کتاب «روایتی ساده از ماجرایی پیچیده» نوشته ابراهیم حسن‌بیگی، برهه‌ای از تاریخ را روایت می‌کند.

برهه‌ای از تاریخ در «روایتی ساده از ماجرایی پیچیده»به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات  گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، کتاب «روایتی ساده از ماجرایی پیچیده» نوشته ابراهیم حسن‌بیگی، برهه‌ای از تاریخ را روایت می‌کند که بیانگر ظلم، ستم، بی‌عدالتی و در یک کلمه استکبار است.

این رمان روایتی ساده از پسر نوجوان شانزده ساله ترکمنی به نام الیاس است که عاشق دختر خان روستا صفورا می‌شود و در ذهنش به ازدواج با او فکر می‌کند. این عشق نافرجام خیلی زود به نفرت و حس انتقام تبدیل می‌شود.

نوچه‌های خان، یوسف برادر الیاس را می‌کشند و عزا و ماتم جای عروسی‌اش را می‌گیرد. بعد از این اتفاق و در بحبوحه ماجرا‌ها و مبارزات قبل از انقلاب، الیاس مدام به فکر راهی است تا انتقام خون برادرش را بگیرد. کینه او از خانواده خان باعث کم‌رنگ شدن عشقش به صفورا می‌شود.

قصه الیاس در این کتاب روایتگر زمین، خان و رعیت به همراه ظلم، ستم و عشق نافرجام اوست. این رمان با بیان داستان زندگی الیاس و خانواده‌اش سعی دارد به مفاهیم مهم‌تر و عمیق‌تری مثل عدالت‌خواهی برای نسل امروز بپردازد.

نوجوانان با این کتاب همراه شخصیت اصلی نوجوان شده و از میان ماجرا‌هایی عجیب می‌گذرند که متعجب و شگفت‌زده‌شان می‌کند. از اتفاقات داخل مدرسه که موجب دردسر می‌شود تا زندان ساواک و از خانه‌ی خان تا سفارت‌خانه آمریکا.

در بخشی از کتاب «روایتی ساده از ماجرایی پیچیده» می‌خوانیم:

ماجرای میدان ژاله اتفاقی بزرگ بود در آن روزها؛ درست چند روز بعد از آزادی الیاس و سامان از زندان اتفاق افتاد. دادگاه نظامی آن‌ها را به یک سال حبس در زندان قصر محکوم کرده بود. اما به شش ماه نرسیده از زندان آزاد شدند؛ یعنی تابستان سال ۱۳۵۷ که زندان‌ها پُر شده بود و باید زندانی‌های کم‌اهمیتی مثل آن‌ها را آزاد می‌کردند تا جا برای زندانی‌های دیگر باز شود؛ و این اتفاق سیزدهم شهریور مصادف با عید فطر رخ داد.

بیرون از زندان داشت اتفاقات عجیب و غریبی می‌افتاد؛ اتفاقاتی به اسم انقلاب. دیگر شعارنویسی و پخش اعلامیه کاری کوچک و ناچیز محسوب می‌شد که کار هرروزۀ جوان‌هایی مثل الیاس بود؛ الیاسی که از زندان و شکنجه‌های ساواک فقط جای زخم آتش سیگار روی پیشانی‌اش باقی مانده بود.

جلوی زندان قصر دایی شکور به استقبالش آمد. پدر و مادر سامان هم بودند. استقبال از آن‌ها باشکوه نبود. شاید هر دو خانواده دلِ خوشی از کارهایِ انقلابیِ آن‌ها نداشتند. خیلی زود آن‌ها از هم جدا شدند.

الیاس و دایی انگار حرفی برای گفتن نداشتند. شاید در ملاقات‌های ماهانه در زندان حرف‌هایشان را زده بودند و شاید هم دایی دلِ پُری از این خواهرزادۀ چموشش داشت؛ خواهرزاده‌ای که جز دردسر سودی برای او نداشت.

خیابان‌های شلوغ و پُرجمعیت را به‌سختی پشت سر گذاشتند. مسیر مردم به طرف بالای شهر بود و مسیر آن‌ها به طرف پایین شهر. نماز عید فطر در قیطریه به تظاهراتی میلیونی منجر شده بود. دایی غر می‌زد: «نماز عید که تمام شده. معلوم نیست چرا نمی‌روند به خانه‌هایشان.»

دیدن این همه جمعیت در خیابان‌ها و شنیدن شعار‌ها برای الیاس تازگی داشت؛ درست مثل روزی که برای اولین بار تهران را دیده بود.

انتهای پیام/

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.