به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، شهید مدافع حرم حسین محرابی ۳۰ شهریور سال ۱۳۵۶ در نیشابور متولد شد و در تاریخ ۱۰ آذر سال ۱۳۹۵ در حلب سوریه بال در بال ملائک گشود و به شهادت رسید.
در فرازی از وصیت نامه شهید حسین محرابی میخوانیم: «همسرم، فرزندانم را یار و یاور امام مظلومم حضرت مهدی (عج) قرار بده و تا غیبت ایشان گوش به فرمان نائب بر حقش امام خامنهای باشید؛ یک دست لباس و پوتین برای محمد مهیار خریدهام، به محض اینکه لباسها برایش کمیاندازه شد، اسلحه مرا بردارد. هر خانمیکه چادر به سر کند و عفت ورزد، و هر جوانی که نماز اول وقت را در حد توان شروع کند، اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امام حسین (ع) خواهم کرد و او را دعا میکنم؛ باشد تا مورد لطف و رحمت حق تعالی قرار گیرد. من مانند کسی هستم که سوار تاکسی شده و به مقصد میرسم، ولی پولی ندارم، از خدا خجالت میکشم، ولی به لطف و رحمت خدا امیدوارم.
فرزندانم! زینب و فاطمه، با حیا و حجاب مرا یاری کنید؛ بدانید که حیا از حجاب کمتر نیست؛ و فرزند کوچکم محمد مهیار! تو نذر مولایم، مولای تنهایم حضرت صاحبالزمان (عج) هستی، خودت را برای یاری امامت آماده کن و بدان که مولایمان بزودی تشریف میآورند؛ انشاء الله با پاکی و نمازت، با حیا و نجابتت ایشان را یاری کن؛ گوش به فرمان امام خامنهای داشته باش.»
صدایش میلرزد وقتی از خاطره دیدارش با سردار شهید سپهبد سلیمانی در هتل استقلال تهران میگوید، دیداری که تابستان امسال برای خانوادههای شهدای مدافع حرم تدارک دیده شده بود و زینب، دختر شهید مدافع حرم حسین محرابی در آن ازدحام، توانسته بود برای لحظاتی خود را به سردار برساند و او را به خانه شان در مشهد دعوت کند. سردار هم درخواستش را پذیرفت و صبح روز عرفه، مهمان زینب و فاطمه شد، سردار شهید قاسم سلیمانی مهمان آنها شد و راضی شان کرد که برای شهادتش دعا کنند و زینب وار، حافظ راه شهدای مدافع حرم باشند.
بیشتر بخوانید
حاج قاسم نظم حفاظت را برای در آغوش گرفتن فرزندان شهدا به هم ریخت
زینب از همان دیدار تهران که زمینه ساز مهمانی سردار در خانه شان شد، شروع به تعریف میکند، این که سردار چگونه همه بچههای شهدا را، فرزند خودش میدانست و دلشان را به حضور خود گرم میکرد. او میگوید: آن روز وقتی که سردار وارد سالن شد، تمام نظمی که در سالن برقرار کرده بودند به هم ریخت، بچهها از جا پریدند و از میان صندلیها به سمتش دویدند، نگاهش پدرانه بود و فرزندان شهدا این را میفهمیدند، او محافظهای زیادی داشت، اما نظم حفاظت نظامی را کلا به هم زده بود و مشغول به آغوش کشیدن بچههای کوچک شهدا بود و با فرزندان شهدا عکس میگرفت.
او ادامه میدهد: این صحنه را که دیدم، از ته دل شادمان شدم، از یک گوشه سالن به او نزدیک شدم تا از این همه محبتش به بچههای شهدا تشکر کنم، صدایشان زدم «حاج قاسم، حاج قاسم»، او هم پاسخ داد «بیا جلو، جانم؟» وقتی به او رسیدم، انگشترش نظرم را جلب کرد، بدون مقدمه گفتم «حاج قاسم میشود انگشترتان را به من بدهید؟» ایشان سرشان را پایین انداختند و لبخند زدند، دوباره گفتم «میشه انگشترتون رو به من بدید؟» پرسید «از کدام شهر آمدی؟» من هم خودم را معرفی کردم و گفتم از مشهد آمده ام، او انگشترش را در آورد و به من داد و گفت «انگشترم را به تو میدهم، اما باید حق آن را ادا کنی!»
زینب میگوید: از این حرف متعجب شدم، از ایشان پرسیدم «حاج قاسم یعنی چه که حق انگشتر را ادا کنم؟» خندید و گفت «یعنی باید هربار که به حرم امام رضا (ع) رفتی، برای شهادتم دعا کنی». یک باره دلم لرزید، بی اختیار دستم را به سمت او دراز کردم و گفتم «انگشتر را نمیخواهم، شما باید باشید، شما محور مقاومتید، بازوی آقا هستید، صد نفر مثل من و بچههای شهدا، شهید بشویم، هیچ اتفاقی نمیافتد، اما شما باید باشید.»
دیگر توان نگاه کردن به فرزندان شهدا را ندارم
از این جا به بعد، زینب حرفهایی میزند که من هم با او اشک میریزم، سردار آن روز در پاسخ به پریشانی زینب گفته بود «زینب! دیگر توان نگاه کردن به فرزندان شهدا را ندارم، تو را به خدا دعا کن که من هم بروم». زینب میگوید: به سردار گفتم «می شود به خانه ما بیایید؟» ایشان هم شماره تماس مرا گرفتند و شب عرفه بود که شماره ناشناسی با من تماس گرفت، تلفن را جواب دادم و حاج قاسم که به خاطر مسائل امنیتی نمیتوانست خودش را معرفی کند، از داخل فرودگاه به من گفت «من همان کسی هستم که قرار بود در حرم امام رضا (ع) برایم دعا کنی، ان شاءا... فردا به خانه شما میآیم».
همسر شهید حسین محرابی، بی بی مرضیه بلدیه به گفت و گوی ما اضافه میشود و از لحظه ورود به قول خودش حاجی به خانه شان تا پایان این دیدار را برایم تعریف میکند. او میگوید: صبح عرفه بود که حاجی بدون تیم حفاظت به همراه چهار نفر دیگر به خانه ما آمدند، ایشان روی یکی از مبلها نشستند و به زینب و فاطمه گفتند که «بیایید کنار من بنشینید»، همین جا بود که زینب به حاجی گفت «من میتوانم به شما بگویم عموقاسم؟» حاجی هم به فاطمه و زینب نگاه کرد و جواب داد «باعث افتخار من است که عموی شما باشم».
آرزو دارم مثل عماد مغنیه شهید بشوم
خانم بلدیه میگوید: زینب، عمو قاسم را به اتاقش دعوت کرد و حاجی که انگار منتظر این حرف بود، سریع بلند شد و به اتاق زینب رفتند و پشت میز تحریرش نشستند، روی میز عکس شهیدان لبنانی مقاومت، جهاد مغنیه و عماد مغنیه قرار داشت، حاجی با دیدن این عکس ها، به زینب گفت «من تا دو دقیقه قبل از شهادت عماد مغنیه، کنارش بودم، آمریکاییها جرئت روبه روشدن با او را نداشتند و با پهپادهایشان او را به شهادت رساندند، ایشان سوختند و هیچ چیزی از پیکرشان بازنگشت، آرزو دارم مثل عماد مغنیه و جهاد مغنیه شهید بشوم.»
زینب در ادامه حرفهای مادرش میگوید: آن روز وقتی این تمنای عمو قاسم را برای شهادت دیدم، خیلی برایم سخت شد، به او گفتم «شما را به خدا این حرف را نزنید عمو قاسم، همین که مقام معظم رهبری به شما لقب شهید زنده را داده اند، برایتان بس باشد.»، اما ایشان سریع جواب دادند «زینب، خودت هم میگویی لقب، لقب به درد من نمیخورد، من باید بروم، الان ظهر عرفه است و من به طمع گرفتن شهادت به حرم امام هشتم (ع) میروم و احتمال هم میدهم که این آخرین دعای عرفه من باشد». به ایشان گفتم ۱۰ عزیز دیگر مثل پدرم به شهادت برسند، به اندازه یک بار شهادت شما، مرا متاثر نمیکند، ایشان هم مرا دلداری داد و گفت «همان طور که شهادت پدر را تحمل کردی، خدا باز هم به تو توان میدهد».
زینب میگوید: ایشان به من تاکید کردند «تو زینبی، وظیفه زینبها خیلی مهم است، هر شهید مدافع حرم باید یک زینب داشته باشد.» این جا بود که دلم آرام شد و به ایشان گفتم «عمو قاسم، شما هم یک زینب دارید، پس نصف راه را رفته اید.»
منبع:کیهان
انتهای پیام/