۴۰ روز مانده به پیروزی انقلاب، حسن با دو تا از دوستانش تصمیم می‌گیرند حساب یکی از ماموران ساواک را کف دستش بگذارند.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، چشم مادر به در خشک شده بود. ساعت از نیمه گذشته بود و در آن شب زمستانی معلوم نبود حسن کجاست. وقتی صدای در آمد، همه دویدند تا تشری به او بزنند، اما حسن سرخوش و خوشحال تعجب‌شان را برانگیخت. انگار که از فتح‌الفتوحی برگشته بود.

گفت: موقع برگشت، پول زیادی را در خیابان پیدا کردم، همه این چند ساعت داشتم به دنبال صاحبش می‌گشتم. بالاخره او را یافتم و امانتش را تحویل دادم. نان حلال پدر کار خودش را کرده بود. علی‌رغم اوضاع بد اقتصادی نوجوان نلغزیده بود!

یاد وقتی افتادم که حاج آقا روح‌الله در یکی از سخنرانی‌هایش در سال ۴۲ گفت: سربازان من همان کودکان و نوزادان در گهواره هستند. خیلی‌ها خندیدند و خیلی‌ها هم نفهمیدند این جملات چه مفهومی دارد. امام در آغاز نهضت بود و از نظر اطرافیان و حتی دشمنانش باید مبارزان جوان او را در این مسیر یاری دهند. اما ایشان چه چشم اندازی را پیش روی خود می‌دید؟

حسن آن زمان ۸ سالش بود وقتی بدون اینکه خودش و یا کسی بداند نامش در خیل سربازان امام نوشته شده بود. اصالت قمی داشتند، اما بعد از ازدواج پدر و مادر در خرمشهر ساکن می‌شوند. آن سال‌ها اگر چه این شهر رونق خوبی داشت، اما پدر حسن تنگدست بود و پسر برای کمک خرج تابستان‌ها کار می‌کرد. موقعیت مذهبی خانواده، پای حسن را به مسجد باز کرد و انس زیادی با قرآن داشت.

دوران نوجوانی را رد می‌کرد که وارد فعالیت‌ها و مبارزات انقلابی شد. برادرش می‌گوید: حسن اعلامیه‌های امام خمینی را که با یک دستگاه کوچک چاپ کرده بود، دور سبزی خوردن می‌پیچید تا در این پوشش، بین مردم پخش کند.

حسن، مرید مردی شده بود که تا آن زمان جز تصویری سیاه و سفید، از او ندیده بود. برادرش می‌گوید: پیامی از امام منتشر شده بود؛ مبنی بر اینکه سعی کنید نمازتان را اول وقت و در مسجد به جماعت بخوانید. بعد از خواندن این جملات، حسن سعی می‌کرد هر کجا هست خودش را به مسجد برساند. حتی زمانی که ماه رمضان بود، اول فاصله ۸ کیلومتری خانه تا مسجد جامع را می‌رفت، نمازش را می‌خواند و بعد برای افطار بر می‌گشت. حتی خودش یک بار تعریف می‌کرد: روزی برای نماز صبح قصد رفتن به مسجد را داشتم و از کوچه آرش که نسبتا از مرکز شهر و مسجد فاصله داشت با دوچرخه می‌رفتم که ناگهان یک گله سگ که بیش از هفت سگ بودند به من حمله کرده و دوچرخه‌ام را محاصره کردند. مجبور شدم از دوچرخه پیاده شوم. سگ‌ها پارس می‌کردندو به من نزدیک می‌شدند. فکر کردم چاره چیست؟ با خود فکر کردم که آیت‌الکرسی بخوانم و شروع به خواندن کردم. به نیمه‌های آیت الکرسی که رسیدم دیدم سگ‌ها ساکت و متفرق شدند.

حسن مجتهدزاده سومین فرزند خانواده دانشجوی رشته دامپزشکی بود و در کنار درس، فعالیت‌هایش را مداوم و جدی ادامه می‌داد. ماموران ساواک تلاش می‌کردند او را دستگیر کنند، اما هر بار عملیاتشان به در بسته می‌خورد. تا جایی که برای دستگیری او و اینکه اگر کسی حسن را لو بدهد، جایزه‌ای خواهند داد.

او تمام خطراتی را که ممکن است در این مسیر برایش رخ دهد به خوبی می‌دانست. در بین دوستانش کسانی بودند که زیر شکنجه ساواک قرار گرفته بودند و حسن با وضع مخوف زندان‌های طاغوت آشنا بود. وضعیتی که کم و بیش همه مردم از آن با خبر بودند. مادرش که می‌ترسید مبادا پسرش گیر بیفتد با او صحبت کرد تا دست از مبارزه بکشد، اما حسن برایش گفت که نمی‌تواند امام را تنها بگذارد و دست از تلاش برای آزادی کشورش بردارد.

حسن مجتهدزاده با دوستانش شروع کرد به ورزش و انجام تمرین‌های سخت. حتی برادرانش را نیز ترغیب کرد که همراه آن‌ها ورزش کنند. برادر او می‌گوید: به حسن گفتم: حالا چه وقت ورزش کردن است؟ گفت: امام فرموده با ورزش کردن بدن خود را تقویت کنید تا اگر به دست ساواک دستگیر شدیم بتوانیم در مقابل شکنجه‌های سخت مقاومت کنیم، مبادا به خاطر روحیه و بدن ضعیف خودمان را ببازیم و با دادن اطلاعات دیگر مبارزان را به خطر بیندازیم. دشمن از ضعف ما خوشحال می‌شود، پس ما باید قوی باشیم.

حسن سر نترسی داشت و در راه مبارزه علیه رژیم پهلوی بدون واهمه فعالیت می‌کرد، اما در عین این شجاعت حواسش به آدم‌های بی‌گناهی بود که مبادا آسیبی ببینند.

یکی از دوستانش تعریف می‌کند: زمانی که امام در کشور عراق در تبعید به سر می‌برد، حاکمان این کشور اعلام کردند می‌خواهند ایشان را اخراج کنند. این خبر موجب نگرانی مردم شد و بنابراین انقلابیون به میزان توانشان سعی کردند برای جلوگیری از چنین کاری، اقدامی منطقی و بازدارنده انجام دهند. حسن به همراه شهید حسین علم‌الهدی، شهید علی حیدری و چند تن از دانشجویان مذهبی و انقلابی دانشگاه جندی شاپور اهواز (شهید چمران) علیه رژیم بعثی عراق برنامه ریزی کردند تا با حمله به کنسولگری عراق به مسئولین عراقی هشدار داده باشند که این تصمیم می‌تواند چه عواقبی برایشان داشته باشد.

آن‌ها یک روز صبح با اسلحه و یک بشکه بنزین و تعداد زیادی اعلامیه در محکومیت عمل عراق و به حمایت حضرت امام، با وانت باری به طرف کنسولگری عراق در خرمشهر رفتند. ساختمان کنسولگری به وسیله نظامیان ایران محافظت می‌شد. با توقف اتومبیل رو به روی کنسولگری، محافظین شروع کردند به تیراندازی. آن‌ها با عکس العمل سریع دانشجویان مواجه شده و در نتیجه دو نفر از نظامیان به هلاکت رسیدند. بلافاصله بشکه بنزین را در محل گذاشتند و با پخش اعلامیه‌ها محل را ترک کردند.

همان روز حسن را دیدم، پرسیدم چه خبر؟ گفت: امروز خدا رحم کرد!

گفتم: چرا؟ گفت: ما فکر می‌کردیم نگهبان کنسولگری معتاد و بی‌حال باشد و کاری از او بر نمی‌آید، ولی امروز فهمیدم از نگهبانان رسمی دولت با انگیزه‌تر است. نزدیک بود امروز برایمان دردسر درست کند. امروز برای تهدید عراق به اخراج حضرت امام، به کنسولگری عراق حمله کردیم و درگیری به وجود آمد. چهره‌مان را با نقاب پوشانده بودیم و قصد تیراندازی نداشتیم، اما نیرو‌های محافظ بدون مقدمه شروع به تیراندازی کردند و ما هم متقابلا پاسخ دادیم که دو نفر از آن‌ها کشته شدند. قصد ما این بود که روبروی کنسولگری را با بنزین آتش زده تا موضوع به عراق منتقل شود و بدانند برخورد خشن با حضرت امام خمینی عواقب وخیمی را در بردارد. لیکن این حادثه پیش آمد و ما با وانت فرار کردیم. نگهبان ما را با موتور تعقیب کرد و نزدیک بود دست خود را به میله وانت بگیرد و ما را شناسایی کند که به لطف الهی موفق نشد.


بیشتر بخوانید

پرسیدم چرا به اطراف او تیراندازی نکردید؟ گفت: این بدبخت چه کاره است؟

تا اینکه ساعت ۱۴ اخبار سراسری رادیو اعلام کرد: عده‌ای خرابکار مسلح که نقاب بر چهره داشتند به کنسولگری عراق در خرمشهر حمله کردند و دو مامور کشته شدند و مامورین امنیتی تلاش خود را برای شناسایی خرابکاران شروع کرده‌اند. البته هیچ وقت آن‌ها شناسایی نشدند.

برادرش ماجرای شهادت حسن را درست ۴۰ روز پیش از پیروزی انقلاب، اینگونه روایت می‌کند: ۴۰ روز مانده به پیروزی انقلاب، حسن با دو تا از دوستانش تصمیم می‌گیرند حساب یکی از ماموران ساواک را که خیلی خرمشهری‌ها را به دردسر انداخته بود و آدم بدی بود، کف دستش بگذارند.

دو روز عملیات را طراحی کردند. بمب دست‌سازی هم ساختند و کشیک دادند وقتی خانواده او نبودند بمب را به داخل اتاقش پرتاب کنند.

حسن شرط می‌کند تنها در حالی حاضر است این کار را بکند که چراغ آشپزخانه خاموش باشد، خاموشی این چراغ نشان از نبود خانواده ویسی داشت.

حسن بمب را می‌اندازد و منفجر هم می‌شود، اما ویسی زود اقدام کرده و تیری هم به گردن حسن شلیک می‌کند.

هر دو زخمی شدند. حسن را بردند بیمارستان نیروی دریایی خرمشهر، جنب ساواک. خانواده ما دنبال واسطه می‌گشت تا از وضعیت حسن باخبر شود. بعد از چهار روز بی‌خبری یکی از ساواکی‌ها که همسایه ما بود ملاقاتی جور کرد و مادرم و حسین برادرم که در دفاع مقدس به شهادت رسید و شوهرخواهرم رفتند ملاقات حسن. ملاقات با حضور سه مامور انجام شد، رییس ساواک، رییس شهربانی و فرمانده عملیات حکومت نظامی.

وقتی مادرم می‌رود بالای سرش می‌بیند ملحفه‌ای روی برادرم هست. وقتی کنار می‌زند می‌بیند دست و پای حسن به تخت بسته شده. اعتراض می‌کند، اما ماموران به او می‌گویند ساکت شو.

بعد از چند روز خبر دادند حسن شهید شده و گفتند تا زمانی که پول گلوله را ندهید، جسد را تحویل نمی‌دهیم. با مشکلات زیاد پیکر را تحویل دادند.

منبع: فارس

انتهای پیام/

 

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.