به گزارش گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان، می گوینـد کار جهـادی بـا همـه سختـی اش لذتـی دامـن گیـر دارد. سـراغش بـروی و طعـم شـیرین زدودن تلخـی هـا از زندگـی محرومـان را بچشـی دیگر امیدی نیسـت مثل قبل باشـی و پایبنـد بیهودگی هـای هیاهـوی شـهری شـوی. راه می کشـی بـه دور افتاده تریـن آبادی هایـی کـه خبـری از آبـادی در آن هـا نمانده اسـت.
اغلـب پـای غریبه هـا بـه ایـن پهنه هایـی کـه حــالا اســمش را گذاشــته اند کــم برخــوردار نمیرســد. جوان هــای جهــادی امــا کــوره راه هــای ایــن روســتا هــا را درســت مثــل رگ هــای طلایــی کــه روی دیــواره ســیاه معدنــی افتــاده باشــد، دنبــال میکننــد. خودشــان را بــه اهــل آنجــا میرســانند و بــا یــک تــک جملــه «آمده ایــم کمــک» غریبگــیشــان میریــزد و آشــناتر از هــر آشــنایی میشــوند. امیرمحمـد اژدری شـهید راه سـازندگی متعلـق بـه همیـن جریان بـود. کوتـاه زندگی کـرد، اما برکـت کارهـای مانـدگارش در دل روسـتا هـا تبدیـل بـه قصـهای دنبالـه دار شـده اسـت.
یک سـال و نیم از شـهادت امیرمحمدش می گذرد. پسـر ارشـد بود اما خانواده اش می دانسـتند خیلی نباید روی در دسـترس بودن او حسـاب باز کنـند.
حاج وحید اژدری اظهار کرد: هـر وقت می پرسـیدیم کجایی و چـه میکنـی و چـرا نمی آیـی به یک جملـه اکتفا می کرد؛«بعدهـا می فهمید». نوجوان 13 سـاله ای بود که تجربه کردن را دوسـت داشـت. خیلی زود با بقیه می جوشـید و برای کارهای سـخت داوطلب می شـد. در مدرسـه معلمـی از کمـک بـه محرومـان گفتـه و داوطلب طلبیده بود. امیر دسـت بالا بـرد و خیلی زود فهمید در کلاسـی که در آن ۴۰ نفر نشسـته اند فقط دست او بـالا رفته اسـت. از همین جا بود که انـگار راه او از بقیـه جدا شـد.
اژدری ادامه داد: این خصلت داوطلب شـدن هم در پسـرم جا سنگین شـد و تا آخرین روز عمر کوتاهـش آن را با ویژگی دیگـری تاخـت نـزد. «بـودن در جمع جهـادی ها انـرژی زیـادش را مضاعـف می کـرد. کـم کـم با گروه هایی آشـنا شـد که از محله های جنوبی تهران پا را فراتر گذاشـته بودنـد و برای کمک به نیازمندان راه هـای طولانی تـری می رفتند. با همان سـن کمی کـه داشـت مـواد غذایی بسـته بندی می کـرد. تهیه فهرسـت رسـیدگی به نیازهای بعدی هم بـا او بود. کـم کم دیدیم در کنار ارزاق بسـته هایی از داروهای مختلـف برای بیمـاران نیازمند تهیـه می کند. گاهی اتفاقـی عکس هایـی از او می دیدیـم کـه در آن ها درسـت مثل یک کارگر سـاختمانی لباس پوشـیده بـود و مشـغول پـر کـردن سـیمان یا حمـل آجر بـود. آن اوایـل هر بـار که به این سـفرهای جهادی می رفـت پیـش خودمـان می گفتیـم این بـار آخر اسـت و پسـر مهندسمان می آید و پای درس هایش می نشـیند. درس های دانشکده مکانیک را پشت بند هـم پـاس می کـرد اما از آمـدن و یک جا نشسـتن و بـی تفاوت شـدنش به کار جهادی خبـری نبود».
بهانـه می گرفتیم، می گفت: حلال زاده به دایی اش می رود.
بـا وجـود پیوندهای عمیق عاطفی مادر و پسـری گفت: از جزئیـات کارهایی که امیرمحمد در اسـتان های دور افتـاده انجـام می داده خبر نداشـتم. «همه وجودش عشـق به محرومان شـده بـود. بعضی وقت ها بـه او خـرده می گرفتم چون نمی رسـید که در کلاس های دانشـگاه شـرکت کنـد. وقتـی از او می پرسـیدم خـب ایـن چـه مـدل زندگی کـردن اسـت می گفت حلال زاده بـه دایـی اش مـی رود. بـرادرم از رزمنـدگان دفـاع مقـدس بـود و سـال ها مفقود الاثـر بودنـد.
مـادر جهادگر 25 سـاله قصـه ما ادامه داد: پسـرم روحیـه جهـادی را از دایی و مـردم داری اش را از پدربزرگـش بـه ارث بـرده بـود. پدرم بیش از 50 سـال به مـردم درکه خدمـت کـرد. در مسـاجد اینجا پیش نمـاز بود و محـل رجوع بسـیاری از نیازمندان می شـد. امیرمحمـد از کودکـی با کارهـای این دو بزرگوار آشـنایی پیدا کـرد و از آن هـا تاثیر گرفت.
اسـم روسـتای صعب العبور سـیرکانه حتی به گوش برخی از اهالی شهرسـتان دلفـان از توابع اسـتان لرسـتان هـم نخورده اسـت. امـا حـالا در دل این روسـتا کـه ۶ ماه از سـال پـا در برف ماندگاری می کشـد پرچم مدرسـه ای به نام شـهید محمد اژدری به اهتزاز در آمده است.
محمد مهدی عینی از جهادگران اسـتان لرسـتان و رفیق شـهید گفت: امیـر روحیه غریبی داشـت. از کار خسـته نمی شـد. هم زمـان ده ها کار را بـا هـم جلـو می بـرد. اعتماد به نفـس بالایی داشـت. دسـت خالـی از تهـران راه می افتاد و بـه اینجـا می آمد و تیم تشـکیل مـی داد.
عینی ادامه داد: به سـراغ همه نوع تخصصـی هم می رفـت و تعارف نداشـت. بـا حضور گروهی از دندان پزشـکان جهـادی، اردوی درمانی در دلفان تشـکیل شـده بـود. گفـت می خواهـد بـه روسـتاهای این حوالی سـر بزنـد. آنقدر رفت تا از سـیرکانه سـر درآورد. روسـتایی که آب هم ندارد. شـغل اندک سـاکنانش دامداری اسـت و به سختی روزگار می گذراننـد. دیـدن صحنـه ای قلـب او را بـه درد آورد. کلاس درس بچه ها در یـک آغل بود. وسـیله گرمایشـی نداشـتند و لباس هایشـان هم مناسـب آن هوای بورانی نبود. به هر زحمتی بود اهالی آن روسـتا هم به فهرسـت ویزیت رایگان پزشـکی اضافه شـدند. امیرمحمد متوقف نشـد. گزارشـی از وضعیت روسـتا تهیه کـرد و در اختیار مسـئولان قرارگاه جهـادی امام رضا (ع) گذاشـت.
او اظهار کرد: طولی نکشـید که پای مسـئولان به این روسـتا باز شـد. برای بچه ها لباس تهیه کردند و در زمین اهدائی یکی از اهالی، مدرسـه ای بنا شـد که حالا به نام شـهید اژدری شناخته می شـود. زمانی که مشـغول شناسـایی روسـتاهای محروم بودیم محـال بود از گلـزار شـهدا عبور کنیم و امیـر توقف نکند. کم پیـش می آمد که اظهار خسـتگی کند. زمانی هـم کـه کارها به هـم گره می خورد و راه چاره ای پیدا نمی شـد به شـهدا توسـل می کرد. سـر مزارشـان می رفـت و خلـوت می کرد و بـا روحیه مضاعفی برمی گشـت. می گفت بـرای هم دعا کنیم که شـهید شـویم. می گفت اگر شـهید نشـویم می میریم و من دوسـت ندارم بمیرم.
آخرین خواسته امیر محمد چه بود؟ دبیـر قـرارگاه جهـادی امـام رضـا (ع) گفت: وقتـی امیر محمد در مسـیر شناسـایی مناطـق محـروم جنوب کشـور تصـادف کرد و بــه شــهادت رســید روی زمیــن کار مانــده داشــت. بی وقفــه تــلاش می کــرد. شــاید آنهــا کــه بیــرون گــود کار جهــادی نشســته اند فکــر کننــد کــه مــا جیــب ایــن بچــه هــا را بــا رقم هــای بــالا پــر می کنیــم و می گوییــم حــالا برویــد و فقــط بـه کار فکـر کنیـد. امـا ایـن طـور نیسـت. مسـئولیت یـک گروه جهادی از تهیه اعتبار، تشـکیل تیم، نیازسـنجی، ایجاد بسـترهای خدمت رسـانی و حتـی ایجـاد امنیـت بـرای اعضـای گـروه همـه و همـه بـه عهـده سرپرسـت گـروه اسـت و امیـر محمـد اژدری بـا ویژگی هایـی کـه داشـت همـه ایـن کارهـا را بـا موفقیـت بـه ثمـر می رسـاند.
مهدی مسـکنی اظهار کرد: ذات کمـک رسـانی و محرومیـت زدایـی در این شـهید جهـادی بـه اوج خودش رسـیده بــود: بیــن کارتــن خواب هــا و معتادهــای درمانــده محله هــای حاشــیه ای غــذا توزیــع می کــرد. برنامه هــای دنبالــه داری بــرای کـودکان کار و آمـوزش دیـدن و درمـان بیماری هایشـان داشـت. اردوهـای درمانـی بی شـماری بـا حضـور او در مناطـق دور افتـاده بـه سـرانجام رسـیدند. در هـر کاری بـه سـرعت سر رشـته پیـدا می کــرد. تــلاش زیــادی بــرای آزاد ســازی زندانیــان دیــه انجــام داد. برایــش فرقــی نمی کــرد گــروه هــدف چــه کســی باشــد. وقتـی متوجه شـده بود کلیسـایی بـرای رسـیدگی بـه نیازمندان تحـت پوشـش خـود بـه کمـک نیـاز دارد بـا هماهنگی هایـی به کمـک هـموطنـان مسـیحی مان هـم رفتـه بـود. در موکب هـای اربعینــی بــا عشــق کار می کــرد. در ســفر آخــر همــراه او بــودم.
او افزود: آخریـن خواسـته اش ایـن بـود کـه در قالـب یـک اردوی درمانـی بـه سـامرا بـرود. بـه او گفتـم امیر محمـد آنجـا می خواهـی بروی چــه کار؟ بــه او گفتــم جایـی کـه می خواهـی بـروی اسـتان صلاح الدیـن اسـت. آنجـا الآن ســر می برنــد. جــواب داد مــن می خواهــم بــه مجــاوران امـام حسـن عسـگری (ع) خدمـت کنـم. در همــان ســفر بــه آرزویــش رســید و بــا ایــن شــهادت مجــاور همیشــگی اهل بیــت (ع) شــد.
منبع: سازمان بسیج سازندگی
انتهای پیام/ح