به گزارش خبرنگار
گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از
گرگان، ۲۰ جمادی الثانی مصادف با میلاد حضرت فاطمه زهرا (س) روزی است که در کشور ما به عنوان
روز بزرگداشت زن و مقام مادر نامگذاری شده است تا فرصتی باشد برای قدردانی از زحمات مادرانمان که از شیره جان خود به ما جان بخشیدند و هر چه داریم از آن هاست. زنان و مادرانی که چکیده تمام خوبی ها، مهر و عطوفت ها، فداکاریها و از خودگذشتگیها هستند.
به همین مناسبت به سراغ زهرا رایج کفشگیری همسر شهید علی رایج کفشگیری رفتیم، مادری فداکار که به تنهایی رنج بزرگ کردن فرزندان ناشنوایش را بردوش حمل کرده تا مبادا معلولیت آنها محدودیتی برای موفقیت هایشان شود.
گرچه ۳۲ سال از شهادت همسرش میگذرد، اما غم از دست دادن او هنوز هم در چشمان زهراخاله زنده است.
کسانی که او را میشناسند زهرا خاله خطابش میکنند من هم اجازه گرفتم تا در این گزارش با همین نام خطابش کنم، برایم تعریف میکند که سال ۵۸ به عقد پسرخاله اش در میآید، شهید علی رایج کفشگیری به شغل معلمی مشغول بود و به عنوان بسیجی در برخی عملیاتهای دفاع مقدس شرکت میکرد.
تولد نخستین فرزند با معلولیت
میگوید مدتی بعد از به دنیا آمدن محبوبه فرزند نخست خانواده متوجه میشود فرزند همسایه که کوچکتر از فرزند اوست میتواند صحبت کند، اما محبوبه قادر به تکلم نیست.
راهی تهران میشوند و محبوبه را نزد چند پزشک میبرند، آزمایشات متعددی انجام میشود و در نهایت یک روز شهید علی رایج با چهرهای غم آلود به همسرش میگوید پزشکان گفته اند به دلیل ازدواج فامیلی و مشکل ژنتیکی همه فرزندانشان ناشنوا خواهند بود.
بعد از مدتی مهدی فرزند دوم به دنیا میآید و او هم ناشنواست و گفته پزشکان برای آنها ملموستر میشود.
صفحات تقویم ورق میخورد و تاریخ ۴ خرداد سال ۶۷ از راه میرسد، روزی که شهید رایج برای چهارمین بار راهی جبهه میشود.
زهرا خاله میگوید: چند روز قبل از شهادت همسرم، مغازه دار دنبالم آمد و گفت همسرم از جبهه تماس گرفته است، به مغازه رفتم و با او صحبت کردم، بعد از احوالپرسی گفت وصیت نامه من در کمد است و اگر من شهید شدم وصیت نامه ام آنجاست، حتی عکس هم گرفته ام و در پاکت است، از صحبتهای همسرم ناراحت شدم و گله کردم، اما او گفت من خواب شهادت دیده ام و فکر نکنم دوباره بازگردم.
به خانه برگشتم و وصیت نامه را خواندم، اما به قدری ناراحت بودم که متوجه معنی آن نشدم، از یادآوری حرفهای شهید گریه ام گرفت و وصیت نامه را سرجایش گذاشتم، وقتی روز شهادتش وصیت نامه را دوباره خواندم تازه فهمیدم چه کسی از بین ما رفته است.
روزی که خبر شهادت همسرم را برایم آوردند، در منزل یکی از همسایهها که او هم به تازگی به شهادت رسیده بود مشغول عزاداری بودیم، خبر آوردند برادرم به دنبالم آمده است، به من گفت آماده شو برویم روستای کفشگیری، شک کردم، به منزل مادرم که رسیدم از جمعیتی که در آنجا بودند متوجه شدم همسرم به شهادت رسیده است.
با چشمهای بارانی اش به گلهای قالی زل زده است و آه عمیقی میکشد، گویی لحظه به لحظه آن اتفاق از جلوی چشمانش رژه میرود، به او میگویم اگر حالش خوب نیست دیگر مصاحبه را ادامه ندهیم، اما همسر شهید رایج میگوید من هر لحظه و در همه حال به یاد او هستم و با او صحبت میکنم و خاطراتش را مرور میکنم.
زهرا خاله میگوید در آن روزهای سخت نیاز به خوب شدن داشتم، گرچه در آن دوران مددکاری میآمد، اما تنها به حرفمان گوش میداد و میرفت، راه حلی برای تسکین وجود نداشت، حتی بچهها هم کمبود پدرشان را حس میکردند و نیاز بود تاکاری انجام شود بلکه آلام آنها تسکین پیدا کند، اما همه چیز در همان حد مددکار بود.
بارداری فرزند سوم
زهرا خاله ادامه میدهد: بعد از مراسم پانزدم شوهرم حالم بد شد و متوجه شدم فرزند سوم را باردار هستم، در آن زمان دختر بزرگم ۷ ساله و پسرم ۴ ساله بود.
چندماه ماه بعد از شهادت همسرم فرزند سومم هم به دنیا امد، دختر بود و نامش را شهیده گزاشتم تا هیچ وقت از یاد فرزندانم نرود که پدرشان شهید شده است و چه اهداف و آرمانی را دنبال میکرده است.
روزهای سختی بود، شهید در وصیت نامه اش از من خواسته بود برای فرزندان ناشنوایش کم نگذارم و برای موفقیت آنها از هیچ تلاشی دریغ نکنم.
به همین دلیل بعد از شهادت همسرم در گرگان ماندم، از همان موقع مصیبتها شروع شد، من ماندم و دو فرزند ناشنوا که نمیتوانستم با آنها ارتباط برقرار کنم، دخترم کلاس اول بود و من سواد نداشتم به همین دلیل به دنبال یادگیری سواد رفتم تا فرزندانم را سر و سامانی دهم.
دخترم دوران ابتدایی را در گرگان تمام کرد، اما یک روز به ما اطلاع دادند که مقاطع بالاتر تحصیلی برای ناشنوایان در گرگان وجود ندارد. آن روزها محبوبه خیلی ناراحتی میکرد و عشق به ادامه تحصیل داشت.
به بنیاد رفتم و موضوع را به آنها گفتم، اما آقایی که مسئول یکی از بخشها بود به من گفت برای دختر ناشنوا درس به چه دردی میخورد ناراحت نباش او را به کلاس خیاطی بفرست تا هنری یاد بگیرد.
دلشکسته از این حرف تصمیم خودم را گرفتم هر طور شده دخترم را به مدرسه بفرستم به همین دلیل ۷ سال تمام در مسیر گرگان به آمل در حال تردد بودم تا دخترم درسش تمام شود.
روزهای سختی را در این مسیر تجربه کردم، ساعت ۵ صبح همراه با یک فرزند کوچک اول به ساری و بعد به آمل میرفتم و از آنجا با طی مسافتی طولانی دخترم را به مدرسه میرساندم.
خستگی راه یک طرف، گرسنگی در مسیر یک طرف تازه وقتی به مدرسه میرسیدیم محبوبه به دلیل وابستگی شدیدش به من برای حضور در کلاسها به سختی از من جدا میشد و با زبان بی زبانی خواهان این بود که من هم در کنارش باشم.
بعد از دخترم ۷ سال پسرم را از گرگان به ساری میبردم تا درسش را تمام کند، اما نوبت به فرزند سوم شهیده که رسید خدارا شکر تمام مقاطع تحصیلی در گرگان وجود داشت.
همسر شهید رایج میگوید: در آن دوران سخت نمیتوانستم از هر کسی توقع کمک داشته باشم چراکه همه اقوامم کشاورز بودند و مشکلات خود را داشتند، اما در مواقع کمک به یاری ام میآمدند و همسایهها هم کمک حالم بودند.
همسر شهیدم به آرزویش رسید
زهراخاله میگوید تا این جا هیچ کوتاهی در حق فرزندانم نکردم و تمام وصیت شهید را به جا آوردم و شهید به آرزویش رسیده است.
هر سه فرزندم تا مدرک کارشناسی درس خوانده اند و دوتای آنها کارمند شده اند.
او میگوید گرچه فرزندانم از آب و گل درآمده اند و ازدواج کرده اند، اما هنوز هم من زندگی راحتی ندارم و نگران نوه هایم هستم. فرزندانم و همسرانشان هر دو ناشنوا هستند از این رو میترسم کودکانشان هم ناشنوا شوند به همین دلیل دو نوه ام را نزد خودم چند سالی بزرگ کردم تا صحبت کردن را یاد بگیرند، اما یکی از نوه هایم که کنارم نیست در گفتار مشکل دارد و مشغول به گفتار درمانی است.
زهرا خاله ادامه میدهد: من خیالم حالا حالاها راحت نمیشود مگر تا زمانی که نوه هایم بزرگ شوند و نفس راحتی بکشم، آن زمان هم نمیدانم توانی برایم باقی میماند یا نه.
دل خانواده شهدا را به درد نیاورید
به اینجای صحبت که میرسیم زهراخاله آهی میکشد و میگوید شوهر من برای دفاع از ناموس، دفاع از اسلام و کشور به جنگ رفت، اما بعضی وقتها حرفهایی میشنویم که قلب و روحمان را به درد میآورد، گاهی جبهه گیریهایی نسبت به خانواده شهدا میشود و حرفهایی گفته میشود که در واقعیت بسیاری از آنها وجود ندارد.
در مورد سهمیههایی که بنیاد در اختیار خانواده شهدا قرار میدهد خیلی حرفها زده میشود، اما من از این افرادی که این صحبتها را میکنند یک سوال میپرسم، اگر قرار باشد به آنها پول و یا خانه دهند حاضرند در قبال آن یک انگشت خود یا عزیزشان را قطع کنند؟ آیا خانه و وام جایگزین جان عزیزانشان میشود؟ آیا امور مادی ارزش برابری با جان عزیزمان را دارد؟ از این افراد میخواهم دل ما خانواده شهدا را بیشتر از این به درد نیاورند.
در ادامه همسر شهید رایج کفشگیری خطاب به مسئولان میگوید: از شما تقاضا دارم نگذارید خون شهدا و این انقلابی که با زحمت به دست آمده پایمال شود.
همسر شهید رایج کفشگیری یکی از هزاران مادری است که در نبود همسرانشان برای فرزندان خود هم مادر بوده اند هم پدر، فراز و نشیبهای زندگی را به جان خریده اند تا فرزندشان پلههای سعادت را طی کنند، مادرانی که عصاره ناب از خودگذشتگی و صبر هستند، آری بهشت زیر پای مادران است.
گزارش از مونا محمد قاسمی
انتهای پیام/ق