به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، حکایتگری «مش فاطمه» بر میگردد به ٧٠سال پیش؛ آن موقع که درازای شبهای سرد زمستان را زیر کرسی خانه عمویش «خلیل» سر میکرد. همان موقع که «خلیل» از «جنگ لرو» (جنگ لرها) تا رستمنامه و از ابراهیم ادهم تا کوهکنی فرهاد را برای فاطمه میگفت. نه سواد خواندن دارد و نه دیگر سوی کم چشمانش خواندن خطوط کتاب را تاب میآورد، اما گویی میراث داستانسرایی عمو یکجا به دخترک برادرش رسیده که حالا هشتادسالگی را هم پشت سر گذاشته است. موقع نقل قصه جنگهای ایل که میرسد با تمام توان چنان مرد جنگی تمام عیار رجزهای مراعلی خو (مرادعلی خان) را سر میدهد و وقت حکایت کوهکنی فرهاد صدایش را سوزی عاشقانه میدهد که دل سنگ را هم میشکافد.
بیست سالی میشود که «مش فاطمه» و شوهرش «میرزاحسین» از خرمآباد به تهران کوچ کردهاند و در این شهر مویشان سپیدتر و پشتشان خمیدهتر شده است. برجهای بلند تهران جای کوهها، پارکها جای باغ، جوی جای آبشار، گربه و کلاغ جای گرگ و عقاب و همسایههای غریبه هم جای همطایفهایها را گرفتهاند. حتی مسجد محله زندگیشان در تهران هم به مسجد و حسینیهای که در خرمآباد داشتند؛ شباهت چندانی ندارد. فرتوتی و چشم کمسوتر و حواس پرتتر و از سوی دیگر گنگی تهران پیچ در پیچ و شلوغ، مشفاطمه و میرزا را که حالا هشتادسالگی را هم پشت سرگذاشتند، خانهنشین کرده و سرگرمی روزهای هفتهشان را دیدن اخبار و سریالهای تلویزیون و اگر سوی چشم یاری کند خواندن سورههای قرآن کرده است تا هفته زودتر بگذرد و پنجشنبه شب بیاید و نورچشمیهای فاطمه خانم از راه برسند؛ پسران و دخترانش. نه فقط شب تعطیل بلکه هر وقت دیگری هم پا بدهد، مشفاطمه بچههایش را کنار خود جمع میکند و تدارک آمدنشان را تا آنجا که بتواند میبیند.
«شب یلدا» هم یکی از همین شبهاست که مشفاطمه درازای آن را در صحبت فرزندانش کوتاه میکند؛ گُلوَنی «روسری مخصوص زنان لر که اغلب در زمانهای شادی به سر میکنند» ابریشمی خود را به سر میبندد و تمام هنرش را خرج میکند تا پذیرایی روستامنشانه او هم کم از زرقوبرق میهمانی امروزیها و شهریها نداشته باشد.
شب یلدا مشفاطمه چابکتر است و چشمانش بیشتر قصه خنده را حکایت میکند. هرچه نباشد شیران نرش (پسرانش) از راه میرسند و با آنها به گپ مینشیند، اما با همه این شادمانی خبری از قصه گفتن او نیست. نه نوههای بزرگ و کوچکش طالب قصههای او هستند و نه او گفتن قصه را در یک شبی که همه دور هم جمع شدهاند لازم میبیند. حرف میرود و میآید و بحثها شکلهای مختلف به خود میگیرد و مش فاطمه هم گوش میدهد و به جایش حرف هم میزند، اما شب یلدا جای قصه گفتنهای او نیست.
«موقعی که طفل بیدُم، شوِ چله (شب یلدا) هر که بزرگ بید بچهها و عروسها و برارو (برادران) و خوواراش (خواهرانش) را جمع میکرد. آنموقع هم که میوه نبید، یک خردهای سنجد و کشمش و بادام و انجیر میآوردن و میخوردن و میگفتن و میخندیدن و بعد هم هر کس میرفت سی خوش (خودش)؛ قصه هم میگفتند؛ اونهایی که خوندن حالیشون بید، از روی خط کتاب قصههای امیر ارسلان نامدار و ابراهیم ادهم و رستم میخواندند. مین «میان» روستا آقام سواد قرآن خوندن داشت و عاموم وهالو «دایی» هام. جوونترها که خوندن نمیدونستن ولی بزرگها میخوندن از روی کتاب؛ هر داستانی که بید؛ اونهایی هم که سواد نداشتن قصه میگفتن. یکی قصهای میخوند و بقیه یاد میگرفتن و بعد دومرتبه قصه را میگفتن.» مشفاطمه تصویر پررنگی از شعرخواندن شب چله هم در ذهن خود دارد. «دخترهایی که دم بخت بیدن در شب یلدا مهره و تسبیح و ... میانداختن وِ مین دوگله «ظرف» ی؛ شام که میخوردند دخترها مین اتاقی با هم جمع میشدن و دست میزدن و شعر میخوندن و مینِ خوندن هر شعر مهره یکی را بیرون میآوردن اگر شعر خوش بید دختره از اوسال به خوشی زندگی میکرد و اگر نه بختش سیاه بید.»
قصه جنگهای تفنگداران ایلیاتی و حکایت اساطیر پهلوان یا عاشقیهای جنونآمیز همان افسانههایی بودند که زندگی رازآمیز و گره خورده با طبیعت دامنههای زاگرس را شیرینتر میکردند، اما شب یلدا در روستاهای اردستان که از توابع یکی از باشکوهترین پایتختهای ایران یعنی اصفهان بوده است، رنگ دیگری به خود میگرفت.
حاج بتول زاده یکی از همین روستاهاست و خاطرات شبهای یلدای دوران کودکی را چنین به یاد میآورد. «روستای ما «کچو مثقال» رسم بود که هندونه یا ماست گاو بخورند تا تو طول سال چشم درد نگیرند؛ هندونه رو خودشون میکاشتن تو تابستون و بعد هم زیر کاه یا هر جای خنکی میگذاشتن و شب یلدا اون رو میخوردن.
اگر هم کسی هندونه نکاشته بود از کسی که گاو داشت ماست میگرفت تا بخوره و تا زمستون بعدی چشمدرد نگیره. آش محلی هم بار میگذاشتن و انجیر و برگه زردآلو و انار باغاشون رو هم میآوردن و دور هم مینشستن و از هر دری میگفتن.» قصههای شب یلدا روستای کچو مثقال بیش از آنکه حکایت عشق شیرین یا برنوهای ایل باشد، داستانهای نزدیک به واقعیت پادشاهان صفوی، قاجار و پهلوی بود که حاج بتول با لهجه یزدی از آنها میگفت.
«کسایی که بیشتر سواد داشتن یا ملا بودند قصه میگفتن؛ مادر یکی از طلبههای آبادی قصههای «شاهعباس جنتمکان» یا قحطی زمان ناصرالدین شاه یا قتل میرزاتقیخان رو میگفت یا قصههایی از ظلم و جورهایی که رضاشاه میکرد؛ بیشتر داستانهایی که شب یلدا میشنیدیم حکایت شاهای قجری بود که چطوری حکومت و دادگری یا بیدادگری کردند و هرچه بزرگتر میشدیم قصه کارهای رضاخان و دار ودستهاش هم گفته میشد.»
زمستان برای مردمان شمال غربی، اما حکایتی دیگر دارد. مثلا در اردبیل که زمستانش معروف است و به واسطه موقعیت جغرافیاییاش زودتر از خیلی مناطق ایران سرد میشود، زمستان نسبت عمیقی با زندگی مردم دارد. از مراسم مختلف گرفته تا ساختن ضربالمثلهایی که ربطی به زمستان دارد. رقیه در روستای «ثمرین» اردبیل زندگی میکند و آداب و رسوم زمستان را به هر مشقتی که شده به جا میآورد.
«در اردبیل شب چله هم مراسم میگیریم، اما همه مراسمهای زمستان به شب چله خلاصه نمیشود. اول اینکه دوهفته مانده به شروع زمستان در تقویم، چله اول زمستان در اردبیل شروع میشود که به آن «بویوک چیله» (چله بزرگ) میگوییم و ٤٠ روز طول میکشد و بعد از بویوک چیله، ٢٠روز چله دوم زمستان است که آن را «کیچیک چیله» (چله کوچک) میگوییم و بعد هم که ماه آخر زمستان میشود و بین ما ترکها به «بایرام آیی» (ماه عید) معروف است.»
رقیه میگوید: «چهار روز آخر چله بزرگ و سه روز اول چله کوچک در اردبیل «خیدیر» نام دارد که در این یک هفته زمستان با تمام سختی و سردی خود به مردم اردبیل رو میکند و میان مردم مثل است که با آمدن خیدیر زمستان شروع و با رفتنش زمستان تمام میشود.» از میان تمام این مراسم رنگ به رنگ در زمستان سپیدپوش اردبیل، اما افسانههایی که شب یلدا را برای ترکها کوتاه میکند شیرینتر از هر شعر و قصه دیگری است.
«بین ما ترکها افسانههایی است که شب یلدا آنها را برای هم میگوییم و کنار این افسانهها هم چند تا مثل و متل دیگر است که بین ما ترکها گفته میشود. یکی افسانه «سارای» (سارا) است که حکایتی عاشقانه است و دیگری «کوراغلو» (پسر مرد کور) که داستان پهلوانی مهترزاده است که علیه یکی از ظالمان زمانه قیام میکند و دیگری «قاچاقنبی» (نبی فراری) که حکایت دلیرمردی است که علیه ظلم و جور قیام میکند، ولی رفیق کلکش به او نیرنگ میزند. هرچند هر یک از اقوام مختلف ایران درازای شب یلدا را با حکایتی یا قصهای کوتاه به صبح میرساندند، اما میان این اقوام هم هستند کسانی که فرقی میان طولانیترین شبسال و شبهای دیگر زمستان نمیبینند. ماهکان، نودساله بلوچ است و از آن موقعی که یادش میآید شبی که یلدا مینامندش در میان بلوچها فرقی با دیگر شبها نداشته. «از قدیم گفتهاند کوچ و بلوچ؛ قبل از این بلوچها در کوچ بودن و خیلی از این مراسم نداشتن؛ از موقعی که من یادم میآد تا الان کمتر کسی در منطقه ما درباره یلدا مراسمی داشته و شب یلدا هم مثل شبهای دیگر بود، ولی الان مراسم جدیدی در این شب برای بلوچستان درآوردن.»
نبود مراسم خاص شب یلدا، اما این معنا را نمیدهد که بلوچها قصهای نداشته باشند. «قدیمیها یادشان است که کسی از اقوام بلوچ در شب یلدا مراسم خاصی نداشته، اما رسم و رواجی برای قصهگویی داریم. بلوچها به دورهمی یا میهمانیهای خود «دیوان» میگویند که این دورهمیها برای یک شب و دو شب نیست و هر جا مقیم میشدیم و کوچ نمیکردیم، کنار هم در خیمههایی جمع میشدیم که «گِدان» اسم داشتند و فاصله گدان هر طایفه از طایفه دیگر زیاد بود؛ کنار این گدانها غذایی میپختیم و دور هم جمع میشدیم و قصه میگفتیم و اسم این قصهها «آزمانک» (آسمانک) است؛ به این دلیل اسمش «آزمانک» است که قصهها را زیر آسمان پرستاره دشت میگفتیم و، اما این کار یک رسم هر شبه بود و ربطی به شب یلدا نداشت، ولی بیشتر «آزمانک»های بلوچی هم در همین «دیوانها» گفته میشدند.» ماهکان میگوید که داستانهای بلوچی از راه شعر و موسیقی سینه به سینه منتقل شدهاند. تاریخ این قوم با موسیقی منتقل شده و هراتفاقی میافتاده شاعری برای آن شعر میگفته و این میشده تاریخ قوم بلوچ که هر نسل سینه به سینه برای بچههای خود تعریف میکرده است.
منبع: شهروند
انتهای پیام/