به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، شهید جعفر طالبی متولد سال ۱۳۳۶ در سریشآباد کردستان بود. تربیت در خانوادهای مذهبی باعث شد در جوانی جذب نهضت حضرت امام شود و بعد از پیروزی انقلاب، به عنوان یکی از اولین نفرات، به پیشمرگان کرد مسلمان بپیوندد و سپس به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآید.
شهید طالبی را باید یکی از شهدای نامدار خطه کردستان بدانیم که در پرونده جهادیاش سمتهایی، چون فرماندهی پیشمرگان در کامیاران، فرماندهی نیروهای سپاه در منطقه موچش و همینطور تأسیس سپاه قروه دیده میشود. گفتوگوی ما با مصطفی طالبی فرزند شهید را پیش رو دارید.
از پدرتان به عنوان یکی از اولین نیروهای پیشمرگ کرد مسلمان یاد میشود. ایشان رزمندگی را از چه زمانی شروع کردند؟
پدرم موقع پیروزی انقلاب یک جوان ۲۱ ساله بود و از جوانهای انقلابی کردستان به شمار میرفت. همان سال ۵۸ به عضویت پیشمرگان کرد مسلمان درآمد. قبلش هم به عنوان یکی از اولین نفرات، به عضویت کمیتههای انقلاب اسلامی درآمده بود. پدرم از همان ابتدا با سپاه همکاری میکرد و در مقابل ضدانقلاب میجنگید. چند سال بعد در سال ۶۱ رسماً به عضویت سپاه درآمد و تا زمان شهادتش در این نهاد انقلابی خدمت کرد.
گویا ایشان در سپاه مسئولیتهایی هم بر عهده داشتند؟
بله، پدرم خدمت سربازیاش را قبل از انقلاب پشت سرگذاشته بود. چون آموزش نظامی دیده بود، فرماندهان از تجربیات او برای فرماندهی تعدادی از نیروها استفاده میکردند. فرماندهی نیروهای انقلاب در کامیاران، فرماندهی سپاه در منطقه موچش، بنیانگذار سپاه قروه و... بخشی از فعالیتهایشان به شمار میرود. ایشان از سال ۵۸ تا ۶۱ که به شهادت رسید، تمام هم و غمش را مبارزه با ضد انقلاب قرار داده بود. بچههای رزمنده و جبههرفتهها میدانند که اوج فعالیت ضدانقلاب در همین منطقه (۱۳۶۱ -۱۳۵۸) بود. بابا در مدت این سه سال، سرتاسر کردستان را رفت و هر جا که به ضدانقلاب برخورد، با جدیت تمام با آنها جنگید.
پدرتان در چه تاریخی به شهادت رسیدند، آن زمان شما چند سال داشتید؟
پدرم در تاریخ ۲۵ آذرماه ۱۳۶۱ در روستای دگن به کمین ضدانقلاب خوردند و به همراه ۱۲ نفر از همرزمانش به شهادت رسیدند. شاهدان میگفتند پدرم در لحظه شهادت تا آخرین فشنگ با ضدانقلاب جنگیده بود. به گفته همرزمان پدرم، ضدانقلاب با آرپیجی ماشین رزمندگان را مورد هدف قرار میدهند. پدرم به همراه شهید عباس محمدی میتوانند از ماشین خارج شوند و در سه جهت با عوامل ضدانقلاب درگیر میشوند.
آنها تا آخرین گلوله مقاومت میکنند و در نهایت به جمع یاران شهیدشان میپیوندند. در زمانی که پدرم شهید شد، من یک سال و نیم سن داشتم و متأسفانه خاطرهای از آن روز را به یاد ندارم. وقتی کودک بودم غبطه میخوردم که میدیدم دوستانم همراه پدرهایشان به مدرسه میروند، اما من به تنهایی باید مسیرِ مدرسه و شهر را طی میکردم و از محبت پدر محروم بودم.
به مرور زمان واژه شهادت و عظمت آن را بیشتر درک کردم و هر چند نبود پدر آزارم میداد، اما احساس غرور و افتخاری داشتم که نمیتوانم با کلمات آن را بیان کنم.
بیشتر بخوانید
سعی کردید از همرزمان پدرتان در مورد ایشان و حضورش در جبهه بیشتر بدانید؟
اتفاقاً من با چند نفر از همرزمان ایشان در ارتباط هستم. یک خاطره جالب از یکی از همرزمان پدرم شنیدهام که خیلی وقتها آن را با خودم مرور میکنم. ایشان میگفت در یکی از درگیریها، آرپیجیزن بودم و یکی از تیربارهای دشمن مدام آتش میریخت. شهید جعفر طالبی به من گفت با آرپیجی، تیربار دشمن را بزن.
ما در ارتفاع پایینتری نسبت به دشمن قرار داشتیم. موقعیت طوری نبود که بتوانم شلیک کنم. در این لحظه شهید جعفر طالبی آمد و آرپیجی را از من گرفت، شلیک کرد و تیربار دشمن را هدف قرار داد. من خودم آرپیجیزن بودم، اما شهید طالبی به من آموخت که چطور میتوانم از این موشکانداز به خوبی استفاده کنم!
ایشان یک فرمانده ششدانگ بود. یعنی هم قدرت فرماندهی داشت، هم جذبه بالایی داشت و هم با شجاعت و تبحرش در استفاده از ادوات مختلف، باعث قوت قلب نیروهایش میشد. همرزمان پدرم همیشه از شجاعت و ایستادگی ایشان صحبت میکنند و این برای من خوشحالکننده است.
گویا پدرتان با شهید احمد کشوری هم سابقه آشنایی و دوستی داشتند؟
ایشان با یکی از خلبانهای هوانیروز دوست بودند. اما نمیدانم آن شخص شهید کشوری بود یا یکی دیگر از خلبانها. چون فرد مورد نظر بعد از شهادت پدرم زنده بود و دوستان پدرم ماجرایی از ایشان بعد از شهادت پدرم تعریف میکنند.
در حالی که شهید کشوری تقریباً دو سال زودتر از پدرم در سال ۵۹ شهید میشوند. به هرحال پدرم در طول دوران مبارزاتش چند بار مجروح شده بود. در یکی از همین درگیریها که در شهرستان کامیاران بود، بابا از ناحیه سمت راست گردن، مورد اصابت تیر قرار میگیرد و برای درمان به بیمارستان شهید بهشتی تهران منتقل میشود.
آنجا با یکی از خلبانهای هوانیروز که از ناحیه سمت چپ گردن، مورد اصابت تیر قرار گرفته بود، هماتاق میشوند. در این دیدار پدرم و آن خلبان با یکدیگر دوستی خیلی نزدیکی پیدا میکنند و ارتباط صمیمی بین آنها ایجاد میشود. این ارتباط به صورت دورادور ادامه پیدا میکند تا زمانی که بابا به شهادت میرسد.
یکی از همرزمان پدرم میگفت پس از شهادت جعفر طالبی در منطقه گیلانغرب بودیم و از داخل با ضدانقلاب و از خارج با رژیم بعث درگیر شدیم، در ارتفاعات گیلانغرب شهدای بسیاری دادیم و نمیتوانستیم شهیدان را عقب بیاوریم و بسیار ناراحت بودیم. به ناچار به پایگاه برگشتیم. زمانی که به پایگاه رسیدیم، گفتند که یکی از خلبانهای هوانیروز به پایگاه خواهد آمد.
این خلبان آمد و وقتی ناراحتی ما را دید، علت را پرسید. بعد گفت اهل کجا هستید؟ گفتیم اهل شهرستان قروه هستیم. خلبان گفت اتفاقاً من در شهرستان قروه و در شهر سریشآباد دوستی به نام جعفر طالبی دارم. او را میشناسید؟ گفتیم طالبی تقریباً ۹ ماه پیش به شهادت رسیده است. خلبان از شنیدن خبر شهادت بابا خیلی ناراحت شد و گفت من به احترام شهید طالبی هم که شده، میروم و پیکر شهدایتان را به پایگاه منتقل میکنم. رفت و به هر سختی بود این کار را انجام داد.
به نظر شما چه خصوصیاتی باعث شد تا پدرتان مقام شهادت را نصیب خودش بکند؟
مادربزرگم همیشه میگفت پدرت از همان کودکی حواسش به فقرا و آدمهای ندار بود. یک روز وقتی پدرت از مدرسه به خانه برگشت، متوجه شدم جوراب و دستکشش را همراه خودش نیاورده است. روز بعد دیدم کتش را همراه خودش نیاورده است. پرسیدم پسرم تو هر روز یکی از لباسهایت را گم میکنی؟ مگر در مدرسه چه خبر است. در جواب من گفت بچه یتیمی در مدرسه ما درس میخواند. متوجه شدم که لباس گرم مناسب ندارد و از سرما اذیت میشود.
از این موضوع خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم لباسهایم را به عنوان هدیه به او بدهم. مادربزرگ میگفت شما فکر میکنید وقتی یک نوجوان در زمان نوجوانی خودش این گونه در مقابل دیگران احساس مسئولیت میکند میتواند در بزرگسالی نسبت به مسائل رخ داده در اجتماع و کشورش بیتفاوت باشد. همین احساس مسئولیت بود که باعث شد بابا اسلحه به دست بگیرد و به رغم تهدید مکرر ضدانقلاب، علیه آنها بجنگد و نهایتاً به شهادت برسد.
سخن پایانی
دوست دارم سخن پایانی را از زبان یکی از همرزمان بابا بگویم. ایشان میگفت شهید طالبی در بحرانها و مشکلات صبورانه، با درایت و قاطع برخورد میکرد و اصلاً از مشکلات فرار نمیکرد. نمیترسید و خیلی نرم و آرام مشکلات را حل میکرد.
همیشه به ما توصیه میکرد که «برادران عزیزم؛ مبادا جبهه را خالی کنید و بدانید که این فرصت غنیمت است. برای همه ما که باید از آن استفاده کنیم و باید راه شهیدان را ادامه دهیم، مبادا در مقابل مادیات خدای نکرده ببازید و راه امام (ره) و شهیدان را ادامه ندهید.» پدرم در کنار رزم، کارهای فرهنگی زیادی میکرد. در مراسم دعا و زیارت عاشورا شرکت داشت.
علاقه خاصی به قرآن و معارف دینی داشت، کوچکترها را دور خودش جمع میکرد و با صوتی زیبا برای آنها قرآن میخواند و برای کسی که قرآن را زیبا میخواند جایزه تعیین میکرد. پدرم یک ولایتمدار واقعی بود و میتوانم بگویم من ولایتمداری را از پدری آموختم که هرگز او را ندیدم.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/