به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، هنوز و بعد از ۳۰ سال به یاد یک داغ تازه گریه میکند، داستانش همیشه ناتمام میماند. مثل آن دورهمی در آن بعد از ظهر خونبار. بعد از ظهری در ماه مهر ۵۹. همان روزهای اول جنگ در روستای حفار شرقی خرمشهر. خانهای که اقوام آنجا پناه گرفته بودند. صدای خنده بچهها از حیاط میآید و صدای پچپچ بزرگترها از خانه. همهچیز در یک لحظه اتفاق میافتد. فاطمه خانم متوجه چیزی نمیشود، انگار که از هوش رفته است. به خودش که میآید صدای ناله را میشنود و چشمانش اجساد بیجان را میبیند. زندایی، خواهرش، شوهر خواهرش، خواهرزادههایش همه جان دادهاند. بچههایش هم که گویی به خواب رفتهاند. اینجا چه خبر شده؟ چرا همه روی زمین افتادهاند؟ چرا زمین غرق خون است؟
غرق در این سؤالهاست که خمسهخمسه (آتشبارهای عراقی که به صورت پنج تایی شلیک میکرد) دیگری میزنند و او از ایوان به باغچه پرتاب میشود. این بار که به هوش میآید احساس میکند قدرتی برای سخن گفتن و جانی برای جابهجا شدن ندارد. به هر زحمتی هست خودش را در باغچه جابهجا میکند، یک سر جدا شده میبیند، خوب که نگاه میکند آشناست. زندایی است، اما فقط سر و گردنش. چند دقیقهای با سر بی بدن و آن چشمهای باز خیره نجوا میکند.
انگار کسی میگوید «رهایش کند». سر را به آرامی روی زمین میگذارد، مبادا خاک باغچه شیلهاش را بازهم خاکی کند. چشم میدواند و صحنههایی جلو چشمانش نقش میبندند که تا امروز همانطور زنده ماندهاند. او اینگونه بازگویشان میکند: «نمی توانستم بلند شوم. خودم را روی زمین کشیدم. خواهرم زهرا را دیدم که کمرش قطع شده است، پسرم را دیدم که خونین روی زمین افتاده است و بدن زنی بی سر روی او افتاده بود و دخترم که یک گوشه روی زمین از حال رفته است و به نظر سالم میآمد، مسیرم را به سمت دخترم تغییر دادم».
او ادامه میدهد: نمیتوانستم حرف بزنم، خودم را به دخترم رساندم، بدنش خونی نبود، سمت راست صورتش سالم بود. با دو دست محکم تکانش دادم. سرش را که برگردانم دیدم ترکش شقیقهاش را هدف گرفته است و همان موقع بود که مغز متلاشیاش در دستم افتاد.
هاج و واج نگاه میکند. پسرخاله که شوهر خواهرش هم بود کمی دورتر با کمری که از وسط دو نیمه شده است، افتاده بود. جنازه بود و دیگر هیچ. میگوید «هیچکس جز جنازهها نبود. همه فرار کرده بودند» بعد از آن از هوش میرود؛ و باز زندگی نزدیکیهای غروب بود که دو مرد و دو سرباز آمدند. با صدای بلند گریه میکردند، انگار به جای او هم اشک میریختند. مردی بالای سرش آمد، پرسید زندهای؟ از او خواست که از آن حیاط و باغچه نفرین شده دورش کند. تازه متوجه شده بود که ترکشها با او چه کردهاند. ترکش دهان، لثه و فکش را هدف گرفته بودند، یک ترکش هم به پا و یک ترکش به زیر گلویش اصابت کرده است. او را جابهجا کردند و خون بود که از او تا در خانه روان شده بود.
بیهوش افتاد تا بالاخره ماشینی آمد تا کشتهها را ببرد. تنها کمی یکی از چشمانش باز میشد، با آن نیمه چشم میدید که مردهها را در ماشین میگذارند و او را هم روی جنازهها انداختند و بردند تا در قبرستان به خاک بسپارند. در قبرستان از روی بخار جمع شده زیر پلاستیکی که بدنش را در آن پیچیده بودند تا در گور بگذارند، متوجه شدند او هنوز نفس میکشد، پس جسم نیمهجانش را به بیمارستان خرمشهر منتقل کردند.
«در بیمارستان خرمشهر من را در یک اتاق گذاشتند. مادر ۶ بچه بودم، اما هیچکس کنارم نبود از هیچکدام از بچهها هم خبر نداشتم. ساعت ۳ صبح بود که به بیمارستان خمپاره زدند. از روی تخت روی زمین افتادم. روی زمین دنبال بچههایم میگشتم. ما را از بیمارستان بیرون بردند. از شب تا صبح روی چمن بیمارستان بودم. روز بعد من را با دو ملافه پیچیدند و به بیمارستان دارخوین شادگان بردند».
او دقیق آن روز را به خاطر دارد. هنوز با دستانش محکم ملافههای فرضی را میگیرد. ادامه میدهد: «من را بردند دارخوین. دکتر گفت جنازه برایمان آوردید! این را چه کنم؟. پرسیدم لباس ندارید؟ با برگهای که روی سینهام بود من را به بیمارستان جندیشاپور اهواز بردند. سه روز بود که گوشت صورتم روی سینهام آویزان بود، همانجا بود که دکتر آمد با قیچی گوشت صورتم را برید و تمام».
آنطور که تعریف میکند همان روزها بود که بیمارستان جندیشاپور اهواز هم هدف دشمن قرار میگیرد. بعد از سه روز حال نامساعد، او را به همراه دیگر جانبازان از بیمارستان جندیشاپور به فرودگاه میبردند تا از خوزستان خارج کنند. پرواز کنسل میشود و او، آن روز را تا شب در فرودگاه ناله میکند و شب را تا صبح در راهپلههای بیمارستان سینا که در ابتدا حاضر به پذیرشش نبودند، صبح میکند. چون مقصدش شیراز بود. صبح روز بعد باز هم او را به فرودگاه برمی گردانند تا راهی بیمارستان شیراز شود.
از میان صحبتهایش میشود فهمید که در آن روزهای پر درد در شیراز، ناتوانی در تکلم برای پرسوجو کردن درباره فرزندانش و بیخبری از سرنوشتشان هر روز بدنش را نحیفتر میکرد. به اینجای سخن که میرسد، بیامان گریه میکند. با حواسپرتی که ریشهاش میتواند به جای مانده از آن دوران فراغ باشد. هذیان گونه از پسرش «سالم» سخن میگوید که مسجدسلیمان بود، دخترش «نرگس» که کمرش ضرب دیده و دختر کوچک دوسالهاش «زینب» که آن موقع نمیدانست در کجا و در آغوش چه کسی به خواب میرود.
تعریف میکند: آن موقع هیچکدام از بچهها یکجا نبودند. من از آنها خبر نداشتم. هرچه با اشاره میخواستم درباره بچههایم بپرسم، کسی متوجه نمیشد. بعد از یک هفته که بیمارستان شیراز اعلام کرد کار بیشتری برای معالجهام از دستش ساخته نیست، داشتند من را با برانکارد از بیمارستان شیراز به تهران منتقل میکردند که به طور اتفاقی دو تا از بچههایم را روی تخت بیمارستان دیدم. هرچه اشاره کردم که اینها بچههای من هستند، هیچکس متوجه منظورم نشد و من را بردند».
او در چند قدمی بچههایی بود که روز و شبهای بسیاری را برای دیدنشان بیقراری میکرد، اما تقدیر خواسته بود باز هم بدون اینکه یک دل سیر نگاهشان کند، از هم دور باشند. حسرت به آغوش کشیدنشان درد تازهای بود که فاطمه در هشت ماه دوره درمان در تهران مجبور به تحملش شده بود.
آن سوی داستان فاطمه کاظمی خانواده هستند که از سرنوشت دختران و نوههای خود بیاطلاعاند. خانوادهای که از تمام این اتفاقها تنها خبر انفجار در خانه و شهادت دسته جمعی اهل خانه را شنیده بودند. خانوادهای که جنگ آنها را ساکن بروجرد کرد، اما بردار فاطمه و دایی بچههایش به آبادان برگشت و از آنجا به دارخوین رفت و با خبر شهادت دو خواهرش فاطمه و زهرا برگشت و در بروجرد مجلس ختمی برای هر دو برپا کردند.
مأموریت دیگر دایی پیدا کردن بچههای فاطمه بود. سالم پسر فاطمه را در بیمارستان شیراز پیدا میکند. او تا دایی را میبیند میشناسد و بعد از ماهها در آغوش یک آشنا جای میگیرد. دایی با پرس و جوی بیشتر از کارکنان بیمارستان میفهمد خواهرش فاطمه زنده مانده و به تهران اعزام شده است.
انگار سرنوشت فاطمه خانم در آن زمان رقم میخورد. این بار با یک تماس تلفنی. خاطره آن روز را با چشمانی خیس تعریف میکند: «خیلی بیقراری میکردم. پرستاران برای اینکه آرامم کنند به من آرام بخش تزریق میکردند. آن روز هم از آن روزها بود که خیلی گریه کرده بودم. پرستاران به سختی و مهربانی من را در تختم گذاشتند. ساعت ۳ صبح بود که تلفن زنگ خورد. صدای مردی میآمد که اول او را نشناختم و گفتم: من بیکس هستم و او در جوابم گفت: من برادرت هستم. پسرت را هم پیدا کردم. فردایش به تهران آمد».
در داستان زندگی این زن که رمقی برای ادامهاش ندارد، قصه پیدا کردن فرزندان دیگرش هم هست. فرزندانی که جنگ هر کدام را روانه گوشهای از کشور کرده بود. پسرش که مسجدسلیمان بود، دختر کوچکش که به کرمان رسیده بود و دختری به نام «نرگس» که در تهران و چند قدمی مادر بود، اما رسیدنش به مادر هم داستانی داشت. قصه پس گرفتن نرگس از خانوادهای که حالا مهرش به دلشان نشسته بود و حاضر نبودند او را پس بدهند هم حکایتی جداگانه دارد. دختری که با نامه بنیاد شهید موفق شد بعد از ماهها روی تخت بیمارستان مادرش را در آغوش بگیرد.
فاطمه کاظمی مادری که روزهای اول جنگ جانباز شد و دو فرزند شهید و دو فرزند جانباز را از همان بعد از ظهری دارد که زندگیاش را برای همیشه تغییر داد و برایش مرثیهای خونین ساخت که با هر بار یادآوری کام خود و خانواده را تلخ میکند. داستانی که فرزندانش هم راضی نمیشوند بار دیگر بازگو شود. حال قصه زندگیاش در پی تماشای فیلم ضبط شده یک دیدار با خانواده شهدا به تحریر درآمده است.
داستان فاطمه کاظمی روایتی از یک فیلم سینمایی هالیوودی نیست که ماجراهای مشابهی را بسیاری از مردم خرمشهر اینگونه زجرآور تجربه کردهاند. فاطمه کاظمی نماینده تمام مادرانی است که جنگ چیزهای بسیاری را از آنها گرفت. مطاعی که زیبایی ظاهری در برابر آن ناچیزترین است.
منبع: مهر
انتهای پیام/