به گزارش گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان، این بار برای شناخت سیره شهدای استان فارس به سراغ مادر شهید اهل تسنن «محمدامین احمدپور» میرویم. مادری که فرزندش را ۳۵ سال پیش تقدیم میهن اسلامی کرد. شاه جهان شاکری مادر این شهید گرانقدر بر این عقیده است که فرزندش برای قرآن و اسلام در این راه قدم گذاشته است و شیعه یا اهل سنت بودن دلیلی برای جهاد نکردن در راه خدا و دفاع از وطن نیست. متن کامل گفتگوی نوید شاهد با این مادر گرانقدر را بخوانید.
شاه جهان شاکری از زندگی فرزند خود روایت میکند و میگوید: محمدامین یکم خرداد سال ۱۳۴۷ دیده به جهان گشود. او هفت روز دیرتر از روز موعود به دنیا آمد. لحظهای که چشمانش را به روی این دنیا باز کرد، زلزلهای شهر را لرزاند. این اتفاق را یک نشانه تلقی کردم که قطعا فرزندم در آینده شخص بزرگی خواهد شد و سرنوشتش به زیبایی رقم میخورد. نامش را محمدامین گذاشتم تا پیامبر خوبیها را الگوی خود قرار دهد.
ادای دین سن و سال نمیشناسد
او با اشاره به اینکه محمد امین از کودکی در بین فرزندانش اخلاق و رفتار خاصی داشت عنوان کرد: محمدم در کنار امین بودنش به درگاه پروردگار عالم مناجات زیبایی داشت. او گوشهای از اتاق را برای مناجات خود انتخاب کرده بود و همیشه نمازهایش ۲۰ دقیقهای طول میکشید. گاهی میگفت: مادر شما ناهار یا شام تان را بخورید و من کمی دیرتر سر سفره میآیم.
کلاس سوم راهنمایی بود که جنگ تحمیلی شروع شد. محمدامین عضو بسیج بود و اکثر ساعات خود را در مسجد با دوستانش میگذراند و کمتر به خانه میآمد. او در کنار درس خواندن به جبهه میرفت و جالب است که با این حال ممتاز مدرسه بود. هرگاه حرف از رفتن به جبهه میشد به او میگفتم: پسرم سن و سالت کم است و نباید به جبهه بروی. در جوابم میگفت: «اَدای دین کردن کاری به سن و سال ندارد. من برای اسلام و میهنم به جبهه میروم.»
شاه جهان شاکری در ادامه از روزهای درجبهه بودن محمدامین روایت میکند و میگوید: اولین بار بدون اطلاع ما به جبهه رفت. به شیراز که رسید نامهای نوشت مبنی بر اینکه «حلالم کنید از اینکه بدون اجازه شما به جبهه رفتم، ولی بنابر فرمان امام بیش از این ماندن جایز نبود و باید میرفتم...» سه ماهی را در جبهه ماند و بعد به مرخصی ۱۰ روزه آمد. پس از اتمام مرخصی با شتاب به جبهه بازگشت. او همیشه لحظه اعزام خوشحال بود. بعد از آن تمام فکر و ذکرش جبهه شده بود و حدود چهار سالی را در جبهه گذراند.
یکی از بهترین دوستانش در خاطرهای برای ما نقل میکرد: یک روز پس از اتمام ماموریت همه خوشحال بودیم که به مرخصی میرویم. ولی محمدامین ناراحت بود. البته این صحنه برایم تکراری بود، زیرا هرگاه به پشت جبهه یا مرخصی میرفت ناراحت میشد و همیشه با فرماندهان بر سر بیشتر ماندنش بحث میکرد. او عقیده داشت که بدترین روزهایش را در پشت جبهه میگذراند. روح محمدامین با جبهه عجین شده بود.
تمام دارو ندارم فدای اسلام
از مادر محمد امین پرسیدم مادر از اینکه پسرت را در این راه دادهای پشیمان نیستی در جوابم با عنوان یک خاطرهای گفت: سهراب پسر دیگرم پس از اعزام محمدامین قصد رفتن به جبهه را کرد، ولی سپاه مانع رفتنش شد. یک روز دیدم لباسهای زیادی را به تن کرده است و مدام خداحافظی میکند. گفتم: مادر چه شده چرا لباس روی هم پوشیده ای؟ گفت: میخواهم به تفریح بروم. سهراب واهمه داشت که اجازه رفتن به جبهه را به او ندهم. او هم اعزام شد. ولی در شیراز از طرف سپاه مانع رفتنش شدند. پس از شهادت محمد دوباره به جبهه رفت و به تبعیت آن پسر دیگر هم به جبهه اعزام شد. " تمام دارو ندارم فدای اسلام است.
دعا کن دومین شهید شهر باشم
شاه جهان شاکری با اشاره به آرزوهای محمدامین میگوید: روزهای اول جنگ بود و شهر اِوَز اولین شهید به نام "صالحی زاده" را تقدیم کرد. محمد امین شبها برسر مزارش میرفت. یک روز گفت: مادر دعا کن من دومین شهید شهرمان باشم و کنار شهید صالحی زاده دفن شوم. یک روز پرسید: مادر اگر من شهید شدم چکار میکنید؟ گفتم: منم مانند مادران شهدا صبر میکنم، زیرا پسرم را در راه یک هدف والایی تقدیم کرده ام. گاهی مرا به منزل مادران شهدا میبرد تا تصلی خاطر آن عزیزان شوم.
روزهایی که به مرخصی میآمد عکسهای جبهه را با اشتیاق کامل به من نشان میداد. هرگاه از جبهه سخن میگفت چشمانش میدرخشید. میگفت: مادر اگر یک روز به جبهه بیایی آنگاه متوجه میشوی که در جبهه به ما چه میگذرد و چه حال و هوایی دارد.
او در محل و شهر امر به معروف میکرد و حتی بزرگترهای خود را ارشاد میکرد، میگفت: این سنت حسنه را در شان خودش برگزار کنید که از گناه و حرام به دور باشد. یکی از همرزمانش میگوید: محمد امین خود را از گناهان کوچک هم دور میکرد. یک روز محمد امین با صدای بلند خندید و به خاطر این کار یک روز را روزه گرفت.
او جانباز بود
مادر شهید یک شب در خواب میبیند تیری به پیشانی محمدامین اصابت کرده و زخمی شده است و در ادامه عنوان میکند: این خواب را که دیدم خیلی نگران بودم تا اینکه به مرخصی آمد و خوابم تعبیر شد. ترکشی به پیشانی محمد امین اصابت کرده و زخمی شده بود.
روز آخری بود که روی زیبای محمدامین را میدیدم. خداحافظی کرد و چند قدمی دور شد و دوباره برگشت و خدا حافظی کرد. این اتفاق با بهانههای متعددی تکرار شد. گفتم: مادر چرا انقدر خداحافظی میکنی؟ خندید و چیزی نگفت. بار آخر پیشانیم را بوسید. لحظهای در چشمانم مبهوت شد و سپس خداحافظی کرد و رفت. این آخرین باری بود که روی زیبایش را میدیدم.
شاه جهان شاکری از شهادت فرزندش روایت میکند: دلم مانند سیر و سرکه میجوشید.۱۶ دی ماه ۱۳۶۴ بود چند روزی از اعزام محمد امین میگذشت که خبر شهادتش را آوردند. نمیدانستم چگونه میتوان در برابر از دست دادن فرزندم صبور باشم. یادم به روزهایی که محمد امین مرا به خانه شهدا میبرد افتاد. آری او مرا به خانه شهدا میبرد تا با دیدن مادران شهدا در چنین روزی آماده باشم و صبوری کنم؛ و مدام این کلام در ذهنم تکرار میشد که میگفت: مادر جان قامتت را راست نگه دار تا کوردلان بدانند که در این راه هیچ باکی برای از دست دادن فرزندانت نداری.
منبع: شیرازه
انتهای پیام/