خیلی ازاقوام به مادرم می‌گفتندمگربچه‌هایت راازسرراه آورده‌ای که می‌گذاری به جبهه بروند. مادرم بااینکه اصلاًسوادنداشت می‌گفت مگراین‌هابرای من هستندکه بخواهم نگه‌شان دارم. می‌گفت پدرشان، حسین متعلق به دنیای دیگری بودواین‌هاهم متعلق به دنیای دیگری هستند.

اگر جنگ شود ما دهه‌چهلی‌ها بازهم در خط مقدم هستیمبه گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، خیلی از اقوام به مادرم می‌گفتند مگر بچه‌هایت را از سر راه آورده‌ای که می‌گذاری به جبهه بروند. مادرم با اینکه اصلاً سواد نداشت می‌گفت مگر این‌ها برای من هستند که بخواهم نگه‌شان دارم.

می‌گفت پدرشان، حسین متعلق به دنیای دیگری بود و این‌ها هم متعلق به دنیای دیگری هستند. من نمی‌توانم الان مانع‌شان بشوم و اگر مانع‌شان بشوم روز قیامت جوابی ندارم تا برای کارم بدهم

خانواده کمان‌چولو از زمان انقلاب تا دوران دفاع مقدس بدون ادعا و خودنمایی در خط مقدم مبارزه حضور داشتند و هنوز هم آماده دفاع از کشور در برابر هرگونه تهاجم و تعرضی هستند. پدر خانواده، حسین کمان‌چولو که از مبارزان انقلابی سرسخت بود در همان نخستین روز‌های سال ۱۳۵۹ در غرب کشور به دست دشمن بعثی به شهادت می‌رسد. پس از شهادت پدر، دو پسر خانواده به نام‌های حسن و عباس در جبهه حاضر می‌شوند و تا آخرین سال‌ها در مناطق عملیاتی حضور دارند. هر دو برادر با بدن‌هایی مجروح و جانباز، سال‌های دفاع مقدس را به پایان می‌رسانند. عباس سال ۱۳۷۹ بر اثر عوارض ترکش‌هایی که در بدنش داشت به شهادت می‌رسد و برادر دیگر همچنان درگیر جانبازی است. حسن کمان‌چولو را هم موج انفجار گرفت، هم ترکش به سر و بدنش وارد شد و هم ریه‌هایش به خاطر حملات شیمیایی دشمن آسیب‌های زیادی دید. او از سال ۱۳۶۰ تا به الان هر سال در بیمارستان بستری بوده و عوارض شیمیایی قلب و ریه‌هایش را تهدید می‌کند. با او در بیمارستان خاتم‌الانبیا (ص) دیدار کردیم تا ایشان روی تخت بیمارستان گوشه‌ای از خاطرات خانوادگی‌شان را برایمان بگوید. این جانباز دفاع مقدس در گفتگو با «جوان» گله و شکایتی نمی‌کند و با توکل به خدا و پذیرش تقدیر الهی، زندگی می‌کند.

ابتدا کمی از پیشینه و سابقه مبارزاتی پدرتان بگویید. ایشان فعالیت‌های انقلابی‌شان را از چه زمانی شروع کردند؟
پدرم حسین کمان‌چولو شغلش خیاطی بود و در شرق تهران و در خیابان تیرگان سابق سکونت داشت. سابقه مبارزاتی‌اش علیه رژیم شاهنشاهی را از سال ۱۳۵۵ شروع کرد و فعالیت‌های مخفیانه زیادی داشت. یک تیم هفت نفره متشکل از دوستانش بودند که کنار یکدیگر به فعالیت سیاسی می‌پرداختند. جا دارد یادی از رفقایشان به نام محمدابراهیم طاهری کنم که در درگیری‌های سال ۱۳۵۸ خرمشهر توسط منافقین به شهادت رسید. علی‌اکبر صانعی نیز در جبهه‌های جنوب شهید شد. این گروه فعالیت‌های مبارزاتی‌اش را از سال ۱۳۵۵ شروع کرد و در سال ۱۳۵۶ به سمت عملیات‌های مسلحانه رفت. از آن جمع سه نفر شهید شدند و سال‌هاست از بقیه خبر ندارم. پدرم آن زمان ۳۳ ساله بود و سه فرزند پسر و یک دختر داشت. خودم یک بار در سال ۱۳۵۶ در سن ۱۲ سالگی توسط ساواک دستگیر شدم. از میدان انقلاب یک‌سری عکس و اعلامیه امام خمینی را آورده بودم تا در مرکزمان تکثیر کنیم. چون سنم کم بود می‌گفتند کسی به من شک نمی‌کند و من مسئول آوردن اعلامیه‌ها می‌شدم. وقتی دستگیر شدم خیلی نتوانستند اتهامی متوجهم کنند و بعد از مدتی آزاد شدم.

پدرتان نگران نبودند اتفاقی برای خودشان یا خانواده‌شان بیفتد؟
پدرم تمام زندگی‌اش را برای اعتقادات و دینش گذاشته بود. پدرم اعتقادات خیلی محکمی داشت. ایشان ملکی به مساحت ۶ هزار مترمربع در دماوند داشت و یک روز از آقای صدر، امام جماعت مسجد امام حسین (ع) سؤال کرد ملکی از اصلاحات ارضی به من رسیده و حکم این ملک چیست؟ من شاهد صحبت‌های پدر و آقای صدر بودم. آقای صدر در جواب گفت که این ملک شبهه دارد. پدرم دو روز بعد این ۶ هزار متر ملک را به مالکان قبلی‌اش برگرداند. پدرم تمام وجودش اهل بیت (ع) شده بود. اگر نامی از آقا قمر بنی‌هاشم (ع) می‌آمد اشک از چشم‌هایش سرازیر می‌شد. پدرم خودش را در دین حل کرده بود. در کنار اهل بیت (ع) عشق و علاقه فراوانی به امام خمینی داشت. آن زمان که هنوز فعالیت‌های انقلابی همه‌گیر نشده بود ایشان فعالیت‌های سیاسی‌اش را انجام می‌داد و ساواک دنبالش بود. پدر و دوستانش زندگی‌شان وقف انقلاب شده بود.

آن زمان فکر می‌کردید انقلاب با این سرعت پیروز شود؟
فکر نمی‌کردیم انقلاب به این زودی پیروز شود. هر اعلامیه حضرت امام که از فرانسه می‌آمد برای‌مان نوید بود، ولی فکر نمی‌کردیم انقلاب در سال ۱۳۵۶ علنی شود، در سال ۱۳۵۷ به اوج خودش برسد و در همان سال کار تمام شود. هیچ‌کدام از سیاسیون هم چنین پیش‌بینی‌ای نداشتند و برای مبارزه فعالیت می‌کردند تا اینکه یک روز پیروز شویم. کسی فکر نمی‌کرد انقلاب با این سرعت پیروز شود. سال ۱۳۵۷ منزل ما پایگاه انقلابیون بود و روزی ۳۰ نفر کوکتل مولوتوف درست می‌کردند و در خیابان وحیدیه در سنگر‌ها پخش می‌شد. پدرم را که خیلی نمی‌دیدیم و فقط می‌دانستیم درگیر مبارزات انقلابی است. یکی از شب‌ها در پشت بام بودم که گفتند تانک‌ها از تهرانپارس در حال آمدن هستند. مردم یاد گرفته بودند که در شنی تانک، لوله بگذارند تا مانع حرکت‌شان شود. این کار باعث می‌شد که تانک‌ها سر وحیدیه متوقف شوند و نتوانند جلوتر بیایند. من از همان ۱۲ سالگی که کار مبارزاتی را شروع کردم، بسیاری از شب‌ها بیرون از خانه می‌ماندم و همراه دوستانم به فعالیت می‌پرداختم. یک شب در میدان امام حسین (ع) حاضر بودیم و شب دیگر می‌گفتند در چهارراه سبلان باشید. پدرم را خیلی نمی‌دیدم. چون ساواک دنبالش بود نمی‌توانست به خانه بیاید. آخرین نویدی که امام داد و اگر آن نوید را نمی‌داد شاید آن شب اتفاقات بدی می‌افتاد شب ۲۱ بهمن بود. در این شب دولت، حکومت نظامی اعلام کرده بود و امام پیام داد امشب حکومت نظامی را بشکنید. ملت دیگر در خیابان‌ها بودند و گارد جاویدان و سران ارتش نتوانستند کاری انجام بدهند.

به فاصله دو سال پس از پیروزی انقلاب، دفاع مقدس شروع می‌شود. فکر می‌کردید در مدت زمان کوتاهی پس از انقلاب، جنگ اتفاق بیفتد؟
از پیروزی انقلاب اسلامی به بعد کشور درگیر تحولات و اتفاقات سیاسی شد. وقتی دولت دست بنی‌صدر افتاد کشور تحولات سیاسی زیادی را تجربه کرد. وقتی جنگ شروع شد ملت به دنبال حرکت‌های نوین بودند. بنی‌صدر در راه این تجربه‌های جدید موانعی ایجاد می‌کرد. با این حال ارزش‌هایی در درون ملت وجود داشت که مردم خودشان را متعلق به انقلاب می‌دانستند و حاضر بودند هرکاری برای انقلاب کنند. وقتی که جنگ شروع شد مردم ایران خودجوش برای دفاع از کشور حرکت کردند. مردم، دشمن را فقط عراق نمی‌دیدند و دشمن را غرب و شرق می‌دانستند. به قدری آگاهی سیاسی مردم بالا رفته که از نوجوان و جوان و میانسال به صورت داوطلبانه به سمت جبهه‌ها حرکت می‌کردند تا جلوی دشمن را بگیرند. زمان جنگ من کلاس اول دبیرستان بودم و پس از شهادت پدرم، خیلی دوست داشتم به جبهه بروم. فکر می‌کنم چهلم پدرم تمام شده بود که من راهی جبهه شدم.

پدرتان چه زمانی عازم جبهه شدند؟
پدرم قبل از جنگ در کنار نیرو‌های شهید چمران با ضدانقلاب مبارزه کرده بود. از گوشه و کنار صحبت‌هایی شنیده می‌شد که عراق در سمت مرز فعالیت‌های نظامی‌اش را انجام می‌دهد. پدرم پس از شنیدن این صحبت‌ها ۱۷ شهریور ۱۳۵۹ به جبهه رفت. ۲۵ شهریور دیگر جنگ و تجاوز دشمن نمایان شد. پدرم این روز‌ها در منطقه حضور داشت و وقتی جنگ به طور رسمی شروع شد دیگر به خانه نیامد و از همان جا به خط مقدم رفت. پدرم در منطقه بود تا اینکه در ۲۵ مهر ۱۳۵۹ در غرب کشور در منطقه سرپل ذهاب به شهادت رسید. آن‌ها به فاتحان بازی‌دراز معروف هستند. رژیم بعث در شروع جنگ از جنوب و غرب حملاتش را شروع کرد. در غرب کشور از قصرشیرین و مهران جلو آمد و می‌خواست ایران را در دو جبهه غرب و جنوب درگیر کند تا زودتر به وعده‌اش جهت رسیدن یک هفته‌ای به تهران و همدان برسد. هنوز نیرو‌های نظامی کشور آمادگی لازم را نداشتند و دشمن در روز‌های اول جنگ به سرعت پیشروی می‌کرد که با مقاومت نیرو‌های مردمی در همان سال ۱۳۵۹ در جنوب کشور متوقف شد.

شهادت پدر در آن سن و سال را چگونه درک کردید؟
من در ۱۴ سالگی مفهوم واقعی شهادت را به درستی درک نمی‌کردم. فقط وقتی به من خبر دادند پدرت شهید شده نمی‌توانستم این موضوع را به خوبی درک کنم. خبر شهادت پدرم را یک بچه پنج ساله به من داد. روز عید قربان بود و من در خیابان ایستاده بودم و می‌خواستم برای مدرسه‌ام عکس بگیرم. در مقطع اول دبیرستان درس می‌خواندم. پسر بچه جلویم آمد و گفت حاج‌حسین بابای تو بود؟ گفتم آره، گفت پدرت شهید شده است. من آن موقع خیلی نفهمیدم چه اتفاقی افتاده و نمی‌توانستم این موضوع را هضم کنم. وقتی خودم به منطقه رفتم تازه شهادت را درک کردم و با معنایش آشنا شدم.

خودتان چه زمانی به جبهه اعزام شدید؟
من سال ۱۳۶۰ دو بار به پایگاه شهید بهشتی شرق تهران برای ثبت نام جهت اعزام به جبهه رفتم که گفتند سنت کم است و نمی‌توانی به جبهه بروی. به میدان امام حسین (ع) پیش یکی از دوستان پدرم رفتم و گفتم می‌خواهم به جبهه بروم و تو را به روح پدرم قسمت می‌دهم کاری کن تا من به جبهه بروم. به من گفت می‌توانی به اهواز بروی؟ وقتی جواب مثبتم را شنید، گفت برو اهواز، در فلکه چهارشیر سوار ماشین شو و به شوش دانیال برو. قبل از شوش دانیال به دهکده شهدای گمنام برو و بگو با محمد نخستین در ستاد جنگ‌های نامنظم کار دارم. یک بلیت قطار پیدا کردم، کتاب‌های درسی‌ام را در مغازه دوست پدرم گذاشتم و رفتم. روز بعد در اهواز بودم. شهر را کاملاً جنگی دیدم و پرسان پرسان فلکه چهارشیر را پیدا کردم. به همین ترتیب خودم را به روستا رساندم و محمد نخستین را پیدا کردم. شهید نخستین گفت رضایت‌نامه پدر داری؟ من گفتم پدرم شهید شده و وقتی این حرف را شنید گفت از فردا نیروی خودم هستی. همان‌جا لباس نظامی به من دادند و به منطقه شوش دانیال رفتم. از همان جا خدمه خمپاره ۱۰۶ شدم و آموزش‌های لازم را دیدم.

سن کمی داشتید که به جبهه رفتید، از اینکه اتفاقی برایتان بیفتد ترس نداشتید؟
چیزی به نام ترس در وجودم نبود و فقط می‌خواستم زودتر به جبهه برسم. وقتی به شوش دانیال رسیدم دیدم چیز‌هایی از بالای سرم سوت می‌کشد و حرکت می‌کند و نمی‌دانستم چیست. بعد‌ها متوجه شدم این‌ها خمپاره است. چیزی به اسم ترس نداشتم. من آن‌قدر پدرم را شناخته بودم و به ایشان نزدیک بودم و می‌دانستم که ایشان راه خودش را رفته است. دوست داشتم راه پدرم را ادامه بدهم و کشورم را تنها نگذارم. اولین بار در منطقه شوش دانیال در سال ۱۳۶۰ مجروح شدم و ۲۷ روز در کما بودم. منطقه ما و دشمن خیلی نزدیک بود و عراقی‌ها گرای ما را گرفتند. خمپاره‌شان به جایی خورد که قبضه‌هایمان بود و در اثر انفجار، گلوله‌های دیگرمان نیز منفجر شد. من آنجا مجروح شدم. وقتی به خودم آمدم دیدم در بیمارستان خانواده تهران هستم. موج انفجار من را گرفته بود و یک سال درمانم طول کشید. کمی که حالم بهتر شد دوباره به جبهه رفتم و این دفعه در جبهه قصرشیرین حاضر شدم. اینجا بر اثر شلیک خمپاره ۶۰ مجروح شدم و مجدداً تحت درمان قرار گرفتم. یک سال بعد دوباره در مرحله آخر عملیات مسلم بن عقیل حضور پیدا کردم و اینجا تخصصم تغییر کرد و از رزمی به بهداری آمدم. وقتی برگشتم ترکشی که در سرم بود خیلی اذیتم می‌کرد. همیشه روی تخت بیمارستان بودم. یک سال ۱۷ فروردین به بیمارستان رفتم و ۳۰ بهمن مرخص شدم. وقتی کمی حالم بهتر شد به منطقه شلمچه رفتم. خرداد ۱۳۶۶ عملیات کربلای ۸ شروع شد و من مسئول موشک مالیوتکا بودم. روز اول وارد خط مقدم شدم. فردای آن روز دشمن منطقه را بمباران شیمیایی کرد. عراقی‌ها پس از بمباران شیمیایی منطقه را بمباران کردند و من دوباره بر اثر موج انفجار به کما رفتم. چند روز بعد خودم را در بیمارستان‌های اهواز دیدم. پاهایم باد کرده بود و وضع خوبی نداشتم. بعد به تهران منتقل شدم و از آن موقع تا الان من تحت درمان پزشکان هستم. از سال ۱۳۶۰ تا امسال که سال ۱۳۹۸ است، سالی را به یاد ندارم که روی تخت بیمارستان نبوده باشم. بچه‌هایم همیشه من را روی تخت بیمارستان دیده‌اند. ۲۵ نقطه ریه‌ام از بین رفته و ۲۰ درصد ریه سمت راست من کار می‌کند. ریه و قلب مکمل هم هستند و الان به خاطر ریه دچار مشکلات قلبی شده‌ام. در طول این سال‌ها ۴۸ عمل جراحی داشته‌ام و فقط راضی‌ام به رضای خدا.

از اینکه دوران نوجوانی و جوانی‌تان روی تخت بیمارستان گذشته و هنوز درگیر عوارض شیمیایی هستید، پشیمان و ناراحت نیستید؟
قسم می‌خورم اگر همین الان حمله‌ای به خاک ایران شود با تمام مشکلات درمانی که دارم باز به جبهه می‌روم. این را یک دین برای خودم می‌دانم. تأکید می‌کنم امروز اگر هر اتفاقی برای ایران بیفتند باز دهه چهلی‌ها نفر اول سنگر هستند. اگر باز مشکلی برای کشورمان پیش بیاید بچه‌های دهه ۴۰ در خط مقدم خواهند بود. همان کسانی که دفاع مقدس را تجربه کردند و با دشمن جنگیدند باز هم همین نیرو‌ها در خط مقدم حضور پیدا می‌کنند.

یکی از برادرهایتان هم به خاطر عوارض جانبازی به شهادت رسیدند؟
بله، برادرم کوچک‌ترم به نام عباس نیز پنج سال در جبهه‌ها حضور داشت. ایشان یک تاریخ اعزام داشت و یک تاریخ برگشت. متولد ۱۳۴۶ بود و دو سال از من کوچک‌تر بود. یک روز در سال ۱۳۶۱ پیش من آمد و گفت داداش من را برای رفتن به جبهه آماده کن. برادرم به جبهه رفت و پنج سال تمام در جبهه‌های نبرد حضور داشت. اواخر جنگ دیگر جزو نیرو‌های اطلاعات عملیات بود و زیاد وارد خاک عراق می‌شد. در طول این پنج سال فقط یک بار برادرم را در منطقه دیدم. شب عمیات کربلای ۸، عباس را دیدم که گفت آمده ام رمز عملیات را به فرمانده‌تان بدهم و توصیه می‌کنم شب با لباس بادگیر بخواب، آتروپین هم کنار دستت باشد. می‌گفت تو دو سال در مناطق جنگی نبودی و الان شرایط با قبل خیلی فرق کرده و باید خیلی بیشتر مراقب باشی. پس از جنگ بدن برادرم جراحت‌های زیادی داشت. یک شب به خانه ما آمد و گفت سرم خیلی درد می‌کند. نمی‌دانم چرا آن شب گفت اگر اتفاقی برایم افتاد به بچه‌هایم بچه یتیم نگویید... [گریه می‌کند]فردا صبح به بیمارستان رفت و همین که روی تخت دراز کشید به شهادت رسید. برادرم ۳۰ دی ۱۳۷۹ شهید شد.

مادرتان مانع رفتن‌تان نمی‌شد؟
خیلی از اقوام به مادرم می‌گفتند مگر بچه‌هایت را از سر راه آورده‌ای که می‌گذاری به جبهه بروند. مادرم با اینکه اصلاً سواد نداشت می‌گفت مگر این‌ها برای من هستند که بخواهم نگه‌شان دارم. می‌گفت پدرشان، حسین متعلق به دنیای دیگری بود و این‌ها هم متعلق به دنیای دیگری هستند. من نمی‌توانم الان مانع‌شان شوم و اگر مانع‌شان شوم روز قیامت جوابی ندارم تا برای کارم بدهم. ما همیشه با رضایت قلبی به جبهه رفتیم. یک بار هم مادرمان نگفت حالا که پدرتان شهید شده شما دیگر به جبهه نروید. می‌گفت اگر هدف‌تان است بروید و خدا پشت و پناهتان باشد.

الان خانواده‌تان گلایه‌ای ندارند؟
زمانی که همسرم با من ازدواج کرد می‌دانست شوهرش هر ماه روی تخت بیمارستان خواهد بود. گاهی ترکشی که در سرم بود آب می‌آورد و فشار مغز بالا می‌رفت و اگر زیر هفت دقیقه به بیمارستان نمی‌رسیدم تمام می‌کردم. در آخر دکتر سمیعی در هانوور آلمان با عمل جراحی که انجام داد کاری کرد که ترکش درون سرم دیگر آب نیاورد. من دو بار احیای قلبی شده‌ام. همیشه می‌گویم خدایا این باور درونی که در من ایجاد شده را هیچ‌وقت کمرنگ نکن. وقتی کسی یک هفته سرما می‌خورد خیلی سختش می‌شود و کلافه می‌شود. من برای تمام جانبازانی که امروز روی تخت بیمارستان خوابیده‌اند دعا می‌کنم که خدا توان تحمل‌شان را بیشتر کن.

منبع: تسنیم

انتهای پیام/

 

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۰۱:۲۹ ۱۵ بهمن ۱۳۹۸
ما همه سرسفره آقا اباعبدالله.ع.بزرگ شدیم. تمام مردوزن از کوچک بزرگ در صحنه هستند...