به گزارش خبرنگار گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از ساری ، امروز فرصتی شد تا زیر
بارش باران بهاری مهمان خانهای باشم که از کرامات صاحبش بسیار شنیده بودم درست از همان کودکی که هرگاه در منزل نامش را زمزمه میکردیم مادر به آرامی صلوات میفرستاد و از آش آقاجان میگفت " آقا خیلی مرد خوبی بود، خیلی نازنین بود...، کفش هاش میچرخید ننه ... ، فرقی نمیکرد چند نفر مهمونش بودند غذای توی دیگ تموم نمیشد... و ...
روزگار گذشت و داستانها از کرامات آقاجان زیاد شد از دیدار رجبعلی خیاط با آقای کوهستانی و داستان نور ساطعی که میگفتند رجبعلی خیاط در سینه آقاجان دیده بود یا نقل قولی از
علامه طباطبایی که گفته بود "بعد از اینکه آقای کوهستانی را دیدم یک شب نشد که به ایشان فکر نکنم " یا اینکه
آیتالله مرعشی او را " لنگر أرض" میدانست و داستانها و خاطرات که زیاد شد من هم بزرگتر و درس خواندهتر و مشکوکتر شده بودم حتی به شکهایم و در جستجوی بزرگان قبیله ایمانی خود که
شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه راه
زآبرو آبی بزن درگاه شاهنشاه را
اما نخستین بار که منزل و حسینیه آیت الله حاج شیخ محمد کوهستانی را دیدم شاید به اواخر دهه ۷۰ برگردد، زیلوهای حصیری، منبری ساده که تنها سلاح او بود برای اصلاح خستگان از تکرار گناهان هر روزه و خانهای گلین با جملات کوتاهی از او که بر دیوار حسینیه و حوزه و منزلش نشسته بود " پیش ما لنگ و لواشها شیعه علی (ع) را به جهنم ببرند؟ من که تحمل نمیکنم"
"خدا یک علی داشت آن هم امام ما شد "
" من اثر حرف بیهوده را کمتر از غذای حرام نمیدانم" و من آن روز فهمیدم این خانه مقدستر از آنی است که بتواند مرا دمی در خود نگه دارد ، خانه ای که چند درب داشت همه رو به آسمان.
گذشت آن روز و من هرگاه زوزهها و وسوسههای سرگردان دنیا کلافه ام میکرد این خانه و حسینیه را پناهگاهم میدانستم و عجیب که اینجا حال دلم را خوب میکرد، اما ذهنم همچنان درگیر کفش و آش تمام نشدنی آقاجان کوهستانی بود.
برای یافتن پرسش یکی از صدها سوالم همین چند سال پیش بود همکلام شده بودم با یکی از شخصیتهایی که
خاطره ای از او در کتاب بر قله پارسایی
نقل شده بود . دکتر شهیدی که در مازندران نیکنام است و انسانی وارسته داستانی که از او و برادرش در کتاب نگاشته شده بود را برایش گفته بودم و در حالی که به پهنای صورت اشک میریخت گفت: آن روز آقای کوهستانی برای درمان قلبش به بیمارستان آمده بود و در مطب من بودم و برادرم که پزشک متخصص قلب بود، برادرم برای معاینه پیراهنش را بالا زده بود، بدنی نحیف و لاغر داشت با لباسی ضخیم و خشن احتمالا همه لباس هایش از کرباس بود.
او میگفت: برادرم طبق معمول مشغول معاینه قلب آقای کوهستانی شده بود که آقاجان ناگهان سر به زیر و آرام زمزمه کرد " ما برای گمراهی مردم نیامدیم " انگار آب سردی روی ما ریخته شده باشد برادرم بعدا گفت با دیدن بدن نحیف آقاجان به ذهنم رسید که اینها همه دکان است برای فریب مردم و ...
انتهای پیام / ک