به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، خانم خدیجه ثقفی، همسر امام خمینی در گفت و گویی صمیمانه با دکتر زهرا مصطفوی، فرزندشان درباره چگونگی ازدواج خود با امام اینگونه نقل کرده است؛
آقاجانم که پنج سال در قم بودند و ما چند بار قم رفتیم یک بار ده ساله بودم، یک بار سیزده ساله و یک بار هم چهارده ساله بودم. پدرم از مادربزرگم خواهش کرد که من بمانم. مادربزرگم میخواست پانزده روز بماند و برگردد، چون عید بود. آقاجانم خواهش و تمنا کرد که من «قدسی جان را سیر ندیدم بگذارید دو ماهی پیش من بماند. ما تابستان به تهران میآییم و او را میآوریم.» بالاخره مادربزرگم راضی شدند. ما هم راضی نبودیم، ولی چند ماهی ماندیم. تصدیق کلاس شش را گرفته بودم. آقاجانم میگفت: «دبیرستان نرو»، چون روحیه اش متجددانه نبود. آن وقت دبیرستان برای دخترها کم بود و او میگفت: «چون در دبیرستان معلم مرد است نرو. فراش مرد است و بازرس مرد است». ایراد میگرفت و ما هم نرفتیم. یک چند ماهی ماندم و بعد با خانمم آمدیم تهران.
بیشتر بخوانید
در این مدت پنج سال آقاجانم در قم دوستان و رفقایی پیدا کرده بود. یکی از آنها آقا روح اللهبود که در آنجا رفیق شده بودند. هنوز حاجی نشده بود. مرد متدین، نجیب، باسواد و زرنگی بود. او را پسندیده بود که با من دوازده سال تفاوت سنی داشت و با آقاجانم هفت سال. یکی از دوستان دیگر آقاجانم آقای آسیدمحمد صادق لواسانی بود که او هم از دوستان آقا روح الله. بود. آن زمانی که آقاجانم میخواست به تهران بیاید، آقای لواسانی به آقا روح الله گفته بود که چرا ازدواج نمیکنی؟ ۲۷-۲۶ ساله بود. او هم گفته بود: «من تاکنون کسی را برای ازدواج نپسندیدهام و از خمین هم نمیخواهم زن بگیرم. به نظرم کسی نیامده است.» آقای لواسانی گفته بود «آقای ثقفی دو دختر دارد و خانم داداشم میگوید خوب هستند» اینها را بعداً آقا برایم تعریف کردند که وقتی آقای لواسانی گفت آقای ثقفی دو دختر دارد و از آنها تعریف میکنند مثل اینکه قلب من اینجا کوبیده شد. در هرحال آقاجانم هم خوشگل و شیک و اعیان و خوشلباس بود. مثلاً در آن زمان پوستینهای اسلامبولی میپوشید و میرفت و همه طلبهها تعجب میکردند؛ هم عالم بود، دانشمند و اهل علم بود. اهل ایمان و متدین بود و هم شیک بود. مثلاً نمیگذاشت ما مدرسه برویم باید چاقچور بپوشیم، کفشهایمان مشکی ساده باشد. آستین لباسمان بلند باشد. اصلاً روحاً تجمل را دوست نداشت و خیلی اهل علم و ملا بود. آقا (حضرت امام) همیشه میگفت: «پدر شما خیلی ملاست، خیلی با فضل و با علم است، ولی حیف که رشته ملایی به دستش نیست.»
ایشان که اهل علم و فضلیت بودهاند مسلماً دارای تألیفات هم بوده اند؟
من فقط یک تفسیر از ایشان میدانم، کتابهای دیگرش را نمیدانم. شما اگر بخواهید از اخویها، علیآقا و حسنآقا بپرسید هر دو میدانند. کتابخانه اش را با اینکه عدهای از او کتاب گرفته بودند و مجانی هم کتابخانه را به دانشگاه داده بود باز هم یک اتاق کتاب داشت که هنوز هم هست از پایین تا زیر سقف است. کتابهای خودش، کتابهای پدرش و آنهایی که تهیه کرده بود.
مادر از خواستگاری بفرمایید، خواستگاری چگونه انجام شد؟
این باعث شد که آسیداحمد آمد خواستگاری. برای قبول خواستگاری حدود ۱۰ ماه طول کشید، چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که خانه پدرم میرفتم، بعد از ۱۵ ـ ۱۰ روز از مادربزرگم میخواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان، تا لب دیوار صحن قبرستان بود، کوچههای باریک و...، زیاد در قم نمیماندم. به این خاطر بود که زود از قم میآمدم و آن دو ماهی که آقام مرا به زور نگه داشت، خیلی ناراحت بودم.
مراحل خواستگاری شروع شد آقاجانم میگفت: «از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت میبرد، آدمی است که نمیگذارد به قدسی جان بد بگذرد.» روی رفاقت چند سالهاش روی آقا شناخت داشت. من میگفتم که اصلاً قم نمیروم و جهاتی بود که میل نداشتم به قم بروم.
پس چطور شد که به قم رفتید؟ ظاهراً خواب دیدید اگر یادتان هست بفرمایید.
خوابهای متبرک دیدم، چند خواب، خوابهایی دیدیم که فهمیدیم این ازدواج مقدر است. آن خوابی که دفعه آخری دیدم که کار تمام شد حضرت رسول ـ امیرالمومنین و امام حسن را در یک حیاط کوچکی دیدم که همان حیاطی بود که برای عروسی اجاره کردند.
یعنی شما در خواب خانهای را دیدید، و بعد از مدتی خانهای که برای عروسی شما اجاره کردند، همان بود که شما قبلاً در خواب دیده بودید؟
بله، همان اتاقها با همان شکل و شمایل که در خواب دیده بودم. حتی پردههایی که بعداً برایم خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم. آن طرف حیاط که اتاق مردانه بود پیامبر (ص) و امام حسن (ع) و امیرالمومنین (ع) نشسته بودند و در این طرف حیاط که اتاق عروس شد من بودم و پیرزنی با یک چادر که شبیه چادر شب بود و نقطههای ریزی داشت و به آن چادر لَکی میگفتند. پیرزن ریزنقشی بود که او را نمیشناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه میکردم. از او میپرسیدم اینها چه کسانی هستند؟ پیرزن که کنار من نشسته بود گفت آن روبرویی که عمامه مشکی دارد پیامبر (ص) است. آن مرد هم که مولوی سبز دارد و یک کلاه قرمز که شال بند به آن بسته شده ـ و آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدام به سر میگذاشتند ـ امیرالمومنین است. این طرف هم جوانی بود که عمامه مشکی داشت و پیرزن گفت که: این امام حسن است. من گفتمای وای این پیامبر است و این امیرالمومنین است و شروع کردم به خوشحالی کردن، پیرزن گفت: «تویی که از اینها بدت میآید؟!» من گفتم: «نه، من که از اینها بدم نمیآید؟ من اینها را دوست دارم.» آن وقت گفتم: «من همه اینها را دوست دارم، اینها پیامبر من هستند، امام من هستند. آن امام دوم من است، آن امام اول من است» پیرزن گفت: تو که از اینها بدت میآید!» اینها را گفتم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدم. صبح برای مادربزرگم تعریف کردم که من دیشب چنین خوابی دیدم. مادربزرگم گفت: «مادر! معلوم میشود که این سید حقیقی است و پیامبر و ائمه از تو رنجشی پیدا کرده اند. چارهای نیست این تقدیر توست.»
قرار بود چه موقع جواب بدهید؟
هرچه آقا جانم میگفت، من میگفتم نه. جواب آخر معلوم نبود آسید احمد لواسانی از جانب داماد هر شب میآمد خواستگاری و میپرسید چی شد؟ آسید احمد هم باز دوباره میآمد آنجا و آقا جانم هم میگفت زنها هنوز راضی نشده اند. چون آسیداحمد با پدرم دوست بود با گاری و دلیجان میآمد و دو سه روز خانه آقاجانم میماند و برمی گشت.
یک چند وقتی گذشت، تا دفعه پنجمی که در عرض دو ماه آمد، گفت: بالاخره چی شد؟ آقام میخواست حسابی رد کند و بگوید: «من نمیتوانم دخترم را بدهم. اختیارش دست خودش و مادربزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام زیادی قائلیم. مادربزرگم راضی نبود، چون شریک ملکهای مادربزرگم هم خواستگاری کرده بود.
پدرتان خیلی روشن بوده اند و مقید بوده اند که خودتان و مادربزرگتان راضی باشید. در حالی که خیلی از پدرها در آن زمان به خواسته دختر چندان توجه نمیکردند.
بله. بله. من سر صبحانه خواب را برای مادربزرگم تعریف کردم و بلافاصله وقتی اسباب صبحانه جمع شد آقاجانم وارد شدند. زمستان بود و کرسی بود و همه اینها برحسب اتفاق بود.
یعنی خواب شماـ مشورت مادربزرگ و ورود آقاجان اتفاقی بود؟
بله، آقاجانم آمدند و نشستند و من چای آوردم. گفتند: «آسید، احمد آمده. دفعه پنجمش است و حرفی به من زد که اصلاً قدرت گفتن ندارم.» حرف، این بود که آسید احمد وقتی دیده که آقام گفته نه، نمیشود یعنی زنها راضی نیستند آسیداحمد هم به طور محکم گفته: «با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمیتواند زندگی کند و این حرفهایی است که کسانی که مخالفند میزنند.» همه مخالف بودند اول خودم. بعد مادربزرگم، مادرم، فامیل ها. آقام هم میگفت میل خودتان است، ولی من به ایشان عقیده دارم که مرد خوب و باسواد و متدینی است و دیانتش باعث میشود که به قدسی جان بد نگذرد.
آقام گفت: «اگر ازدواج نکنی من دیگر کاری به ازدواجت ندارم.» من دختر ۱۵ سالهای بودم و خیلی هم مقام پدرم را حفظ میکردم. حتی بیچادر جلوی پدرم نمیرفتم. حتی وقتی صدایمان میکرد باید چادر روی سرمان بیندازیم ولو چادر خواهر باشد یا هر کس دیگر. من هم سکوت کردم. خانم بزرگ رفت به عنوان تشریفات برای ایشان گز آورد، از گز خوردند و گفتند: «پس من به عنوان رضایت قدسی ایران گز میخورم.» گفتند و گز را خوردند و من هم هیچی نگفتم، چون ابهت خوابی که دیده بودم، من را گرفته بود. سکوت کردم. آقام گز را خوردند و رفتند. به فاصله یک هفته آسید محمدصادق لواسانی و داماد با یک نوکر به نام مسیب بر آقا جانم وارد شدند برای خواستگاری و همه با هم رفیق بودند جز آقای هندی. آقام هم مرا خبر کرد. ذبیح الله نوکر آقام آمد منزل مادربزرگم گفت: «خانم، میهمان دارند. گفته اند قدسی ایران بیاید آنجا.» مادربزرگم گفت: «میهمانش کیست؟» به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده است. واهمه از این داشتند که باز بگویم نه. من هم رفتم خانه مادرم. آنجا که رفتم موضوع را فهمیدم.
آن خواهرم که یکسال ونیم از من کوچکتر بودـ شمسآفاق ـ دوید و گفت: «داماد آمده؟! داماد آمده!» من را بردند و داماد را از پشت اتاق ذبیحا... نشانم دادند. آنها توی اتاق دیگر نشسته بودند و من از پشت در این اتاق ایشان را دیدم. آقا زردچهره بود، موی کم زردی داشت و اتفاقاً روبرو واقع شده بودند و زیر کرسی نشسته بودند. وقتی برگشتم خواهرانم و مادرم هم آمدند و داماد را دیدند، چون هیچ کدام داماد را ندیده بودند.
داماد را پسندیدید؟
بدم نیامد، اما سنی هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چه کار باید بکنم. ذاتاً هم آدم صاف و سادهای بودم. آقاجانم آهسته آمد و از خانم جانم پرسید: «قدسی ایران برگشت چه گفت؟» خانم جانم گفتند «هیچی نشسته است» بعداً به من گفتند که «وقتی تو ساکت نشسته بودی، به زمین افتاد و سجده کرد.»، چون او خودش پسندیده بود. همیشه پدرم میگفت: «من دلم یک پسر اهل علم میخواهد و یک داماد اهل علم.» همین هم شد. آقا اهل علم بود و یک پسرشان هم یعنی حسنآقا را اهل علم کرد یعنی پسر دوم خودش را.
آیا بعد از ازدواج هم وضع زندگی شما مثل قبل بود؟
روز اول که میخواست آقا ازدواج کند و آقا جانم قرار بود جواب مثبت به آسید احمد بدهد به ایشان گفت که خانمها ایراد دارند. آسید احمد گفت ایرادشان چیست؟ گفت که یکی اینکه او را نمیشناسند و او مال خمین است و دختر در تهران بزرگ شده است و در حالت رفاه بزرگ شده است و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با وضع طلبگی مشکل است زندگی کند. داماد اصلاً چی دارد؟ آیا چیزی دارد یا نه؟ اگر صرف حقوق شهریه حاج شیخ عبدالکریم است، راستی نمیتواند زندگی کند و اگر نه، از خودش آیا سرمایهای دارد یا نه؟ از آن گذشته آیا داماد زن دارد یا نه؟ شاید در خمین زن داشته باشد و شاید بچه داشته باشد. شاید صیغه میکردند تا تحصیلاتشان تمام شود و سرمایهای پیدا کنند و چه بسا از آن صیغه دو بچه پیدا میکردند.
مادر شما مطمئن هستید که امام صیغه نکرده بودند؟
ایشان اصلاً زن ندیده بودند، بعداً خودشان به من گفتند. خود آسید احمد به آقا جانم گفته بود که خانمها درست میگویند گفته بود به من اطمینان داری یا نه؟ اگر به من اطمینان داری من ایرادهای این زنها را قبول دارم و خودم میروم خمین و تحقیق میکنم و میپرسم ببینم وضع زندگی اینها چگونه است؟ آسید احمد هم رفت خمین منزل شان را دید. منزل شان مفصل و آبرومند است. دو تا حیاط تو در تو و خیلی خوب خوش برخورد و آقامنش بودند و قضیه را به آقای هندی برادر بزرگ آقا میگوید و میپرسد که حقوقش چقدر است و آیا ازدواج کرده یا نه؟ آنها میگویند که زن و بچه ندارد، حتی صیغه هم نکرده است و ما نشنیدهایم و بودجه او ماهی ۳۰ تومان است که از ارث پدر دارد. وقتی آسیداحمد میآید و به آقا جانم میگوید خوب اگر پنج تومان کرایه بدهد مسألهای نیست و رضایت میدهد و بعد هم که من آن خواب را دیدم.
مادر جان شنیدم عروسی شما در ماه مبارک رمضان بود، در حالی که رسم نیست در ماه رمضان ازدواج کنند. چرا؟
چون درسها تعطیل بود.
یعنی حضرت امام تا این حد به درس مقید بودند که حتی برای ازدواج شان حاضر به تعطیل کردن درس نبودند؟
بله مقید بودند. گفتند، چون درسها تعطیل است. من نزدیک تولد حضرت صاحب این خواب را دیدم و به آقا جانم رضایت من را گفتند. آنها هم اول ماه رمضان آمدند.
عقد و عروسیتان چطور بود؟ مفصل بود؟ یا ساده برگزار شد؟
عقد مفصل نبود. آقا جانم در اتاق بزرگ اندرون به نام تالار نشسته بود و گفت قدسیجان بیا. من تازه از مدرسه آمده بودم و، چون بیچادر پیش ایشان نمیرفتیم چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و رفتم پیش آقا جانم. گفت آن طرف کرسی بنشین. خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و حالا روز هشتم ماه است. این چند روز در منزل آقا جانم بودند و خانم جانم هم خوب و مفصل پذیرایی کرده بود.
در پی خانه میگشتند که خانهای اجاره کنند و عروس را ببرند. بنا بود در تهران عروسی کنند و بعد به قم بروند و بعد از ۸ روز خانه پیدا شد که همان خانهای بود که در خواب دیده بودم. آقا جانم گفت: «من را وکیل کن که من آسید احمد را وکیل کنم بروند حضرت عبدالعظیم صیغه عقد را بخوانند.» آقا هم برادرش، آقای پسندیده را وکیل میکند. من یک مکثی کردم و بعد گفتم: «قبول دارم» و رفتند عقد کردند. بعد از اینکه گفتند خانه مهیا شد، آقام گفت که به اینها اثاث بدهید که میخواهند بروند آن خانه، اثاث اولیه مثل فرش و لحاف کرسی و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها مثل چراغ نفتی را فرستادند و یک ننه خانم داشتیم که دایه خانمم بود. او را با عذراخانم دخترش فرستادند آنجا برای پذیرایی و آشپزی. شب ۱۶ یا ۱۵ ماه رمضان دوستان و فامیل را دعوت کردند و یک لباس سفید و شیکی که دخترعمهام با سلیقه روی آن را با گل نقاشی کرده بود دوختند و من پوشیدم.
مهر شما چقدر بود؟ و پیشنهاد از طرف شما بود یا آقا؟
۱۰۰۰ تومان بود. آنها گفتند اگر میخواهید خانه مهر کنید، ولی آقام گفت من قیمت ملک و خانههایشان را نمیدانستم چطور است؟ خمین چه قیمتی است. پول مهر کردم.
آیا شما مهرتان را مطالبه کردید؟
نه، مطالبه نکردم. اما در آخر وصیت کردند که یک دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.
بله، نظریهای مطرح است که اگر کسی در ۶۰ سال پیش مقدار پول معینی مثلا ۱۰۰۰ تومان مهریه کرد آیا امروز باید همان ۱۰۰۰ تومان را بدهد یا اینکه میبایست مطابق ارزش ۱۰۰۰ تومان در آن زمان بپردازد؟
بله ۱۰۰۰ تومان در آن زمان جهیزیه کامل میشد. شاید فکر کرده اند من از این خانه سهمی داشته باشم که اگر محتاج به خانه شدم بروم در آنجا بنشینم.
منبع: جماران
انتهای پیام/