به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، اواخر شهریور سال ۵۹ جنگ تحمیلی با تجاوز عراق که تحت سیطره صدام بود در کشورمان شروع شد. جنگی که حالا میتوانستی در جریانش مرد و نامرد را از هم تشخیص دهی. آنهایی که لاف مردانگی و شجاعت میزدند از ترس بهانههای مختلفی آوردند و در خانه هایشان پنهان شدند، اما مردانی بودند که علی رغم سن و سال کم و سواد به ظاهر پایین بند پوتینها را محکم بستند و با لبیک گفتن به فرمان حضرت امام خانه و کاشانه را گذاشتند و به میدان آتش قدم گذاشتند. برخی خونشان به زمین ریخت و برخی هم زنده ماندند تا رشادت آنها را در جنگ برای تاریخ روایت کنند. دسته سومی هم که از جنگ برگشتند جانبازانی بودند که بعد از گذشت سه دهه از جنگ دیدنشان عزت ملی را به یادمان میآورد و اینکه کشورمان به چه قیمتی امروز سربلند و استوار پرچم به اهتزاز است.
آنچه خواهید خواند گفت وگویی ست با سعید گلشن از جانبازان شیمیایی دوران دفاع مقدس که از روزهای جهاد اینگونه تعریف میکند.
*صحبتهای شیخ حسین متحولم کرد
در اقوام ما تعداد زیادی از مردان در مناطق جنگی بودند و وقتی به مرخصی میآمدند با آنها رفت و آمد داشتیم. وجود آنها احساس رفتن به جنگ را در من تقویت میکرد و میتوانم بگویم بودنشان در رفتنم بی تاثیر نبود. البته همان ایام یک شب با پسر دختر عمه ام رفته بودیم حسینیه هدایت و صحبتهای شیخ حسین انصاریان هم مرا تحت تاثیر قرار داد و متحولم کرد. البته برنامههای تلوزیون هم در تهییج من به رفتن موثر بود.
*خانه همسایه تلویزیون میدیدیم
خانواده ما مذهبی سنتی است. پدرم تا پیش از انقلاب تلویزیون نخرید و میگفت خوانندههای خوبی در آن برنامه اجرا نمیکنند. یادم هست سریال مراد برقی که شروع میشد یکی از همسایههای ما که از اقواممان در خیابان سبلان جنوبی بود صدایمان میکرد برویم سریال را ببینیم. در همین حد تلوزیون میدیدیم. انقلاب که شد پدرم تلوزیون خرید.
*در اتوبوس پنهان شدم تا به جبهه بروم
وقتی برای اولین بار تصمیم گرفتم به جبهه بروم ۱۴ سالم بود و راهنمایی بودم. رفتنم به جبهه بیشتر دلی بود وگرنه سن و سال و تجربهای نداشتم. مدرسه ما مجتمع بود و سه دوره تحصلی با هم در یک مجمع بودند. اتوبوسی جلوی مدرسه آمده بود و قرار بود بچههای دبیرستانی را که رضایت نامه دارند به جبهه اعزام کنند. من هم که دلم میخواست بروم جبهه یواشکی رفتم ته اتوبوس زیر صندلی پنهان شدم.
آقای آهنگران مدیرمان فرد متشخصی بود، او متوجه شد زیر صندلی هستم و آمد کشیدم بیرون. خیلی گریه کردم و التماس میکردم که من میخواهم بروم، اما میگفت باید رضایت پدر و مادرت باشد. گفتم آخه آنها الان دارند میروند، گفت: تو رضایتت را بگیر در اعزام بعد برو.
نمیدانم کسی به او اشاره کرد که من پنهان شدم یا خودش مرا دید. به هر حال مچم را گرفت. با رضایت نامه هم که نمیتوانستم بروم، چون پدرم اصلا به خاطر سن کم اجازه نمیداد بروم جبهه البته مادرم خیلی مخالف نبود، اما پدرم ابدا اجازه نمیداد.
*پدرم مخالف جبهه رفتنم بود
من تک پسر خانواده بودم و چهار خواهر داشتم. یکی از دلایل پدرم برای اینکه اجازه نمیداد بروم همین بود. میگفت وقتی من خانه نیستم تنها مرد این خانه تویی و امورات بیرون از خانه بر عهده توست. خانه مان اول در مجتمع مسکونی پیکان شهر بود و پدرم در ایران خودرو شاغل بود. سپس برای سکونت به کرج رفتیم. کرج آن وقتها خیلی سردتر بود و برف بیشتری میبارید. زمستان بود. فاصله ما هم با مغازهها و مراکز خرید زیاد بود. خرید هم بر عهده من بود، چون پدرم صبح میرفت شب میآمد. من هم با این وضع میخواستم بروم جبهه و این هم یکی دیگر از دلایل مخالفت پدرم بود. میگفت الان به تو تکلیف نیست.
مادرم در آن شرایط علی رغم میل باطنی مادرانه تحت تاثیر جبهه و مسجد و مسائل دینی مذهبی قرار داشت، میگفت من مشکلی ندارم، بر عکس پدرم که اصلا اجازه نمیداد.
*یک ماه التماس میکردم
سال بعد که رفتم اول دبیرستان یک روز رفتم سپاه که اعزامم کنند، اما قبول نکردند. یک ماه کتابهایم را میگذاشتم داخل پیراهنم میرفتم دبیرستان. مادرم میگفت چرا کلاسور نمیبری میگفتم: امروز درس زیادی نداریم دو سه کتاب کافی ست. مادرم شک کرده بود، اما کنکاش نمیکرد. بعد از مدرسه میرفتم سپاه برای اینکه خواهش کنم قبول کنند پرونده برایم تشکیل دهند، اما آنها دائم مخالفت میکردند و من با گریه بر میگشتم. خلاصه این روال یک ماه ادامه داشت تا اینکه یکروز یکی از فرماندهان سپاه نامهای نوشت و چهار طرفش را هم چسب زد گفت: ببر مرکز بسیج بده فلانی. پرسیدم چیه؟ گفت: کاری نداشته باش ببر بده. در راه هی نامه را جلوی نور خورشید میگرفتم ببینم چه نوشته، اما متوجه نشدم. رفتم مرکز بسیج، مسئولش گفت: مدارک همراهت است؟ گفتم: بله. شناسنامه دنبالم بود و داشتم از خوشحالی پرواز میکردم. در نامه نوشته بود ایشان از لحاظ جثه مورد تایید است، اما از لحاظ سن نه، مساعدت شود. آنها هم قبول کردند و پرونده برایم تشکیل دادند بروم آموزش.
*کمک یک لباس شخصی به دادم رسید
در بین اقواممان چند شهید و جانباز داده بودیم و میدانستم جبهه رفتن این چیزها را هم دارد. البته علی القاعده، چون تک پسر خانواده بودم و شاید به من تکلیف نبود. گاهی فکر میکنم به شهادت نرسیدم، چون به تکلیفم درست عمل نکردم شاید باید بیشتر میماندم تا مادرم و خواهرهایم در محله جدیدمان جا بیافتند. اما به هر حال رفتم.
وقتی تایید شد میتوانم اعزام شوم دیگر نیاز به رضایت نامه نبود. اما مصاحبه میکردند. برای این مصاحبه کل رساله را چندین مرتبه خواندم مبادا رد شوم. مدیر مدرسه وقتی فهمید مخالفت کرد، گفت: رضایت نامه پدرت کو؟ گفتم: رفتنم تایید شده شما گیر نده. گفت: پرونده ات را بده ببینم. گفتم: نمیدهم. میخواست پرونده را پاره کند. فرار کردم رفتم ناحیه سپاه محل که آنجا هم گفتند اعزام جلویش بسته شده تا اعزام بعدی باید صبر کنی.
گفتم تو را به خدا بگذارید بروم، یک ماهه دارم میروم میآیم. مسئولش گفت: تازه شما باید تحقیقات محلی شوی و بعد مصاحبه، اگر قبول شوی میتوانی اعزام شوی. این پروسه هم تا اعزام بعدی طول میکشد. ناامید شدم و آمدم نماز خانه همان جا نماز بخوانم. نشسته بودم، بین نماز یک قرآن جیبی کوچک داشتم، درآوردم داشتم میخواندم. یک نفر کنارم بود گفت: قبول باشد. بقیه با لباس فرم سپاه بودند، اما او لباس شخصی بود. گفت: مشکلت چیست؟ برایش توضیح دادم و اشک در چشمانم جمع شد. گفت: برو طبقه بالا پیش آقای فلانی بگو برادر تهران گفته کارت را انجام دهند. چون لباس شخصی بود اعتنایی نکردم. گفتم بقیه که لباس شخصی بودند به من اعتنایی نکردند اینکه معلوم نیست چکاره است. پرسیدم: مگه شما کاری ازت بر میاد؟ گفت حالا برو. رفتم بالا، اما یک درصد هم فکر نمیکردم کارم انجام شود.
رفتم پیش همان کسی که گفته بود. گفتم: برادر تهرانی مرا فرستاده گفته کارم را انجام دهید. گفت: جدی؟ مگه تو کی هستی؟ آقای تهرانی مسئول این ناحیه است. تعجب کردم. بلند شد رفت تهرانی را پیدا کرد تا خودش مطمئن شود. تهرانی گفت: او تحقیقات نمیخواهد مورد تایید است. همین آقای تهرانی بعدها شد شوهر خواهر من.
خلاصه رفتم خانه و داستان را تعریف کردم. مادرم گفت: من مشکلی ندارم، ولی اشک میریخت و گفت: مواظب خودت باش. پدرم پیکانی داشت که در پارکینگ بود. ساکم را جمع کردم بردم گذاشتم صندوق عقب ماشینش که شب از سر کار آمد نفهمد. ساکم را گذاشتم عقب، اما درش را چفت نکردم که صبح ساعت ۴ میخواهم بروم بردارم. نماز صبح را که خواندم رفتم در پارکینگ یواش ساکم را برداشتم و رفتم. البته شب قبلش نامه حلالیتی نوشته بودم داده بودم به برادر معینی که مرحوم شده، او معتمد محل و اذان گو مسجد بود. بردم دم خانه اش گفتم: لطفا فردا غروب این را ببر دم خانه ما، اما داستان را به پدرم نگو. گفت: چرا خودت به او نمیگویی؟ گفتم: بگویم نمیگذارد بروم. آقای معینی فردا غروب نامه را برده بود و پدرم ناراحت شد که چرا زودتر نیامدی به من بگویی؟
*گفتم اگر بروم پدرم مرا به زور میبرد
خلاصه من رفتم آموزشی. پنجشنبه بعد از ظهر تا جمعه مرخصی میدادند، هر کسی خانه اش نزدیک بود میرفت به خانواده سر میزد. هفته اول و دوم من نیامدم خانه. تا اینکه خانواده خودشان آمدند پادگان ملاقاتم. بلندگو چندبار اسمم را صدا زد، اما من نمیرفتم دم در. فرمانده مان با عمویم رفیق بود. ازم پرسید: گلشن چرا نمیروی؟ گریه کردم گفتم اگر بروم پدرم مرا به زور میبرد نمیگذارد اعزام شوم، شما اجازه نده من بروم. گفت: باشه برو ببینشان خیالت راحت نمیگذارم بروی. رفتم دم در، دلم برایشان تنگ هم شده بود. مادرم گریه میکرد و خواهرم و پدرم هم بودند. پدرم گفت: آموزش دیدی بعدش دیگه بیا خانه.
هفته آخر رفتم خانه مرخصی. بین راه هواپیما عراقی آمد شهر را بمباران کرد و رفت. رفتم مناطقی که بمباران شده بود برای کمک. مردم را که زیر آوار مانده بودند نجات میدادیم و برای همین لباسم خونی و خاکی شده بود. شب با همان وضع آمدم خانه، اینها که مرا با این لباس دیدند ترسیدند که چه شده. گفتم: هیچی رفتم کمک. چون با لباس نظامی هم بودم میتوانستم ورود کنم، لباس شخصیها را نمیگذاشتند بیایند جلو. پدرم تحت تاثیر قرار گرفت و گفت حالا دو سه ماه برو جبهه، اما مراقب خودت باش. بعد بیا دیگر نرو. گفتم: باشه. دیگر همین باشه باشه ماندم تا آخر جنگ.
*در کلاهم چایی دم کردم!
ما در شلمچه در یک درگیری خیلی شدید بودیم و شهدای زیادی داده بودیم. جنگ خیلی اوج گرفته بود و عراقیها هم به شدت گلوله باران میکردند و با توپ میزدند، هواپیما هم راکت میزد. خیلیها از بین رفته بودند. مانده بودیم ۷-۸ نفر نیروی، کمکمی هم نداشتیم. من دیدم راه گریزی وجود ندارد. کلاهم را برداشتم پیچش را باز کردم اسفنج داخل کلاه را برداشتم و پیچ را دوباره بستم. دبه ۲۰ لیتری آب را خم برداشتم و خرج یکی از موشکهای مینی کاتیوشا را خالی کردم. همه نگاهم میکردند که میخواهم چکار کنم. روحانیای هم به نام حاج آقای عابدین زاده با ما بود. پرسید: گلشن چه میکنی؟ گفتم: چند لحظه اجازه بدید. خرج را ریختم روی چوب و آتش زدم، کلاه را گذشتم آب ریختم و جوش آمد. من همیشه، چون چایی خور بودم چای خشک همراهم بود. در آن شرایط چای دم کردم و به دوستان گفتم: لیوان هایتان را در بیاورید. بچهها معمولا جای ساندیسی را در جیب میگذاشتند که چای و آب با آن بخورند. همه زدند زیر خنده. این باعث شد جو یکمی عادی شود و در این مدت نیروی کمکی هم رسید.
*از طولانی شدن رکوع تعجب کردم
یکبار هم در کردستان عراق بودیم. پیش نمازمان بین دو نماز شروع کرد صحبت کردن و گفت: اگر سر نماز هواپیماها آمدند نیازی نیست نماز را فورا بشکنید و پناه بگیرید. خلاصه نماز را شروع کرد و وسط نماز هواپیماها آمدند بمباران. در رکوع بودیم. دیدم خدایا چقدر رکوع طولانی شد. متوجه شدم تعدادی از اطراف رفتند، اما باز هم هر چه ذکر گفتم دیدم خبری نیست، سرم را آوردم بالا متوجه شدم حاج آقا اولین نفر فرار کرده و رفته داخل کانال میلرزد. (خنده) کلاهم را گذاشتم سرش و آرامش کردم. البته بنده خدا بعدها خودش جانباز شد.
*جذب شهید زینال حسینی شده بودم
در جبهه رسم بود آنهایی که با هم صمیمی بودند عید غدیر صیغه اخوت میخواندند. من با چهار نفر دیگر از بچهها که صمیمی شده بودیم این کار را کردیم که هر چهار نفر هم شهید شدند. یکی از آنها شهید سید محمد زینال حسینی فرمانده مان بود. او فرمانده گردان تخریب و معاون تیپ بود. شهید محمد مهدی ضیایی که عارف مسلک بود و شهید حمید رضا دادو و علی اصغر رحیمی که بچه محلمان هم بود سه شهید دیگر بودند.
شهید زینال حسینی قدرت نظامی خاصی داشت. فوق العاده متواضع و زحمت کش بود. در طول هفته حداکثر ۷-۸ ساعت میخوابید. من این را دیده بودم، چون نزدیکش بودم. سن و سالی نداشتم، اما از روز اول جذب هم شدیم.
*نمی دانستم با فرمانده غذا میخورم
اولین باری که سید محمد را دیدم نمیدانستم فرمانده است. در چادر نشسته بودیم داشتیم ناهار میخوردیم. در جبهه معمولا هر دو نفر در یک بشقاب غذا میخوردند. تازه رفته بودم در گردان تخریب. داشتم تنها غذا میخوردم. آقا سید محمد که موهایش را هم کچل کرده بود گفت: من با برادر گلشن غذا میخورم. به بچهها اشاره کرده بود بروز ندهند فرمانده است. موقع غذا خوردن دیدم هی یواش یواش غذا را میدهد سمت من. گفتم: چرا این کار را میکنی؟ خب نصف میکنیم. گفت: نه من غذا خوردم سیرم. بعد از غذا از چادر رفت. کسی هم حرفی نزد، من هم تازه وارد بودم. روزهای بعد دیدم همه از او حرف شنوی دارند تازه فهمیدم فرمانده است و از آن به بعد مهر و محبتش در دلم نشست. چون سنم هم کم بود هوایم را داشت. البته در گشت و شناسایی هم مرا میفرستاد که کار سختی است. قبل از عملیات باید میرفتیم موقعیت دشمن را میسنجیدیم، یادداشت میکردیم و تحویل قرار گاه میدادیم. این کار دو سه ماه طول میکشید و برای من که از شهر آمده بودم سخت بود. او مرا آموزش داد و اولین بار موقع رفتن دید ترسیدم. مرا کنار کشید و گفت: وقت حرکت بسم الله بگو و بگو خدایا من همه اعضا و جوارحم را سپردم به تو. یک دفعه دل من آرام شد. نفسش برایم گرم بود. ما غالبا در گردان نبودیم الا برای آموزشهای خاص. یا در عملیات بودیم یا گشت رزمی. وقتی میآمدیم داخل مقر الوارثین نیروهای جدید میآمدند میگفتند: نیرو جدید اعزام شده و ما هم به شوخی سرکارشان میگذاشتیم.
*ماسکم را به زور به دایی دادم
من در اولین عملیاتی که شرکت کردم مجروح شدم. البته یک ترکش ریز بود و نمیخواستم سید محمد متوجه شود که مرا بفرستد بیمارستان. فهمید، اما هر چه اصرار کرد نرفتم و خودم، خودم را پانسمان کردم و به مرور خوب شد.
دایی من در گردان تخریب بود برای همین رفته بودم تخریب وگرنه میخواستم بروم در گردان خط شکن با دوستانم که آموزش دیده بودم باشم، اما او مرا با خود برد. خلاصه در یک عملیات با هم بودیم و اوضاع خیلی بهم ریخته بود. محاصره شده بودیم. ۱۰-۱۲ مانده بودیم و مقاومت میکردیم. یکدفعه در بیسیم گفتند اگر راهی دارید از محاصره خارج شوید، در همین حین بمباران شیمیایی شد. دایی ماسک نداشت و چفیه بسته بود دور کمرش. گفتم: دایی ماسک مرا بزن، چفیه را من بر میدارم، قبول نمیکرد. ماسک را به زور دادم به او و حدود یک ساعتی طول کشید خارج شویم. وقتی برگشتیم عقب حالم بد شد و آنهایی را که ماسک نداشتند بردند عقب. اولین شیمیایی را آنجا خوردم و هنوزم درگیر هستم.
*خبر را که شنیدم افتادم زمین
سید محمد و دادو در عملیات نصر ۴ شهید شدند. خیلی اذیت شدم. من به سید محمد خیلی وابسته بودم. در همان عملیات مجروح شده بودم و عقب نمیآمدم. وسط عملیات آمدیم قرارگاه، چون شهید زینال حسینی کار داشت. گفت: تو برو سنگر یه استراحتی کن، من میروم پیش حاج فضلی بعد میآیم میرویم. وقتی رفتم داخل سنگر سه چهار روز نه غذایی خورده بودیم نه استراحت درست و حسابی داشتم. خوابیدن همان و جا ماندن همان. نشسته خوابم رفته بود. وقتی بیدار شدم سریع رفتم دم قرار گاه گفتند حاجی رفت. همین که به خط میرود به شهادت میرسد. من خیلی ناراحت بودم میگفتم همیشه کنار هم بودیم. دیدم حاج خادم فرمانده گردان سر و صورتش را بسته دارد میآید گفتم: حاج خادم چه شده؟ سید محمد کجاست؟ گفت: شهید شد. زانوهایم سست شد افتادم زمین. فهمید من خبر ندارم. یک ساعت بعد هم خبر آوردند حمیدرضا شهید شد.
*باید دفاع میکردیم
هیچ وقت از جنگ رفتن پشیمان نشدم. امیدوارم خدا قبول کند. لحظهای پشیمان نیستم. البته من با ذات جنگ مخالفم. مسیری که ما رفتیم مسیر دفاع و درستی بود. چون و چرای جنگ را کاری ندارم. جنگ در هیچ شرایطی چیز خوبی نیست. اما خب یکی با چاقو و قمه آمده سمت خانه تان حمله کرده باید دفاع کنید. ما واقع شده بودیم در جنگی که باید از ناموس و کشورمان دفاع میکردیم. البته این سیاست استعمار بود که دو کشور مسلمان همدیگر را میکشتند. خیلی از عراقیها در جنگ به زور آمده بودند و الان با هم دوست هستیم. میگفتند مجبور بودیم اگر نمیآمدیم خودمان و خانواده مان را میکشتند.
منبع: فارس
انتهای پیام/