کتاب «یک مشت نخودچی» به اهتمام مریم بصیری، مجموعه‌ای از ۱۶ داستان کوتاه را در بردارد که با امام هشتم (ع) پیوند خورده اند.

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات  گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، کتاب «یک مشت نخودچی» به اهتمام مریم بصیری، مجموعه‌ای از ۱۶ داستان کوتاه، به زبان ساده و با موضوعاتی دلنشین را در بردارد که با امام هشتم (ع) پیوند خورده اند.

این کتاب از سوی نشر «سروش» راهی بازار شده است.

نویسندگان کارگاه داستان و رمان ضامن آهو، مجموعه داستان‌های کوتاهی را به رشته تحریر درآورده‌اند که به زیبایی، قصه‌های مرتبط با مشهد و امام رضا (ع) را روایت می‌کند. با خواندن این کتاب درگیرکننده، گویی به مشهد و حرم امام رضا (ع) سفر کرده و حال و هوای زیارت را به خوبی لمس می‌کنید. داستان‌هایی به زبان شیرین و با موضوعاتی گیرا که از سیره و رفتار‌های امام رضا(ع) سخن می‌گویند و شما را سرمست از عطر حرم امام هشتم (ع)، به دل تاریخ و حوادث مختلف می‌برند.

داستان‌های این کتاب برای عاشقان امام رضا (ع) مجموعه‌ای به یادماندنی و متفاوت است؛ همچنین این اثر تاثیرگذار، برای علاقه‌مندان داستان‌های کوتاه ایرانی نیز جذاب و دلنشین خواهد بود.

در بخشی از کتاب یک «مشت نخودچی» می‌خوانیم:

صدای باز شدن در حیاط می‌آید. بلند می‌شوم و حوری را بغل می‌کنم و دستم را جلوی خودم دراز می‌کنم تا به در نخورم. از مادر می‌پرسم «کیست مادر؟» مادر در را می‌بندد و می‌گوید «حتماً پدرت با طبیب آمده.» پشت در صبر می‌کنم و وقتی وارد اتاق مهمان می‌شوند آرام بیرون می‌آیم و پشت درشان می‌ایستم. در باز است و صدای پدر را واضح می‌شنوم که می‌گوید «یا ابالحسن! همان‌طور که فرمودید به همان نشانه رفتیم و آن شخص سیاه‌چهره را پیدا کردیم، وقتی سراغ آن گیاه و نیشکر را گرفتیم با تعجب گفت «شما از کجا می‌دانستید که من جایگاهش را می‌دانم. هیچ‌کس غیر از من نمی‌داند این گیاه در کجا می‌روید؟» آرام زیر گوش حوری می‌گویم: «مهمانمان از کجا می‌دانست؟ شاید کسی به او گفته باشد!»

غروب شده است و صدای اذان مسجد می‌آید. از سروصدا پیداست برای وضو به حیاط آمده است. گوش‌هایم را تیز می‌کنم تا صدایش را بشنوم، صدای آب می‌آید و صدای صلواتش. در را کمی باز می‌کنم. دوباره نسیم عطر خوشش را در فضا پخش کرده است. دم عمیقی می‌گیرم. خوش به حال گلدان‌های اطراف حوض که نزدیک او هستند. باید هر طور شده نزد او بروم. در را باز می‌کنم. تا می‌خواهم قدم به بیرون بگذارم صدای مادر را می‌شنوم که می‌گوید «کجا طهورا؟» می‌گویم «مادر تو را به خدا، اجازه بده فقط لحظه‌ای بیرون بروم.» مادر کنارم می‌آید و دستش را روی سرم می‌کشد و می‌گوید «عزیزکم! صبر کن مهمان به اتاق برود، بعد تو به حیاط برو!» با ناراحتی می‌گویم «مادر، من می‌خواهم نزد آقا بروم. بعد که به اتاق رفت، بیرون بروم چه کار؟» می‌ترسم مهمان مهربان‌مان به اتاق برود. باید به زور هم شده از مادر اجازه بگیرم. التماس می‌کنم «خواهش می‌کنم مادر! فقط یک لحظه!»

 

انتهای پیام /

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.