به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، در این روزهای کرونایی که رسانهها مکرر اعلام میکنند جز در موارد ضروری از منزل خارج نشوید دختر ۱۵ ساله ام که بیماری زمینهای هم دارد هر روز به بهانهای از منزل خارج میشود و شب دیر هنگام به خانه باز میگردد به طوری که من و همسرم به شدت نگران او هستیم و ...
زن ۴۰ ساله در حالی که دریایی از تشویش و نگرانی در چشمانش موج میزد، با بیان این مطلب به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: ۴۰سال پیش در خانوادهای کم بضاعت و پرجمعیت در یکی از مناطق حاشیهای شهر مشهد متولد شدم پدرم راننده و مادرم خانه دار بود.
فرزند چهارم از یک خانواده ۹ نفره بودم و سه برادر بزرگتر و سه خواهر کوچکتر از خودم داشتم... ۱۳ سال داشتم که برای اولین بار امیر را دیدم او در حالی که موهایش را مدل عجیبی کوتاه کرده بود مقابل مدرسه با یک دستگاه موتور سیکلت حرکات نمایشی انجام میداد! این کار هر روزه امیر برای جلب توجه دختران مدرسه بود...
یک روز که از مدرسه به منزل باز میگشتم متوجه شدم که امیر با همان موتورسیکلت همیشگی تعقیبم میکند خیلی ترسیده بودم با تمام توانم میدویدم و از او فرار میکردم تا این که به خانه رسیدم و با عجله و محکم در خانه را زدم ناگهان امیر ایستاد و گفت: «نترس با تو کاری ندارم فقط میخواستم بگویم که عاشقت شدم.» او در حالی که این جملات را بیان میکرد نامهای را داخل کیفم انداخت و رفت. خواهر بزرگ ترم وقتی در را باز کرد و من را با آن چهره آشفته دید تعجب کرد و علت را جویا شد. من از شدت ترس، عجله برای رفتن به سرویس بهداشتی را بهانه کردم! بعد از گذشت چند ساعت در یک فرصت مناسب و دور از چشم خانواده ام نامه را باز کردم. جملات عاشقانهای که امیر درآن نامه نوشته بود قلبم را تکان داد و احساسی که تصور میکردم عشق است تمام روح و روانم را تسخیر کرد از این که امیر از بین آن همه دانش آموز دختر به من توجه کرده است به خود میبالیدم...
از آن روز به بعد من هم برای امیر نامه مینوشتم و هر دویمان درآتش عشقی ماورایی میسوختیم. بعد از مدتی امیر به خواستگاری ام آمد پدرم وقتی خالکوبیهای روی گردن و بازوی او را دید به شدت با ازدواجمان مخالفت کرد البته تحقیق از محل سکونت خانواده امیر نیز در این تصمیم بی تاثیر نبود در همین اثنا محمود به خواستگاری ام آمد پدرم بدون این که با من مشورت کند به خانواده محمود جواب مثبت داد و قرار عقد و عروسی را گذاشت او میخواست من را در برابر عمل انجام شده قرار بدهد تا از ازدواج من و امیر جلوگیری کند. با اصرار و اجبار پدرم من و محمود به عقد یکدیگر درآمدیم. من که هنوز دل در گرو عشق امیر داشتم نمیتوانستم با این ازدواج اجباری کنار بیایم هر چقدر محمود به من مهربانی میکرد من با بد رفتاری به او پاسخ میدادم تا جایی که محمود راضی شد که به صورت توافقی از یکدیگر جدا شویم. مدتی بعد از این که از محمود جدا شدم امیر دوباره به خواستگاری ام آمد این بار پدرم هیچ مخالفتی نکرد و بعد از گذشت پنج سال، عشق آتشین من و امیر به ثمر نشست و به وصال یکدیگر رسیدیم. خیلی خوشحال بودم انگار در آسمانها زندگی میکردم با خود تصور میکردم به هر آن چه در زندگی میخواستم دست پیدا کردم، اما بعد از مدت کوتاهی تمام آن همه عشق و علاقه رنگ باخت و جایش را به فحاشی، درگیری و کتک کاری بخشید. آن روزها من باردار بودم و امیر به جای این که بیشتر در کنار من باشد، تمام وقتش را به خوشگذرانی با دوستانش سپری میکرد. او حتی سر کار نمیرفت و مخارج زندگی مان را تامین نمیکرد تا جایی که من با بچهای در شکم گاهی اوقات شبها گرسنه میخوابیدم و هزینههای معاینات پزشکی در دوران بارداری ام را از دوستانم قرض میکردم. از طرفی نمیتوانستم مشکلاتم را با خانواده ام مطرح کنم و از آنها کمک بخواهم، چون با پافشاری خودم با امیر ازدواج کرده بودم. با به دنیا آمدن دخترم امیر همچنان به رفیق بازی هایش ادامه داد تا این که به واسطه معاشرت با دوستان ناباب پای منقل نشست و استعمال مواد مخدر را آغاز کرد و کمی بعد پایش به خلاف باز شد. صوفیا ۹ ساله بود که امیر به جرم سرقت به زندان افتاد. من هم در ازای بخشیدن مهریه ام حضانت دخترم را گرفتم و از او جدا شدم و به این ترتیب عشق آتشین و ماورایی من و امیر به خاکستر نشست. چارهای نداشتم جز این که با رویی شرمسار به منزل پدری بازگردم. از این که پدرم مخارج زندگی من و دخترم را تقبل کند معذب بودم. به این ترتیب سعی کردم کاری پیدا کنم تا کمک خرج خانواده باشم و در یک کارگاه خیاطی مشغول کار شدم.
خلاصه، پنج سال به همین منوال سپری شد و در حالی که دخترم ۱۴ سال داشت علی به خواستگاری ام آمد. او سالها پیش همسرش را بر اثر بیماری سرطان از دست داده بود...
علی مرد شریف و مهربانی بود وقتی برای اولین بار با او سخن گفتم، زندگی در کنار دخترم را بزرگترین شرط ازدواجم دانستم. او هم بی محابا پذیرفت و هیچ گونه مخالفتی نداشت و به این ترتیب من به خواستگاری علی جواب مثبت دادم تا در ادامه مسیر زندگی در کنارم باشد. روزهای خوبی را در کنار او تجربه میکردم. انگار کمکم طعم خوشبختی واقعی را میچشیدم تا این که متوجه شدم دخترم با افراد نامناسبی معاشرت میکند. چند بار به او تذکر دادم، اما او توجهی نمیکرد و به شدت تحت تاثیر دوستانش بود. کم کم کشیدن سیگار را آغاز کرد و خطوطی را با تیغ روی دستش میکشید و میگفت: «بازی جدیدی را با دوستانش آغاز کرده است!»
هر چقدر من و ناپدری اش او را نصیحت میکردیم، فایدهای نداشت و با ترشرویی و پرخاشگری پاسخمان را میداد. حتی خیلی وقتها تهدیدمان میکرد که از منزل فرار میکند. با خودم گفتم دوران نوجوانی و بلوغ را سپری میکند و بهتر است با او مدارا کنم، اما اکنون به دنبال شیوع ویروس کرونا و تعطیلی مدارس دخترم هر روز به بهانهای از منزل خارج میشود و شب دیر هنگام به منزل میآید از طرفی او بیماری زمینهای دارد و میترسم که به بیماری کرونا مبتلا شود و...
شایان ذکر است، در اجرای دستور سرگرد علی امارلو (رئیس کلانتری شفا) اظهارات زن جوان و دخترش توسط مشاور و مددکار اجتماعی مورد بررسی روان شناختی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری استان خراسان رضوی
منبع: خراسان
انتهای پیام/