالاخره ساعت ۱۰ سریال شروع شد. تیتراژ پایانی به نمایش دراومد، دستی به پیشونیم کشیدم، واقعا عرق کرده بودم. موبایلم و تلفن ثابت که هر دو با هم به صدا دراومد از جا پریدم، یه نگاه به موبایل انداختم و یه نگاه به تلفن ثابت و هیچکدوم رو جواب ندادم. تلفن ثابت رو کشیدم و موبایل رو خاموش کردم.
ساعت ۱۰ صبح به انصاریان زنگ زدم و ازش راجع به کار پرسیدم، چطور بود؟
گفت: خوب بود.
گفتم: از حاجحسین خبر نداری؟
گفت: با حاجحسین چیکار داری؟
حجتالاسلام حسین انصاریان، واعظ معروف که ماه محرم و رمضان توی تلویزیون سخنرانی میکنه، برادر بزرگ انصاریان هست.
گفتم: میخواستم ببینم دیده؟ نظرش چیه؟
گفت: نمیدونم اگه میخوای زنگ بزنم بپرسم؟
گفتم: آره بپرس.
نیم ساعت بعد زنگ زد و گفت: ندیده. گفت میخوام تکرارشرو ببینم.
اون هفته در سکوت گذشت. دو، سه هفته بعد هم به همین شکل گذشت. یواشیواش معاندان و مخالفان سروکلهشون پیدا شد، تندترین نقد در نشریه حوزه هنری چاپ شد که البته حرف حسابی نداشت.
بالاخره به قسمت دهم رسیدیم. نشسته بودم پای تلویزیون و منتظر پخش سریال بودم که برخلاف معمول، گوینده اومد روی آنتن و نامه تقدیر و تشکر آیتالله مکارمشیرازی رو از آقای لاریجانی به خاطر ساختن سریال ولایت عشق قرائت کرد. بیاختیار خنده روی لبهام ظاهر شد و زیر لب شعر رعدی آذرخشی رو زمزمه کردم:
تیر ما هم به نشان خورد زهی سخت کمان...
منبع: روزنامه فرهیختگان
انتهای پیام/