به گزارش خبرنگار حوزه رفاه و تعاون گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان, صدای اشک هایش بهانهای شد تا راهی جنوبیترین نقطه پایتخت شوم.
در مسیر به تابلوهای کنار جاده نگاه می کردم تا متوجه فاصله زمانی ام با مقصد شوم که یکی از همین تابلوهای سبز رنگ کنار جاده که روی آن نوشته بود؛ قرچک ورامین ۱۵ کیلومتر نظر مرا به سوی خود جلب کرد.
برای دیدن او و شنیدن قصه اش بسیار مشتاق و در فکر او فرو رفته بودم که وارد محله زیباشهر, یکی از محله های قدیمی قرچک ورامین شدم که خانه ها و مغازه هایی قدیمی داشت و هر یک از کوچههای آن به نام شهیدی مزین شده بود.
چند کوچهای با خانه شان فاصله داشتم که تابلوی آبی رنگ نصب شده سر درِ یکی از کوچهها که روی آن نوشته شده بود:
محل شهادت سوریه
نظرم را به سوی خود جلب کرد.
در نگاه اوّل بر این تصور بودم که به خانه شان رسیده ام امّا دوباره نگاهی به آدرسی که داشتم انداختم و راهی شدم.
بنر بزرگ نصب شده روی دیوار کنار خانه شان که سمت راست، تصویر شهید حاج قاسم سلیمانی و سمت چپ آن تصویر شهید میثم نجفی و حرم حضرت زینب (س) با بیت " سر اگر بر نی نباشد لایق معراج نیست نام ما با کربلا زاده است، آمریکا ببین. " , مرا به سکوتی سرشار از حرف فرو برد.
به سمت درب ورودی خانه شان که به رنگ کرم و قهوهای روشن بود رفتم و طبق قرار قبلی مان, زنگ خانه را به صدا در آوردم که همسر شهید درب را باز کرد و به محض ورود به حیاط خانه شان که بعدها گفت منزل پدری اش است به همراه حلمای قصه به استقبالم آمد.
در نگاه اول، حلما به قدری خجالت میکشید که به طور مداوم پشت چادر سیاه مادرش پنهان میشد، امّا دقایقی نگذشت که به آغوشم آمد و قصه با حضور حلما آغاز شد.
پس از ورود به داخل خانه, نگاهی به دیوارهای آن انداختم چرا که تا چشم کار میکرد عکسهای شهید دیده می شد. عکس هایی از کودکی های او تا روزی که لباس شهادت, کفن آخرتش شده بود.
همسر شهید با اشاره به مراسم خواستگاری شان, از آن روزها که موضوع داعش و حمله به حرم حضرت زینب (س) مطرح نبود، سخن گفت و ادامه داد: " آقا میثم تازه وارد سپاه شده بودنو بهم گفتن که ماموریتاشون یکی دو ماهه هستشو منم اون موقع ها اصلا با این موضوع مشکلی نداشتم تا این که بعدها که ماموریتاشون طولانیتر شد متوجه سختی شرایطو دوری از ایشون شدم. هرچند که آقا میثم از همون اول که حتی صحبت از جنگ وُ سوریه نبود به من آمادگی پذیرش چنین شرایطی رو میدادنو مدام بهم میگفتن که فقط به عشق شهادت وارد سپاه شدن. "
وی با اشاره به بیقراری های شهید برای رفتن به سوریه گفت: "آقا میثم, زمانی که موضوع داعشو دفاع از حرم حضرت زینب (س) مطرح شد, با بعضی از فرمانده هاشون تماس میگرفتنو همیشه از این که به ماموریت نمیفرستنشون ابراز ناراحتی میکردنو میگفتن: من نیومدم اینجا بشینم. اومدم که برم. چرا وقتی درگیری هستش باید اینجا باشم؟! "
زهره نجفی در میان صحبت هایش به طور مداوم به این موضوع اشاره میکرد که همسرش در خصوص جنگ با داعش هیچ سخنی با او نمیگفت چرا که نمیخواست باعث نگرانی اش شود و در مقابل، تمام حرف شهید, علاقه به رفتن بود و پای ماندن نداشت.
وی در خصوص رفتن همسرش به سوریه این طور ادامه داد: " سال ۹۳, آقا میثم یه هفته به عراق رفتنو از اون موقع به بعد بود که رفتناشون بیشتر شد که دقیقا همون ماموریت یه هفتهای شون, برای من از سوریه رفتنشون سخت تر تموم شد. چون بهم گفته بودن هیچ کسی رو از این موضوع مطلع نکنمو فقط خودمو خودش این موضوع رو میدونستیم. منم وقتی میدیدم اینقد برای رفتن اشتیاق دارن دعا می کردم بهترینا نصیبشون بشه."
" بعدِ این ماموریت, آقا میثم همیشه منتظر فرصت برای رفتن به سوریه بودن که توی سال ۹۴ این اتفاق افتاد وُ یادم میاد یه شب, ساعت ۲, وقتی ایشون خواب بودن تلفن همراهشون زنگ خورد وُ از پشت گوشی بهشون گفتن: اگه میخوای بری سوریه باید همین الان بیای؛ که بعد از قطع کردن تماس دیگه متوجه نبود چطور دارن آماده میشن طوری که به سرعت یه ساک رو برداشتن وُ تموم وسایلشونو جم کردنو با موتور رفتن. "
" بعدا توی یکی از تماساشون بهم گفتن که اینقد سریع رفتم که ۲۰ دقیقه ای رسیدم تا جا نمونم. "
همسر شهید در ادامه از لغو آن سفر و یک هفته قرنطینگی شهید گفت و افزود: "بعد از این که سفرِ آقا میثم کنسل شد, یه هفته موندنشون توی خونه فرصتی شد که ایشون تموم کارای قبل از بدنیا اومدن دخترمون رو انجام دادنو, بعد از اون فقط منتظر اومدنِ حلما خانوم بودیم؛ از رنگ کردنِ خونه گرفته تا شستن فرشا وُ آوُردن تموم وسیله ها وُ جالب این که حتی اجازه ندادن هیچ کسی کاری بکنه وُ بعد از اون زمان بود که دوباره باهاشون تماس گرفتن که برن سوریه وُ اولینو آخرین باری بود که رفتنو همین سفر منجر به شهادتشون شد. "
همسر شهید از ۱۸ مهر ۹۴, از خاطره روز رفتن شهید میثم نجفی به سوریه گفت و ادامه داد: " روزی که آقا میثم میخواستن برن سوریه, مصادف با تشییع پیکر شهید همدانی بود وُ به من گفتن که به همه بگم با دوستشون برای تشییع پیکر شهید همدانی میرنو تاکید می کردن که حتی پدر و مادرشون رو هم در جریانِ سوریه رفتنشون قرار ندم که نگران نشند وُ من هم به مادرشون گفتم ایشون رفتن همدان که با شنیدن این موضوع , از این که آقا میثم برای مراسم شهید همدانی رفتن خیلی خوشحال شدن. در حالی که ایشون, همون روز به محض رسیدن به فرودگاه با من تماس گرفتنو گفتن که عازم سوریه هستیمو دقیقا یادم میاد که هفتمین ماه بارداریم بودم. "
زهره نجفی در حالی که هنوز ردّ نگرانی های آن روزهای فراق, روی چهره اش مشهود بود از انتظار ده روزه اش برای اولین تماس شهید چنین گفت: "ده روز از رفتن آقا میثم به سوریه می گذشت که یه شب ساعت ۴ با من تماس گرفتنو من تو این مدت, اصلا هیچ خبری ازشون نداشتمو خیلی نگرانشون بودمو به خاطر شرایط بارداریم هم خیلی حالم بد بود که از اون موقع به بعد به مرور تماساشون بیشتر شد وُ خاطرم هست که آخرین تماسشون ۵ آذر، تولد خواهرم بود که سفارش کردن برای ایشون هدیه بگیرم، چون همیشه حواسشون به تولد خواهرم بود وُ بهم گفتن شاید ده روزی نتونم باهات تماس بگیرم. به همین خاطر, اصلا نگران این موضوع نباش که چند ساعت بعدِ این تماس بود که آقا میثم توی ماموریتشون زخمی شدنو به کما رفتنو بعد از یه هفته هم شهید شدن که تاریخ شهادتشون, ۱۰ آذرماه مصادف با اربعین آقا امام حسین (ع) بود. "
همسر شهید از قصه انتخاب اسم دخترشان گفت و ادامه داد: " منو مادر شوهرم خیلی دنبال انتخاب اسم بودیمو مدام به آقا میثم میگفتم "چه اسمی دوست دارین؟! " که همیشه بهم میگفتن من به هر اسمی که شما دوست داری راضی ام وُ ما هم بین دو اسم نازنین زهرا و حلما مردد بودیم که کدومشو انتخاب کنیم. به همین خاطر، یه روز خونه خواهر شوهرم دعوت بودیم وُ من به شوخی گفتم نمیدونم چرا هرکسی میخواد اسم انتخاب کنه یه نفر به خوابش میاد وُ میگه فلان اسمو بذار که چند دقیقه بعدش آقا میثم خودشونو به خواب زدنو سریع از خواب بیدار شدنو گفتن که زهره خانم خواب دیدم که یه نفر بهم گفت اسم دخترت رو حلما بذار وُ منم با خنده به آقا میثم گفتم خوب شد من این حرفو زدم که شما این خوابو ببینین وُ بعدش اعلام کردن که دوست دارم اسم دخترم حلما باشه. "
وی با بغضی در گلو و اشکهایی جاری، از روزهایی که حتی فرصت خرید وسایل نازدانه شان به همراه همسرش را پیدا نکرد و از روزهای سخت بیمارستان رفتنش این طور گفت: " ۱۷- ۱۸ روز از شهادت آقا میثم میگذشت که حلما بدنیا اومد. خیلی روزای سختی بود. اینقد که الانم به اون روزها فکر میکنم خیلی حالم بد میشه. وقتی داشتیم میرفتیم بیمارستان حس خوبی نداشتم، چون حس میکردم وقتی زمانش برسه با همسرم میرم بیمارستان، اما وقتش رسیده بودوُ حالا من با برادر وُ خواهرم داشتم میرفتم که خواهرم مدام میگفت به ائمه اطهار (ع) و حضرت زینب (س) سلام بده وُ این کار رو که می کردم آروم می شدم. طوری که حتی وقتی یه خانمی توی بیمارستان داشت بی تابی میکرد بهش دلداری میدادم در صورتی که خودم اصلا حس و حال خوبی نداشتم، اما توی همون لحظهها ائمه اطهار (ع) و حضرت زینب (س) رو با تموم وجودم حس میکردم. چون یه بار وقتی آقا میثم سوریه بودن, صحبتمون خیلی طولانی شد وُ همون موقع بهم گفتن از حضرت زینب (س) خواستم بهتون صبر بده وُ این صبری که همیشه حس کردم نتیجه اون دعاهای خیرِ ایشون بود. "
" توی بیمارستان، با وجود این که خونواده ام برام اتاق شخصی گرفته بودن که من, خانمای دیگه که همسراشون پیششون هستنو نبینمو به خاطرِ نبودِ آقا میثم شرایطم سختتر نشه، اما وقتی حلما به دنیا اومد با وجود حس خوبو خوشحالی زیادم, بغض عجیبی هم داشتم، چون اون لحظه دوست داشتم همسرم بچه رو به من بِدن وُ همه ش یاد روزایی میافتادم که همیشه به خنده بهشون میگفتم اگه بچه به دنیا بیاد میخواین چه هدیهای برای من بگیرین؟! که آقا میثم بهم میگفتن: مگه وقتی بچه به دنیا میاد چیزی هم میارن؟! منم به شوخی بهشون میگفتم: بله که میارن. مگه نمیدونستین؟ میخواین زیرش بزنین؟ همه این کارو میکنن شما هم باید یه هدیهای برای من بیارین. "
زهره نجفی در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد: " همیشه برای آقا میثم دعا میکردم که بهترینها نصیبشون بشه، چون معتقدم کسی که عاشق همسرش باشه آرزوش اینه که بهترینا براش اتفاق بیفته حتی اگر اون چیز به ضرر خودش باشه وُ به همین خاطر, همیشه از بابت شهادت ایشون خدا رو شکر کردم، چون به کاری که کرده بود پی بردم. "
سکوتی بین من و همسر شهید جاری شد و در حالی که از اشک هایش, متوجه حرف آخر که تمام آرزوهای بر دل مانده اش بود, شدم, نوازش قاب عکس شهید میثم نجفی با دستان کودکانه حلمای پنج ساله نظرم را عجیب, به خود معطوف کرد.
به او گفتم: یه جمله به بابا میثم بگو
حلما گفت: بابا خیلی دوست دارم.
گفتم: اگر بابا بیاد داخل خونه چی بهشون میگی؟
حلما پاسخ داد: میگم بابا چرا اینقد دیر اومدی؟!
دوست داشتن و دیر آمدن پدر، قصهای است که نه تنها برای نازدانه هایی، چون حلماها هیچ گاه به سر نمیرسد بلکه برای هریک از ما نیز پایان ندارد چرا که آرامش امروزمان را مدیون قد کشیدن این نازدانهها بدون حضور پدرهایشان هستیم.
بیشتر بخوانید:
ایجاد ۳ کارگروه ویژه مسکن، اشتغال و درمان در بنیاد شهید
دشمن اگر دست از پا خطا کند با حدادیان و رضوانها روبروست
دشمنان نگران هستند که جوانان همچون شهدا فکر کنند
گزارش از فاطمه میرزایی دخت
انتهای پیام/
درود به ارواح پاک غیرتمندانه دلاور مردان مرد جمیع شهداء و الصدیقین و برادر گرامی و بزرگوار سرباز ولایت و اسلام و وطن شجاع دل غیور شیر دلی از بیشه شیران ایران زمین صدیق شهید میثم نحفی مدافع حرم عزیز و بزرگوار و درود و خداقوت به صبر و شکیبایی و بزرگواری خانواده های معزز و محترمشان باد و در پناه خداوند جل جلاله در رفاه اسلامی قرآنی و سلامت و ایمن و با نشاط و شاد باشند .
روح بلند و ملکوتیشان شاد باد .
والسلام و صلوات التماس دعا .
این بچه و بچه های دیگه چه گناهی دارند که پدرشون رواینطوری ازدست بدن
اگه بهش بگید از حرم دفاع کرده
چرا اقازاده ها نمیرند
مگه خون انها رنگینتر
اقازاده هایی که با پول بیت المال دارن عشق و حال میکنن
چرا نمیرن به اصطلاح دفاع از حرم کنند
واقعا خدا بهتون نشون میده اگر به خدا ایمان دارید
اگه به قیامت اعتقاد دارید اون دنیا باید جواب بدید
لبیک یا زینب
من نمیشناختمش بعد از شهادت شناختمش
روح شاد
من نمیشناختمش بعد از شهادت شناختمش
روح شاد